چکیده:

تاریخ بیهقی یکی از فخیم‌ترین و جذاب‌ترین متون تاریخی بجای مانده از قرن پنجم هجری‌ست که بسیاری از اصطلاحات و القاب درباری عصر غزنوی در آن به یادگار مانده است. اکثرمناصب، القاب و اصطلاحات دربار غزنوی که در این کتاب آمده‌اند در سلسله‌های ترک تبار بعدی نیز همچنان بکار رفته‌اند. اما برخی از ایشان تنها در همین کتاب ذکر گردیده‌ و بسختی میتوان شاهد از کتب  و منابع دیگر، برای آنان استحصال نمود. در این گفتار 100 عنوان ازمناصب، القاب واصطلاحات آمده در این کتاب تاریخی ارزشمند، انتخاب شده و سعی گردیده تا اکثریت ایشان همراه با شاهد از متون تاریخی و یا ادبی کهن و بندرت نوین پارسی ارائه گردند. در مواردی نیز امکان تهیه شاهد مناسب از منابع در دسترس نگارنده موجود نبود که خود دلیلی دیگر بر ارزشمندی منحصر بفرد این متن تاریخی‌است.

واژگان کلیدی: ایران ، بیهقی، تاریخ بیهقی، درگاه، دیوان، غزنویان

مقدمه : حکومت غزنوی، مانند دیگر دستگاه‌های حکومتی پس از اسلام و به تقلید از بارگاه خلفای عباسی دارای دو رکن« درگاه» و «دیوان» بود. منظور از »درگاه» همان تشکیلاتی‌ست که دربار نامیده می‌شد و پس از سلطان ، حاجب بزرگ مهمترین شخصیت آن به شمار می‌رفت و دیوان نیز با کمی تسامح شبیه هیئت دولت امروزی بود و ریاست آن نیز صدر یا خواجه بزرگ نامیده می‌شد. عناصر قدرتمند «درگاه»، قاعدتاً افراد نزدیک به شاه بودند که در این میان کفه قدرت بیشتر به سوی عنصر ترک سنگینی می‌کرد. حاجب بزرگ «رئیس / وزیر دربار» نظم و نسق امورمربوط به درگاه را بر عهده داشت و نظارت در امور مربوط به تفریح، چوگان،شکار،ترتیب مجالس بار عام،خلعت دادن وزیران و عمال حکومتی ، تنظیم امور غلامان سرایی و بندگان ترک - که خدمت خاصه بر عهده آنها بود- و نیز همچنین نظارت برحسن اجرای خدمت غلامان خاصه وارتقاء تدریجی از درجات پایین به مراتب حاجبی و امیری از جمله وظایف او به شمار می‏رفت. حاجب بزرگ گاه فرماندهی عالی نظامی را بر عهده می‌گرفت چنانکه در فتنه ترکمانان سلجوقی که منجر به سرنگونی حکومت سلطان مسعود گردید ، حاجب بزرگ «سباشی» ، مامور به سرکوبی ایشان گردید و شیوه وی در پرهیز از جنگ و مدارای با ایشان مورد تائید خردمندان دربار غزنوی چونان بونصر مشکان بود. اجرای فرامین سلطان هم که شامل زجر و شکنجه و توقیف و مصادره اموال عمال و رعایا بود، توسط کارکنان درگاه صورت می‏پذیرفت که ریاست آن با امیر حرس و صاحب شرطه (رئیس شهربانی) بود که در برخی از موارد برای نظارت بر حسن انجام احکام پادشاه، برادر یا معتمدی از سوی شاه نیز خود را برای این منظور نامزد می‏کرد. در مواضعی که قدرت وزیر نامحدود می‏شد، حاجب بزرگ از میان کسانی انتخاب می‏شد که با وزیر از در معارضه در نیاید. در واقع غالب توطئه‏هایی که بر ضد اهل دیوان و وزیران صورت می‏گرفت، سررشته‏اش به درگاه و شخص حاجب سالار باز می‏گشت. به خصوص که غلامان سرایی و سالاران آنها به سازمانهای درگاه وابسته بودند.از این رو، همواره نوعی برخورد و رقابت پنهانی بین درگاه و دیوان، که انعکاسی از رقابت وزیر با حاجب بزرگ و امیران لشکری بود، وجود داشت. به طوری که بسیاری از اختلافها و اختلالهایی که در دستگاه حکومت شاهی روی می‏داد و منجر به ضعف و انحطاط قدرت و دگرگونی در ترتیب جانشینی می‏شد، از همین رقابتها سرچشمه می‏گرفت برعکس «درگاه» ، در «دیوان» ،عنصر ایرانی (تازیک، تاجیک) بجای مانده از دوره سامانیان دارای تفوق و برتری بود. ودر دوره‌های بعدی می‌بینیم که با وجود جابجایی قدرت در بین سلسله های ترک تبار، امور دیوانی بطور کامل در دست «خو‌اجگان» و دبیران ایرانی باقی ماند و ایشان بودند که جدای از تصدی امور دیوانی و محاسبه مالیات‌ها و دیگر امور مربوطه، تجربیات خود را به صورت کتب‌ گوناگون تاریخی و اندرزنامه‌ها و سیاست نامه‌ها به یادگار باقی گذاشته‌اند. اگر چه تاثیر دستگاه خلفای عباسی در تاسیس دیوان‌های حکومتی امریست آشکار و انکار ناپذیر اما سیستم دیوانی سلاطین سامانی و سلسله‌های ترک تبار بعدی، بطور حتم از نظام حکومتی ساسانی تاثیر فراوانی گرفته است. این تاثیر به دو روش ایجاد گردیده نخست تاثیر غیر مستقیم که ناشی از الگوبرداری نظام حکومتی خلفای عباسی از نظام ساسانی بوده و دوم تاثیر پذیری دبیران عصر اسلامی از پیشینیان ساسانی خود که کاست گسترده و قدرتمندی را در جامعه ساسانی تشکیل می‌دادند . همچنین از یاد نباید برد که دبیران دوران اسلامی اکثراً از خانواده های محتشم و ملاک و نژاده شهری و یا دهقانان ایرانی تباری بر‌می‌آمدند که بخوبی با فرهنگ ایرانی و رسومات این سرزمین آشنا بودند سلاطین نیز ترجیح می‌دادند تا طرف حساب شان، بزرگان شهر و منطقه که رئیس می‌نامیدندشان، باشند و از اینرو با وجود روی‌کار آمدن سلسله های ترک تبار، نظام دیوانی همچنان ایرانی باقی ماند و از نقش و نفوذ خواجگان ودبیران ایرانی چندان چیزی کاسته نشد.   بنا به تاریخ بیهقی چند دسته دیوان وجود داشتند که از مشهورترین‌شان می‌توان به دیوان‌های وزارت، رسالت، عرض، استیفا، اشراف، برید و ... اشاره نمود. مهمترین این دیوان‌ها دیوان وزارت بود و متصدی آن که وزیر یا خواجه نامیده می‌شد و پس از سلطان بزرگترین شخصیت کشور به شمار می‌آمد. قدرت خواجه بزرگ یا صدر در دوران سلجوقیان به منتهای حد خود رسید و شاخص‌ترین ایشان یعنی ابوعلی حسن بن علی بن اسحاق طوسی ملقب به نظام‌الملک که به مدت 29 سال وزارت مقتدرترین پادشاهان این سلسله یعنی آلب ارسلان و ملکشاه را بر عهده داشت ، لشکری  20000نفره از غلامان شخصی خود تهیه کرده بود که بوقت جنگ از ایشان استفاده می‌شد وتا بدان حد مقتدر بود که سلطان قدرتمندی چونان ملکشاه نیز از وی حساب می‌برد. در گفتاری که در پی خواهد آمد به جمعی از اصطلاحات، القاب و مناصب دربار غزنوی که  در تاریخ بیهقی از آنها نام برده شده اشاره خواهد شد و ضمن بیان نمونه‌ای از این متن، سعی خواهد شد که از متون دیگری از ادبیات کهن و نوین پارسی بعنوان شاهد مثال، استفاده گردد. در اهمیت اصطلاحات بکار رفته در این کتاب، همین بس که اکثر مثال بکار رفته در لغت نامه دهخدا از این کتاب روایت گردیده است و برای برخی از آنان شاهد و مثالی از کتاب‌های دیگر نمی‌توان پیدا نمود . پیش از ارائه فهرست تهیه شده از مناصب و اصطلاحات، مختصری از زندگی بیهقی بیان گردیده و به شیوه تاریخ‌نگاری  و رعایت صداقت و امانت در روایت وقایع تاریخی که از مشخصه‌های اثر گرانقدر وی است، توجه شده و همچنین متن مورد استفاده در این گفتار نیز به خوانندگان معرفی می‌گردد. لازم به ذکر است که در تمامی مثال‌های آورده شده از متن تاریخ بیهقی  و شواهد ارائه گردیده رسم الخط مولفان حفظ گردیده است.

