ابوالفضل بیهقی و قصه خیشخانه هرات
و امیر محمود هرچند مُشرفی داشت که با این امیر فرزندش بودی پیوسته، تا بیرون بودی با ندیمان و انفاسش می شمردی و اِنها می کردی. مقرّر بود که آن مشرف در خلوت جای ها نرسیدی. پس پوشیده بر وی مشرفان داشت از مردم چون غلام و فرّاش و پیرزنان و مطربان و جز ایشان که بر آنچه واقف گشتندی، بازنمودندی تا از احوال این فرزند هیچ چیز بر وی پوشیده نماندی. و پیوسته او را به نامه ها مالیدی و پندها می دادی که ولیعهدش بودی و دانست که تخت ملک او را خواهد بود. و چنانکه پدر بر وی جاسوسان داشت پوشیده، وی نیز بر پدر داشت هم از این طبقه؛ که هر چه رفتی بازنمودندی. و یکی از ایشان نوشتَگینِ خاصّه خادم بود که هیچ خدمتگار به امیر محمود از وی نزدیک تر نبود. و حرّه ختّلی عمّتش خود سوخته او بود.
پس خبر این خانه بصورت اَلفِیه سخت پوشیده به امیر محمود نبشتند و نشان بدادند که چون از سرای عدنانی بگذشته آید، باغی است بزرگ، بر دست راست این باغ حوضی است بزرگ و بر کران حوض از چپ این خانه است. و شب و روز بر دو قفل باشد زیر و زِبَر و آن وقت گشایند که امیر مسعود به خواب آنجا رود و کلیدها بدست خادمی است که او را بشارت گویند.
و امیر محمود چون بر این واقف گشت وقت قیلوله به خرگاه آمد و این سخن با نوشتگینِ خاصّه خادم بگفت و مثال داد که فلان خیلتاش را ـ که تازَنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت ـ بگوی تا ساخته آید که برای مهمّی او راه به جائی فرستاده آید تا بزودی برود و حال این خانه بداند و نباید که هیچ کس برین حال واقف گردد.
نوشتگین گفت: فرمانبردارم. و امیر بخفت و وی به وثاق خویش آمد و سواری از دیوسواران خویش نامزد کرد با سه اسب خیارِه خویش و با وی بنهاد که به شش روز و شش شب و نیم روز به هرات رود نزدیک امیر مسعود سخت پوشیده.
و به خطّ خویش ملطّفه ای نبشت به امیر مسعود و این حال ها باز نمود و گفت: پس از این سوارِ من، خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند، پس از رسیدن این سوار به یک روز و نیم. چنانکه از کس باز ندارد و یکسر تا آن خانه می رود و قفل ها بشکند. امیر این کار ار سخت زود گیرد چنانکه صواب بیند.
و آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت. و پس کس فرستاد و آن خیلتاش را که فرمان بود بخواند. وی ساخته بیامد. امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد و فارغ شد. نوشتگین را بخواند و گفت: خیلتاش آمد؟
گفت: آمد. به وثاق نشسته است.
گفت: دویت و کاغذ بیار.
نوشتگین بیاورد و امیر به خطّ خویش گشادنامه ای نبشت برین جمله: « بِسمِ اللهِ الرَّحمانِ الرَّحیم. محمود بن سَبکتَکین را فرمان چنان است این خیلتاش را که به هرات به هشت روز رود. چون آنجا رسد یکسر تا سرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد و شمشیر بر کشد و هر کس که وی را از رفتن باز دارد، گردن وی بزند. و همچنان به سرای فرود رود و سوی پسرم ننگرد و از سرای عدنانی به باغ فرود رود و بر دست راست باغ حوضی است و بر کران آن خانه ای بر چپ. درون آن خانه رود و دیوارهای آن نیکو نگاه کند تا بر چه جمله است و در آن خانه چه بیند و در وقت بازگردد، چنانکه با کس سخن نگوید و به سوی غزنین بازگردد. و سَبیلِ قُتلُغ تَگین، حاجبِ بهشتی آن است که برین فرمان کار کند اگر جانش را بکارست و اگر محابائی کند، جانش برفت. و هر یاری که خیلتاش را بباید داد، بدهد؛ تا بموقع رضا باشد و بِمَشَّیۀِ اللهِ و عَونِه و السَّلام.»