بیهقی و رسالتی خود‌خواسته:

بیهق نام دیرینه بخشی از خراسان بوده است که شهر بزرگ آن اکنون سبزوار است. ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی نویسنده توانا و تاریخ نگار فرزانه ایران از این سرزمین دانشمند‌پرور برخاسته است. همشهری او ابوالحسن علی بن زید بیهقی (ابن فندق) در باره وی چنین می‌نگارد: « او دبیر سلطان محمود بود بنیابت ابونصر بن مشکان، و دبیر سلطان محمد بن محمود بود و دبیر سلطان مسعود، آنگاه دبیر سلطان مودود، آنگاه دبیر سلطان فرخزاد. چون مدت مملکت سلطان فرخزاد منقطع شد، انزوا اختیار کردو بتصانیف مشغول گشت. و مولد اودیه حارثاباد بوده است و از تصانیف او کتاب زینه‌الکتاب است و در آن فن مثل آن کتاب نیست و تاریخ ناصری از اول ایام سبکتگین تا اول ایام سلطان ابراهیم روزبروز تاریخ ایشان را بیان کرده است، و آن همانا سی مجلد مصنف زیادت باشد .» (ابن فندق، 175) بیهقی در سال 385 هجری قمری در حارثاباد بیهق بدنیا آمد. خانواده او معتبر و پدرش، حسین، از خواجگانی بشمار می‌آمد که با بزرگان عصر رفت و آمد داشت. بیهقی در نیشابور که ابرشهر خراسان آن روزگار بود به تحصیل پرداخت و در نوجوانی به شاگردی در دیوان رسالت سلطان محمود مشغول شد. استاد وی بونصر مشکان بودکه به گفته بیهقی نادره ایام و یگانه دهر بشمار می‌آمد.« استادم خواجه بونصر نسخت نامه بکرد نیکو بغایت، چنانکه او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری» (بیهقی، 445) بونصر بوی عنایت داشت و بیهقی به مدت 19 سال  در نزد وی آداب نویسندگی را به کمال آموخت.  « مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه وعز یافتم» (بیهقی، 929)و ظاهراً چون خطی نیکو داشت ، بیاض (پاکنویس) کردن نامه‌ها را برعهده داشت.«و بدیوان باز آمدیم ، بونصر قلم دیوان برداشت و نسخت کردن گرفت و مرا پیش بنشاند تا بیاض میکردم» (بیهقی، 197) بیهقی تا بدان حد مورد اعتماد بود که خزانه حجت که بتعبیر دکتر فیاض «ظاهراً جایی بوده که اسناد مهم و ضبط کردنی را در آنجا میگذاشته‌اند»، بوی سپرده شده بود. (خطیب رهبر، چهارهم)در روزگار امیر عبدالرشید بن محمود (441-444 هجری قمری)، هفتمین امیر این خاندان، خود صاحب دیوان رسالت گردید ولی بر اثر سعایت حاسدان از کار برکنار و به زندان افتاد. پس از رهایی از زندان از کار دیوان کناره جست و در گوشه انزوا بتالیف و تدوین پرداخت . خود وی در تاریخ مسعودی، بسال 450 اشارت میکند که در گوشه عطلت و بیکاری بسر میبرده است(بیهقی، 163) بنا بر پژوهش ملک الشعرا، بیهقی تدوین و نگارش تاریخ را در شصت و سه سالگی و بسال 448 هجری آغاز و در مدت 22 سال آنرا به پایان رساند و در صفر 470 هجری درگذشت (خطیب رهبر، هجدهم) . پس از مرگ بونصر مشکان، سلطان مسعود، بوسهل زوزنی را بریاست دیوان رسالت گماشت. این مرد بخاطر چهره ناپسندی که بیهقی از وی در تاریخ خود آورده در اذهان ماندگار شده .« خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و بپاسخ آن که از وی رفت گرفتار، و ما را با آن کار نیست- هرچند مرا از وی بد آمد- بهیچ حال» (بیهقی، 226). بیهقی در تمامی این کتاب عظیم که از خود بیادگار گذاشته اینچنین داد راستی و امانت‌داری داده و قضاوت او در مورد دوست و دشمن به یک اندازه سخت و صریح است.« پس از حسنک این میکائیل که خواهر ایاز را بزنی کرده بودبسیار بلاها دید و محنتها کشید، و امروز بر جای است و بعبادت و قرآن خواندن مشغول شده است؛ چون دوستی زشت کند ، چه چاره از باز گفتن» (بیهقی، 234) او در این قضاوت بر خود نیز رحم نمی‌کند و از خطا‌های خود سخن می‌گوید «پس از وی کار دیگر شد که مرد بگشت و در بعضی مرا گناه بود و نوبت درشتی از روزگار در رسیدو من بجوانی بقفص باز افتادم و خطاها رفت تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم » (بیهقی، 933) اما در کنار این خصال اخلاقی؛ آنچه که بیش از هر چیز در این اثر سترگ که تنها حدود 6 مجلد از آن به دست ما رسیده، بچشم می‌خورد. رسالتی‌ست که نویسنده آن در روایت صحیح و ثقه تاریخ عصر خویش از خود نشان می‌دهد« و من که این تاریخ پیش گرفته‌ام، التزام این قدر بکرده‌ام تا آنچه نویسم یا از معاینه من است یا از سماع درست از مردی ثقه... مرا چاره نیست از تمام کردن این کتاب تا نام این بزرگان بدان زنده ماند» (بیهقی، 1100) او در این رسالت خودخواسته از استادی بزرگ چون ابوریحان بیرونی تاثیر پذیرفته و نگارنده این گفتار، در فرهنگ قرون سوم تا پنجم هجری این سرزمین پهناور که خراسان بزرگش می‌نامیدند - و فرارودان نیز در همین گستره می‌گنجید- از این‌گونه رسالت خود خواسته بسیار می‌تواند نام ببرد. از صدرشان که حکیم گرانقدر توس بود تا عالمی چونان ابوریحان و ادیبی چون ناصر خسرو وعارف وارسته‌ای بسان بوسعید و دیگر بزرگانِ فرهنگ ایرانیِ پیش از فتنه مغول. بیهقی اکنون نیز چهره‌ای برجسته در تاریخ ‌نویسی پارسی بشمار می‌آید او رسالت خود‌خواسته خود را در ابتدای «ذکر بر دار کردن حسنک » چنین آورده: « و در تاریخی که می‌کنم سخنی نرانم که بتعصّبی و تزیُّدی کشدو خوانندگان این تصنیف گویند : شرم باد این پیر را، بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند.» (بیهقی، 226) خواننده در هنگام خواندن این نثر شیوا متوجه می‌شود که این کتابی نیست که نویسنده آن به یکباره تصمیم به نگارش آن گرفته باشد بلکه اثریست سترگ که طی سالها و با دقت بسیار، مواد خام آن جمع‌آوری شده و نویسنده خود شاهد وقایع آن بوده و یا بگفته خود از شاهدان ثقه شنیده است( بیهقی،1100) امانت داری او تا بدانجا بود که اگر از موضوعی بطور کامل مطلع نبوده همانقدر که شنیده را روایت کرده است«این مقدار شنودم که دو تن با یکدیگر می‌گفتند که خواجه بوسهل را برین که آورد ؟ که آب خویش ببرد» (بیهقی، 231) . پس از بازنشستگی از دیوان رسالت، بیهقی به نوشتن تاریخ خود که تاریخ آل سبکتگین نامیده میشد، اقدام نمود.  امروزه تنها شش مجلد (مجلدات پنج تا ده) از این کتاب سی جلدی ، به نام تاریخ مسعودی در اختیار ما قرار دارد (کیا، 102)که از استوارترین و فخیم‌ترین متون منثور ادبیات پارسی‌ست و با وجودیکه قرنها ارزش ادبی و تاریخی آن از یاد رفته بود در سده‌های متاخر از زیر گرد و غبارایام خارج شده و نه تنها بر ادبیات منثور معاصر فارسی تاثیر گذاشته (کلیدر از محمود دولت‌آبادی، سووشون از سیمین دانشور، دست تاریک، دست روشن از هوشنگ گلشیری. جدای از تاثیر آن بر شعر نو فارسی و زنده یادان اخوان ثالث و احمد شاملوو ... ) بلکه به عنوان مثالی بارز از صداقت تاریخ‌نگاری در پیش چشم مورخانی درآمد که قلم را هرگونه که بخواهند می‌چرخانند بی‌آنکه پروایی از حقیقت داشته باشند.    نسخ خطی تاریخ بیهقی ( تاریخ مسعودی)بسیار کمیاب است، این کتاب بار اول درسال 1862 میلادی و در کلکته توسط ویلیام ماسولین انگلیسی و سپس درسال 1307 هجری در تهران توسط مرحوم ادیب پیشاوری به چاپ رسید (بهار، ج2 ،95) در تهیه گفتار حاضر از متن انتقادیی که به کوشش جناب دکتر خلیل خطیب رهبر تهیه شده است استفاده گردیده است. در این گفتار هر جا که به دکتر خطیب رهبر ارجاع داده شده مربوط به توضیحات و حواشی‌ست که توسط ایشان در پایان هر مجلد آورده شده و یا مربوط به مقدمه عالمانه‌ایست که توسط ایشان در ابتدای جلد اول کتاب نگاشته شده است. و هر جا که به بیهقی ارجاع شده، منظور متن اصلی تاریخ بیهقی بوده است. دکتر خطیب رهبر، این متن را در سه جلد چاپ کرده و و هر جلد آن حاوی دو مجلد از تاریخ مسعودی به همراه توضیحات و حواشی آن می‌باشد

 مناصب، القاب و اصطلاحات  «درگاهی» و«دیوانی» در تاریخ بیهقی

1- آخورسالار: میرآخور یا رئیس پرستاران ستور بویژه اسب. (خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: « امیر آواز داد این دو سالار بگتگین چوگانی پدری و پیری آخورسالارمسعودی را»     (بیهقی، 480) شاهد: چو آن کردنی کارها کرد راست                             ز سالار آخور خری ده بخواست(فردوسی) «و پانصد استر با ده مرد آخورسالار همیشه غله ٔ او به استراباد و دامغان بردندی برای فروختن .»  (تاریخ طبرستان )

2- آغاجی: پیشخدمت خاص. (خطیب رهبر) این عنوان در چند جا از تاریخ بیهقی و راحه‎الصدور و جامع‎التّواریخ رشیدی به کار رفته و لقب شاعریِ «ابوالحسن آغاجی» نیز بوده است (شمس قیس رازی، 241؛ ثعالبی، 2/114). کاربرد این عنوان در منابع یاد شده نشان می‎دهد که آغاجی پرده‎دار خاص (به اصطلاح امروز: پیشخدمت مخصوص پادشاه) و وسیلة رسانیدن مطالب و رسایل میان پادشاهان و اعیان دولت بوده است. آغاجی در نزدیک سراپرده جایگاهی خاص داشته و به هنگام خلوت و استراحت و حتی موقع خوای امیر، می‎توانسته است نزد او برود و پیامها و نامه‎های مهم و فوری را به وی برساند. (دائره‌المعارف بزرگ اسلامی) مثال از تاریخ بیهقی: «وزیر بیامد، آغاجی وی را برد، وامیر در سرایچه بالا بود که وی در رفت- و آن سه در داشت- و سخت دیر بماند بروی» (بیهقی، 986) شاهد: آغاجی منصب و عنوان برخی از حاجیان و خادمان خاصّ امیران و پادشاهان سامانی، غزنوی و سلجوقی در قرنهای 4 و 5ق/10 و 11م. (دائره‌المعارف بزرگ اسلامی)