این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش بخواند و آن گشاد نامه را مهر کرد و به وی داد و گفت: چنان باید که به هشت روز به هرات روی و چنین و چنان کنی و همه حال های شرح کرده معلوم کنی و این حدیث پوشیده داری.
خیلتاش زمین بوسه داد و گفت "فرمانبردارم" و بازگشت.
امیر نوشتگین خاصه را گفت: اسبی نیک رو از آخور، خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم.
نوشتگین بیرون آمد و در دادن اسب و سیم و به گزین کردن اسب روزگاری کشید و روز را می بسوخت تا نماز شام را راست کرده بودند و به خیلتاش بدادند و وی برفت تازان.
و آن دیو سوار نوشتگین چنانکه با وی نهاده بود، به هرات رسید و امیر مسعود بر ملطّفه واقف گشت و مثال داد تا سوار را جائی فرود آوردند. و در ساعت فرمود که تا گچگران را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره زدند که گوئی هرگز بر آن دیوارها نقش نبوده است. و جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند و کس ندانست که حال چیست.
و بر اثر این دیو سوار، خیلتاش در رسید؛ روز هشتم چاشتگاه فراخ و امیر مسعود در صفّه عدنانی نشسته بود با ندیمان. و حاجب قُتلُغ تَگینِ بهشتی نشسته بود با دیگر حُجّاب و حَشَم و مرتبه داران. و خیلتاش در رسید و شمشیر برکشید و ودَبّوس در کَش گرفت و اسب بگذاشت. و در وقت قتلغ تگین بر پای خاست و گفت چیست؟
خیلتاش پاسخ نداد و گشاد نامه بدو داد و به سرای فرود رفت. قتلغ تگین گشادنامه را بخواند و به امیر مسعود داد و گفت: چه باید کرد؟
امیر گفت: هر فرمانی هست بجای باید آورد.
و هزاهز در سرای افتاد. و خیلتاش می رفت تا به در آن خانه و دبّوس در نهاد و و هر دو قفل بشکست و در خانه بازکرد و در خانه رفت. خانه ای دید سپید پاکیزه مهر زده و جامه افکنده. بیرون آمد و پیش امیر مسعود زمین بوسه داد و گفت: بندگان را از فرمانبرداری چاره نیست و این بی ادبی بنده به فرمان سلطان محمود کرد و فرمان چنان است که در ساعت که این خانه بدیده باشم، بازگردم. اکنون رفتم.
امیر مسعود گفت: تو به وقت آمدی و فرمان خداوند سلطان، پدر را به جای آوردی. اکنون به فرمان ما یک روز بباش، که باشد که به غلط نشانِ خانه بداده باشند تا همه سرای ها و خانها به تو نمایند.
گفت: فرمانبردارم. هرچند بنده را این مثال نداده اند.
و امیر برنشست و به دو فرسنگی باغی است که بیلاب گویند، جائی حصین که وی را و قوم را آنجا جای بودی و فرمود تا مردم سرای ها جمله آنجا رفتند و خالی کردند و حرم و غلامان برفتند. و پس خیلتاش را قتلغ تگین بهشتی و مشرف و صاحب بَرید گرد همه سرای ها برآوردند و یک یک جای بدو نمودند تا جمله بدید و مقرّر گشت که هیچ خانه نیست بر آن جمله که انها کرده بودند. پس نامه ها نبشتند بر صورت این حال و خیلتاش را ده هزار درم دادند و بازگردانیدند. و امیر مسعود به شهر باز آمد.
و چون خیلتاش به غزنین رسید و آنچه رفته بود به تمامی بازگفت و نامه ها نیز بخوانده آمد، امیر محمود گفت: برین فرزند من دروغ ها بسیار میگویند." و دیگر آن جست و جوی ها فرا بُرید.
بیهقی، محمد بن حسین ـ ابوالفضل، تاریخ مسعودی(بیهقی)، دوره سه جلدی، خلیل خطیب رهبر(به اهتمام)، تهران: مهتاب، 1383(چاپ نهم) ج1، صص 172 ـ 176