3-  ارتفاع :  در سیاق فارسی به معنی حاصل و درآمد املاک است مثال از تاریخ بیهقی: « اگر امیر بیند ، در این باب فرمانی دهد ، چنانکه از دیانت و همّت او سزد تا بسیار خلق از ایششان که از پرده بیفتاده‌اند و مضطرب گشته‌اند ، بنوا شوند و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق و سبل رسد» (بیهقی، 33)  

4- اسب خواستن : رسمی بود معمول در دربار غزنوی که در هنگام منصوب کردن شخصی به مقام وموقعیتی در خور توجه، حاجبان در هنگام خروج وی از دربار سمت او را، در هنگام درخواست اسب برای وی اعلام میکردند تا دیگران از شان و مقام وی مطلع گردند. مثال از تاریخ بیهقی:  «و بدان وقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد و میان امیران و فرزندان او، مسعود و محمد مواضعتی که نهادنی بود بنهاد، امیر محمد را آن‌روز اسب بر درگاه، اسب امیر خراسان خواستند.» (بیهقی، 182) اما گاه صرفاً برای بزرگداشت شخص مهمی این آئین بجای می‌آمد و بعنوان کمال مرحمت و لطف شاه در حق آن شخص در نظر گرفته می‌شد. مثال از تاریخ بیهقی:  « امیر پیل بداشت و امیر یوسف فرود آمد و زمین بوسه داد، و حاجب بزرگ بلگاتگین و همه اعیان و بزرگان که با امیر بودند پیاده شدند . و اسبش بخو‌استند و برنشا‌ندند با کرامتی هر چه تمام‌تر.» (بیهقی، 401) شاهد: بر آن مردمان [ شاهان ] خلعت آراستند                              پس اسب جهاندیدگان خواستند (فردوسی) شخص درخواست کننده اسب به درگاه را در ادبیات کهن پارسی مرد بالای خواه می‌نامیدند . شاهد:  خروشیدن مرد بالای‌خواه                                     یکایک برآمد ز درگاه شاه    (فردوسی)

5- اَسکُدار: بمعنی بریدی است که در هر منزل اسب عوض می‌کند(چاپار) در تاریخ بیهقی گاهی به معنی برید چاپاری و گاهی بمعنی خریطه حاوی نامه‌های او استعمال شده است (خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: به معنی برید «و نامه‌ها رفت باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت نیکو بدانند» (بیهقی،446) مثال از تاریخ بیهقی: به معنی خریطه حاوی نامه «پس از آن نماز دیگری پیش امیر نشسته بودم، اسکدار خوارزم بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده.» (بیهقی، 458) شاهد: تو گوئی که ز اسرار ایشان همی                                                  فرستد بدو آفتاب اسکدار. (عنصری- صحاح الفرس)

6- اِقالت: .فسخ کردن . اقالة. مأخوذ از قیل ، فسخ بیع نمودن و برانداختن بیع. (دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «ویحیی بازگشت و دیگر روز گوهرفروشان بیامدند و سفطها فرمود تا بدیشان بازدادند بقفل و مهر و بیع اقالت کردند و خط بازستدند» شاهد: ما را دگر معامله با هیچکس نماند                          بیعی که بی حضور تو کردیم اقالت است . (سعدی)

7- امیر شهید :  چند تن ازپادشاهان را بعد از اینکه کشته شده اند باین نام خوانده اند، ازجمله ابونصر احمدبن اسماعیل سامانی که بدست غلامان خود کشته شد. در تاریخ غزنویان امیرمسعودبن محمود و در تاریخ صفاریان ابوجعفر احمدبن محمدبن خلف را باین لقب خوانده اند.(دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی:  و مرا با این خواجه صحبت در بقیتِ سنه احدی و عشرین افتاد که رایت امیر شهید، رضی الله عنه، ببلخ رسید.( بیهقی، 163) شاهد: جماعتی از غلامان امیر درآمدند و سرش را ببریدند در پنجشنبه یازدهم جمادی الاَّخر در سال سیصدویک از هجرت و او را ببخارا آوردند و در گورخانه ٔ نوکنده نهادند و او را امیرشهید لقب کردند. (نرشخی ، 111- 110).

8- امیر عادل: لقب سبکتگین موسس سلسله غزنوی است. مثال از تاریخ بیهقی: « که بروزگار جد ما امیر عادل رضی‌الله‌عنه، همچنین تضریبها ساخته بودند» (بیهقی، ج1، 263) حداقل از بکار رفتن این لقب برای یکی از حکام معاصرغزنویان یعنی« ضیاء الدین مودود احمد عصمی» از طریق قصیده‌ای که انوری در وصف او سروده مطلع هستیم. شاهد: امیر عادل مودود احمد عصمی                که هست جوهری از عدل و عصمت یزدان(انوری- دهخدا)

9-  امیر ماضی : به معنای امیر درگذشته. لقبیست که پس ازدرگذشت به امیر محمود غزنوی داده شد. و به یقین برگرفته از لقبیست که پس از درگذشت امیر« اسماعیل بن احمد سامانی »(295 – ۲۷۹ ه‍.ق) در متون رسمی عصر سامانی به وی اطلاق می‌گردید مثال از تاریخ بیهقی:  « امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود، یک روز گفت : بدین خلیفه خرف شده بباید نبشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت درکرده‌ام در همه جهان و قرمطی می‌جویم و آنچه یافت آید و درست گردد، بردار می‌کشند »  (بیهقی، ج1، 230) شاهد:  « و عمرو لیث را پیش امیر اسماعیل آوردند.عمرولیث خواست که پیاده شود. امیر ماضی دستوری نداد، و گفت «من امروز با تو آن کنم که مردمان عجب دارند.» (نرشخی، 104)

10- اهل بساط و خوان:  اهل خوان ،آنان که شایستگی حضور در مجلس طرب و صرف خوردنی بر سفره پادشاه داشتند . مثال از تاریخ بیهقی:  «و پس اهل بساط و خوان آمدند و خوانی با تکلف بسیار ساخته بودند، و رسول را بیاوردند و بر خوان سلطان بنشاندند»(بیهقی، 39) شاهد: خوان‌ها بر سر نسیم و کاس‌ها بر کف صبا          با طبق پوشی که پوشیده‌ست جز از اهل خوان                     (مولوی،غزلیات)

11- باقی:  مالی که بجا مانده باشد بر عهده رعیت و هنگام تفریغ حساب آنرا «فاضل و باقی» و «حاصل و باقی» گویند.(خطیب رهبر،317) اصطلاح «باقی داشتن» در فارسی امروزی به معنی ، «بدهکار شدن پس از تسویه ٔ حساب» از همین اصطلاح بجای مانده است.  (در علم استیفا) حاصل خراج و مالیات و امثال آن . (از تاج العروس ). مالی که بجا مانده باشد بر عهده ٔ عامل . (یادداشت مؤلف ). مالی که بجا مانده باشد بر عهده ٔ رعیت . (یادداشت مؤلف ).و هنگام تفریغ حساب آنرا «فاضل و باقی » و «حاصل و باقی » گویند (دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی:  «عبدالغفار بدیوان استیفا رود و بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی او کشند»(بیهقی،180) شاهد:  پس دو سال بملک اندر بنشست [ بهرام گور ] و خواسته بسیار بدرویشان داد و بفرمود تا اندر شهرها بنگریدند تا بر اهل مملکت او خراج چندست و باقیها. هفتاد بار هزار هزار درم باقی بیرون آمد، آن همه بدرویشان بخشید و جریده ٔ آن باقی بسوخت شکرانه ٔ خدای را که فتح خاقان بکرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).  نز هیچ عمل نواله ای خوردم                              نز هیچ قباله باقیی دارم .(مسعود سعد سلمان- دهخدا)

12- بایستادند:  در سلسله مراتب درگاهی تمامی باریافتگان در یک مقام و جایگاه قرار نداشتند آنان که از اشراف ممتاز و برجسته بودند اجازه نشستن در حضورسلطان داشتند و دیگران تنها مجاز به ایستادن در محضر سلطان بودند مثال ازتاریخ بیهقی: « بار دادند و اعیان و بزرگان لشکر در پیش او بنشستند و دیگران بایستادند.»  ( بیهقی، 17) هر چه شخص معززتر و معتبرتر بود نزدیک‌تر به سلطان می‌نشست.و کسانی که اعتبار کمتری داشتند دورتر از شاه جلوس می‌کردند مثال ازتاریخ بیهقی:  «پس اعیان ری را پیش آوردند، تنی پنجاه و شصت از محتشم‌تر؛ و امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر» ( بیهقی،17)

13- برات: نوشته‌ای که بدان دولت بر خزانه و یا بر احکام حواله وجهی دهد (خطیب رهبر) به پارسی چک خوانند(دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «عارضی باید این لشکر را، مردی سدید و معتمد که عرض میکند و مال بلشکر ببرات او دهند و حل و عقد و اثبات و اسقاط بدو باشد» (بیهقی، 721) شاهد: حاکم آمل از بهر سراج الدین قمری براتی نوشت بر دهی که نام آن پس بود. (عبید زاکانی، 146).

14- بر دندان پیل نهادن : رسم بود که جانیان و دشمنان شاه را پس از کشتن و برای ترساندن مردم بر روی عاج فیل نهاده و می‌گردانیدند (خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: «این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند تا بگردانیدند و منادی کردند که هر کس که خداوندگار خویش را بکشد ویرا سزا اینست.»(بیهقی، 1111) شاهد: از بن دندان شد آرزوی تخت عاج          چون نشست خصم بر پیل از سر دندان رسید (گیتی فروز،74)

15- برید: استرانی که به هر دوازده میل برای سواری نامه بر سلطان مرتب دارند، و آن معرب دم بریده باشد. (منتهی الارب ). از بریده دنب ، به معنی استر که فرستاده را برد.(از مفاتیح العلوم ). || پیغام بر و نامه بران سوار بر ستور برید. (منتهی الارب ). پیک . (دهار). آنکه او را بشتاب جایی فرستند. (شرفنامه ٔ منیری ). قاصد و نامه بر، و گویند که آن معرب بریده دم است و آن استری باشد یا اسب که دم او را ببرند برای نشان و بعضی گویند که تیزرفتار میشود و بمقدار دو فرسنگ نگاه دارند بجهت خبر بردن سلاطین ، و الحال آن شخص را گویند که بر آن سوار شده خبر برد، بلکه بدین زمان هر نامه برو قاصد را گویند که چالاک باشد. (از غیاث ). فرستاده که بر استر برید است . (از مفاتیح العلوم ). سابق بر این مقرر بوده که در فاصله ٔ دوازده میل برای سواری نامه بران سلطان استری میگذاشتند، چون نامه بر میرسید بجهت نشان که معلوم شود آن استر به نامه بر داده شده دم آن را میبریدند و بریده دم میشد و آن رونده را بتدریج بُرید خواندند و عرب ضم آنرا فتح نموده بَرید بمعنی رسول استعمال کردند و برید معرب است . (انجمن آرا).ظاهراً اصل آن از کلمه ٔ لاتینی وردوس گرفته شده به معنی چارپای چاپار و اسب چاپار و سپس به معنی پیک ، بعدها به اداره و دستگاه چاپار و عاقبت بر منزلی که بین دو مرکز چاپار است اطلاق گردید و این منزل در بلاد ایران دو فرسنگ ِ سه میلی و در ممالک غربی اسلامی چهار فرسنگ ِ سه میلی است . (از دایرة المعارف اسلام ). مؤلف تفسیر الالفاظ الدخیلة فی اللغة العربیة آنرا از «بردن » فارسی گرفته و ابن درید آنرا عربی دانسته و صحیح آن قول دایرة المعارف اسلام است .(دهخدا)  رئیس برید را «صاحب برید» می‌نامیدند که منصبی نظیر ریاست پست امروز بود مثال از تاریخ بیهقی:  « و بر سکه درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی، و قضاه و صاحب بریدانی که اخبارآنها میکنند، اختیار کرده حضرت ما باشند»(66) شاهد: ای برید شاه ایران تا کجا رفتی چنین                          نامه ها نزد که داری باز کن بگذار هین . (فرخی- دهخدا)

16- بیرونیان: غلامان غیر سرایی که در اندرون سرای سلطنت کاری ندارند. مقابل غلام سرایی . مثال از تاریخ بیهقی: «اگر خداوند فرماید، بندگان و غلامان جمله در هوای تویکدلیم، ویرا فروگیریم، که چون ما در شوریم، بیرونیان با ما یار شوند و تو از غضاضت برهی و از رنج دل بیاسایی.»(بیهقی، 184) شاهد: ولیکن ترا شتاب نباید کرد که خصمان قوی می بینم این مرد را از بیرونی و سرائی و خصم بزرگتر حضرت سلطان است . (آثارالوزراء عقیلی- دهخدا ).

17-  بیستگانی: ماهیانه که بنوکر دهند. (رشیدی ). مواجب لشکریان و جیره و ماهیانه ٔ نوکران و هرچیزی که بجهت ایشان مقرر کرده باشند. (برهان ). ماهیانه و مواجب که به لشکریان و چاکران مقرر کرده باشند. (از انجمن آرا). مواجبی بوده است که سالیانه چهار بار به لشکر می داده اند و این رسم دیوان خراسان بوده است . (مفاتیح العلوم ، 42). این کلمه را بعربی «العشرینیة» میگفته اند و شاید پولی بوده است به وزن بیست مثقال چنانکه هزارگانی بمعنی هزار مثقال میگفته اند.(دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «گفت بنشابور سه ماه باید ببود، چندان که لشکرها که نامزد است، آنجا رسند و صاحب دیوان سوری بیستگانیها بدهند» ( بیهقی، 415) شاهد: سپاهی است او را که از دخل گیتی                          بسختی توان دادشان بیستگا‌نی .   (فرخی- دهخدا)

18- پره: حلقه و دایره لشکر برای محاصره شکار، حلقه و دایره ٔ لشکر از سوار و پیاده . خطی که از سوار و پیاده کشیده شود و آنرابعربی صف خوانند. (برهان ). حلقه ٔ زده ٔ لشکریان سوارو پیاده برای حصار دادن نخجیر و جز آن. مثال از تاریخ بیهقی: « گفت ما بشکار پره خواهیم رفت و روزی بیست کار گیرد» ( بیهقی، 409) شاهد: مرغ از آن پرّه برون رفت ندانست همی        ز استواری که همی پرّه زدند آن لشکر.   (فرخی- دهخدا)    

19- تازیک (تاژیک – تاجیک) : غیر عرب و ترک را تاجیک نامند. (شرفنامه ٔ منیری ). تازیک وتاژیک ، بر وزن و معنی تاجیک است که غیر عرب و ترک باشد. (برهان ). || عرب زاده ای که در عجم کلان شود. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). فرزند عرب در عجم زاییده و برآمده را نیز گویند. (برهان ). تازیک و تاژیک ، همان تاجیک مذکور و نیز اصلی است ترکان را، و قیل بچه ٔ عرب که در عجم بزرگ شود. (شرفنامه ٔ منیری ). || نام ولایتی . || طایفه ٔ غیرعربی باشد. || آنکه ترک و مغول نباشد. در لغات ترکی بمعنی اهل فرس نوشته اند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). مؤلف فرهنگ نظام آرد: نسل ایرانی و فارسی زبان ، مثال : در افغانستان و توران نژادی هستند که خود را تاجیک می گویند، مبدل لفظ مذکور تازیک است و از آن بعضی از اهل لغت چنین قیاس کرده اند که معنی لفظ مذکور نسل تازی (عرب ) است که در عجم بزرگ شده باشد لیکن صحیح همان است که نوشتم ، و این لفظ در ایران مورد استعمال ندارد فقط در افغانستان و ترکستان به فارسی زبانان آنجا گفته می شود و بیشتر در مقابل ترک استعمال میشودو اصل این کلمه پهلوی تاجیک منسوب به قبیله ٔ تاج است که از قبایل ایران بوده  - انتهی . سعید نفیسی در معرفی مردم بخارا آرد: در زمان رودکی شهر بخارا چون دیگر شهرهای ماوراءالنهر شهری بوده است مرکب از نژاد ایرانی و شاید یکی از قدیمترین مداین باشد که نژاد ما در آن رحل اقامت افکنده بهمین جهت مردم آن شهر بجز عده ای معدود از نژادهای دیگر که بعد بواسطه ٔ حوادث بدان جا رفته اند از نژاد ایرانی بوده اند و پارسی زبان ، مخصوصاً از زمانی که بخارا پایتخت سامانیان مرکز ادبیات فارسی شد و امرای آل سامان در رواج این زبان هیچ فرونگذاشتند، بخارا معروفترین مرکز زبان ما شد چنانکه هنوز پس از هزارواَند سال زبان اکثریت مردم بخارا و زبان بازار آن ، زبان پارسیست و هنوز اکثر مردم آن از نژاد ایرانند که امروزایشان را به اصطلاح محلی «تاجیک » می خوانند... (احوال و اشعار رودکی ج 1 صص 67 - 68). مؤلف همان کتاب درباره ٔ مردم سمرقند آرد: در زمان حاضر جمعیت ولایت سمرقند نزدیک به نهصدوشصت هزار نفر است که بیست وهفت درصدآن از نژاد ایرانیست که امروز به اسم «تاجیک » خوانده میشود. (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 120). در لاروس بزرگ آمده : تاجیکان مردمانی هستند که حداقل 2500000 نفرند که در مشرق ایران و شمال افغانستان ، در ترکستان روس و همچنین در ارتفاعات 3000 متری فلات پامیر پراکنده اند و بزراعت اشتغال دارند. غالب تاجیکها از نژاد خالص ایرانیند، همه ٔ آنها چادرنشین می باشند، در ایران و افغانستان بکار زراعت اشتغال دارند، و در ترکستان بازرگان یا مالکند و در نزد تاجیکان ترکستان علیا آثاری از آتش پرستی کهن مشاهده میشود. مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: تاجیک در اصل نام قومی از ترکها بودو در این زمان این نام را بیک طایفه ٔ ایرانی الاصل و متکلم بزبان فارسی و مقیم در آسیای وسطی اطلاق کنند. اینان در بلاد به تجارت و صناعت و در قرا و دیه ها به زراعت و فلاحت اشتغال می ورزند و مردمان فعال و مستعد و نسبت به طوایف دیگر مدنی میباشند ولی به اندازه ٔ ترکان و اوزبکان و افغانان و تاتار و اقوام دیگر جسورو سلحشور نیستند و از این رو در نظر اینان حقیر بشمار میروند و مردان دلاور محسوب نمیشوند. و کلمه ٔ «داجیک » که ارامنه به عثمانیان اطلاق می کنند از همین لغت مأخود است . محمد معین در برهان قاطع ذیل کلمه ٔ تاجیک آرد: تاجیک در «ختنی » تاجیک  «روزگار نو ج 4 ش 3: کشور ختن بقلم بیلی »، در ترکی نیز تاجیک «جغتایی ص 194»... «فرای » نویسد: اشتقاق کلمه ٔ تاجیک محتملاً از شکل ایرانی شده ٔ «طایی » (قبیله ای از عرب ) آمده ، باآنکه فیلوت  آنرا مشتق از «تاختن » میداند و این قول بعیداست . ترکان نام تاجیک را مانند «تات » به ایرانیان اطلاق می کردند.  هنینگ تاجیک را ترکی میداند مرکب از تا (= تات «ترک » + جیک «پسوند ترکی » جمعاً یعنی تبعه ٔترک و این کلمه را با «تازیک » و «تازی » (و طایی )  مرتبط نمیداند.بطور مختصر میتوان تاجیک ر عنوانی ا متضاد ترک  دانست که اقوام ایرانی در بیان مقایسه برخود اطلاق می‌کنند. مثال ازتاریخ بیهقی:  «حاجب بزرگ علی بازگشت و همه بزرگان سپاه را از تازیک و ترک باخویشتن برد و خالی بنشستند.» (بیهقی،1) شاهد: عرب دیده و ترک و تاجیک و روم               ز هر جنس در نفس پاکش علوم .    (سعدی )

20- تسبیب: چنانکه امام  خوارزمی در مفاتیح العلوم می‌گوید: آن است که مواجب کسی را بر مال متعذرا‌لوصولی حواله کنند تا صاحب حواله در وصول آن مال کمک کند.(دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «و من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و برات‌ها بنویسند تا این مال مستغرق شود.» (بیهقی، 407) شاهد: «و اتباع خدم رابه تسبیب بر سر عمال کرد. »(ترجمه ٔ تاریخ یمینی- دهخدا)

21- تعبیه : آراستن لشکر و نیز آنگونه که از متن برمی‌آید به معنی آنچیزیست که امروزه به عنوان مانور و سان از آن یاد می‌شود. مثال از تاریخ بیهقی: «لشکر را باید گفت تا بتعبیه در آیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند و مقدمان و پیش‌روان نیکو خدمت کنند» (بیهقی ، 31) شاهد: «اکنون یا ظفر ما را باشد یا به شمشیر کشته شویم و تعبیه کردند و هر یکی از ایشان پادشاه زاده ای بود که به مردانگی مثل نداشت» . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ، 96)

22- توقیع: توقیع کردن، نشان کردن و صحه گذاشتن پادشاه یا رئیس نامه و فرمان را جهت نفاذ و تأکید.آنرا خط امیر نیز می‌نامیدند چرا که نوشته کوتاهی بوده است که امیر به خط و امضای خود در انتهای نامه‌ها می‌آورده است. مثال از تاریخ بیهقی: گفتم رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه نویسد و شرایط شغل خویش بخواهد و آن را خداوند به خط خویش نویسد پس از جواب توقیع کند. (بیهقی،148) «خط امیر مسعود رضی‌الله‌عنه: «حاجب فاضل، خوارزم شاه، ادام‌الله‌عزه، برین نامه اعتماد کند و دل قوی دارد که دل ما جانب وی است»(بیهقی،76) شاهد: «و ملک فخرالدین- داماد او- فرمود تا نامه‌ای پیش ملک نوشت که می‌باید که این کار را تدبیر کنی والا شهر هرات و تمامت ملک خراسان در سر این قضیه رود و به توقیع امیر، موشح گشته بر دست جاسوسی در شهر فرستادند.» (شریک امین،104) نیاز را وقتی است که در آن وقت دعا به اجابت توقیع کنند. (سعدی).

23- جبایت: گرفتن خراج و جمع کردن آن (خطیب رهبر) فراهم آورنده باج (دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «وحاجب بزرگ بمرو رفت و بیرون شهر لشکرگاه زد و هرجای شحنه فرستاد و جبایت روان شد» (بیهقی، 745) شاهد: « دیگر راه عیسی را سیستان داد و عیسی تا فراه آمد و جبایت کرد. (تاریخ سیستان )

24- جریده: دفتر یا کتاب یا رساله‌ایکه حاوی مسائل سیاسی یا مالی یا سایر امور دیوانی باشد. مثال از تاریخ بیهقی: « در روزگار هارون‌الرشید یک روز، پس از برافتادن آل برمک، جریده کهن‌تر می‌بازنگریستم» (بیهقی، ج1 ، 241) شاهد: «جریده انصاف به خامه ٔ عدل این دولت مزین شده .» (سندباد نامه، 9)

25- حاجب بزرگ : فرمانده و بزرگ حاجبان . حاجبان پرده‌داران دربار بودند و مقام حاجب بزرگ بزرگترین شخصیت درگاه به حساب می‌آمد. وی را میتوان معادل وزیر دربار سلاطین متاخر دانست در زمان سلطان محمود و مسعود غزنوی حاجب بزرگ التونتاش و علی قریب بُلکاتکین بودند. مثال از تاریخ بیهقی:  « و حاجب بزرگ علی بدین اخبار سخت شادمانه شد ونامه نبشت بامیر مسعود و بر دست دو خیلتاش بفرستاد» ( بیهقی، 5) شاهد: صاحب این منصب نه فقط پرده‌داری سرای امیر را برعهده داشت، بلکه در رأس مجموعۀ سازمان یافتۀ مأمورانی بود که زیرنظر رئیس خود حاجب بزرگ یا حاجب‌الحجاب، وظیفۀ اجرای فرمانهای خاص امیر را برعهده داشتند (دائره المعارف بزرگ اسلامی)

26- حاجب نوبتی: حاجبانی که بنوبت در شبانه‌روز بکار حجابت پردازند. هر یک از پرده داران که به نوبت درشبانه روز در خدمت ملوک باشند. مثال از تاریخ بیهقی: «وبراندم تا درگاه ؛ چون آنجا رسیدم، حاجب نوبتی را آگاه کردند، در ساعت نزدیک من آمد»(بیهقی،220)

27- حّره: مونث حر بمعنی آزاده،  لقبی است برای بانوان نژاده (خظیب رهبر) لقب بانوان خاندان سلطنتی. معروفترین شخصیتی که در تاریخ بیهقی از او با این لقب نام برده شده، حره ختلی، خواهر سلطان محمود غزنوی بود. مثال از تاریخ بیهقی: «والده امیر و حرّه ختلی و دیگر عمّات و خواهران وخاله‌گان همچنین معتمدان فرستاده بودند با بسیار چیز» (بیهقی، 972)

28- حشر: چریک . سپاه بی نظم . باشی پوزوق (ترکی ). چته . سرآزاد. مقابل اجری خوار. لشکرنامنظم . سپاهی داوطلب مقابل لشکر. مثال از تاریخ بیهقی: « کسان باید فرستاد تا حشر راست کنند بر جانب خار مرغ که شکار خواهیم کرد»  ( بیهقی، 422) شاهد: شاه ایران بتاختن شد تیز                                              رفت و با شاه نی سپاه و حشر.  (فرخی- دهخدا)

29- خازن: گنجور و خزانه دار(خطیب رهبر). نگهبان . (آنندراج ). خزانچی و نگهبان خزانه از لطایف . (غیاث اللغة). خزینه دار. (مهذب الاسماء).(دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «گفت: فرمانبردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید، نبشته آید؛ و خازنی که کسی را اگر خلعت باید داد بدهد.» (بیهقی، 395) شاهد: خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران     شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای (منوچهری- دهخدا)

30- خاصه حاجب: حاجب مخصوص یا پرده‌دار خاص. (خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: «غلامان تازیکان با امیر نیک بایستادند و جنگ سخت کردند از حد گذشته. و خاصه حاجبی از آن خواجه عبدالرزاق ، غلامی دراز با دیدار مردی ترکمان در آمد او را نیزه بر گلو زد و بیفگند» (بیهقی،955) شاهد: خاصه حاجب بزرگ جود پذیر                                                  سوی شه بنده سوی خلق امیر (سنایی- دهخدا)

31- خراج: باج. آنچه پادشاه از رعیت گیرد (خطیب رهبر). آنچه را که پادشاه و حاکم از رعایا گیرند. گفته اند که خراج آن چیزی است که در حاصل مزروعات گیرند و باج آن چیزی است که جهت حق صیانت و حفاظت از سوداگران گیرند. (از ناظم الاطباء). صاحب غیاث اللغات آرد: بفتح اول محصول زمین و باج و آنچه که پادشاهان و حاکم از رعایا بگیرد و به این معنی بکسر خطاست و در بهار عجم نوشته که خراج بفتح آنچه از تحصیل مزروعات ملک از پادشاهان زیردست بدست آید و آنچه حق صیانت و حفاظت از سوداگران گرفته شود باج است (دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «کاریز مشهد را که خشک شده بود باز روان کرده و کاروان‌سرایی برآورده و دیهی مستغل سبک خراج بر کاروانسرای و بر کاریز وقف کرده» (بیهقی،870) شاهد: خراج او از آن بوم برداشتی                                                     زمین کسان خوار نگذاشتی . (فردوسی)

32- خواجه بزرگ: صدراعظم . نخست وزیر(دهخدا)بزرگترین مقام دیوانی در دستگاه حکومتی غزنویان مثال از تاریخ بیهقی: «و نکرده بودم خوی بمانند این واقعه درین دولت بزرگ. نخست خداوند خواجه بزرگ را گویم پس دیگران را» (بیهقی، 709) شاهد: خواجه بزرگ شمس کفاة احمد حسن                             کاحسان او و نعمت او دستگیر ماست (فرخی سیستانی - دهخدا)

33- خوانسالار: طباخ. سفره‌چی. سر‌آشپز مثال از تاریخ بیهقی: «آتش در هیزم زدند و غلامان خوانسالار با بلسکها درآمدند و مرغان گردانیدن گرفتند» (بیهقی، 724) شاهد: [ عبدالرحمن محمد الاشعث ] را یکی مرغ فربه بود بر خوان همی خورد او را خوش آمد خوان سالار را پرسید که حال این مرغ بازگوی گفت آن مرغی چند بود که عبداﷲبن عامر فرستاده است همه همچنین است . (تاریخ سیستان )

34- خیلتا‌ش:  سپاه و لشکری که همه از یک خیل و یک طایفه باشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). این کلمه مرکب از خیل وتاش ترکی است بمعنی هم خیل .گروه نوکران و غلامان از یک خیل . (ناظم الاطباء). فراش . محصل . آردل . مثال از تاریخ بیهقی:  «و حاجب بزرگ علی بدین اخبار سخت شادمانه شد و نامه نبشت بامیر مسعود و بر دست دو خیلتاش بفرستاد و آن حالها باز نمود» ( بیهقی، 6)   شاهد: «زر از قاضی مسلمان ستدم و به قیماز شغال دادم این وفاداری ننموده دیگر به اعتماد کدام یار و استظهار کدام خیلتاش جان بدهم .» (بدایع الازمان فی وقائع کرمان - دهخدا ).

35- دبیر سرای:    منشی خاص که جریده (دفتر اسامی) غلامان سرایی نزد او بود، دبیر حضرت. (خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: «چون از این فارغ شدیم دبیر سرای را بخواند و بیامد با جریده غلامانف وی نامزد میکرد و من می‌نبشتم  که هر غلامی که آن خیاره‌تر بود نبشته آمد» (بیهقی، 984) شاهد: « دبیر سرای : به معنی دبیری که در سرای سلطان کار می‌کرده، یا منشی خاص که جریده (دفتر خاص) غلامان سرایی نزد او بوده» (مدرسی)

36- دندان‌مزد: پیشکی که به کسی داده شود؛ بدیم معنی که شما دندان بر خوان ما بکرم رنجه کرده‌اید (خطیب رهبر) نقد و یا جنسی را گویند که چون جمعی از فقرا و مساکین را مهمانی و ضیافت کنند بعد از خوردن طعام بدیشان دهند، و این رسم در قدیم متعارف بوده است و آن را مزد دندان هم می گویند. (برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نقدی که به مدعو دادندی پس از طعام . (دهخدا) از متن چنین به نظر می‌رسد که نوعی هدیه  متداول نیز به حساب می‌آمد که در هنگام پذیرایی از درباریان به  ایشان پرداخت می‌شده است. مثال از تاریخ بیهقی: «پس علی از راهی دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه بسرای خویش برد و تکلفی بزرگ ساخته بودند، نان بخوردند و علی دندان‌مزدی بسزا داد رسول را و آن نزدیک امیر بموقعی سخت نیکو افتاد.»(بیهقی، 442) شاهد: از پی آن تا دهی هر بار دندان مزدمان                     میهمانی دوست داری شاد باش ای میزبان . (فرخی- دهخدا)

37- دواتدار: دویت‌دار. منشی . دبیر. آنکه دوات دارد و بکار برد و توسط آن نویسد. منصبی بوده در دربار پادشاهان قدیم ایران خاصه در دربار غزنویان . متصدی دوات و قلمدان سلطنتی . دواتی . داوی . مثال از تاریخ بیهقی: «امیر چون رقعه بخواند، بنوشت و بغلامی خاصه داد که دویت‌دار بود،گفت: نگه دار؛ و پیل براند.» ( بیهقی، 211) شاهد: به پیش کاتب وحیش دواتدار خرد                        به فرق حاجب بارش نثار بارخدا.  (خاقانی- دهخدا)

38- دویت خانه سلطانی: دوات خانه. بایگانی اسناد . دویت خانه سلطانی: بایگانی اسناد سلطنتی(خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: «و کاغذها و دویت خانه سلطانی گرد کردند و بیشتر ضایع شده بود» (بیهقی، 959) شاهد:«در این روزها نامه‌ای از دوات خانه مجلس اسمی بخاقانی رسیده و در آن از بهبودی یافتن بکتمر سخن می‌رفته است»  (منشآت خاقانی)     

39- دهقان: دهگان. منسوب به ده ، و آن در قدیم به ایرانی اصیل صاحب ملک و زمین اعم از ده نشین و شهرنشین اطلاق می شده است . (دهخدا)منسوب بده مقابل شهرگان و نیز بمعنی صاحب زمین و رئیس اقلیم و رئیس ده .(خطیب رهبر) در تاریخ بیهقی بزرگان قبایل و روسای ایلان غیر ایرانی را نیز به این لقب نامیده‌اند مثال از تاریخ بیهقی: «دهقانان را باید گفت که دل مشغول ندارند که بخانه خویش آمده‌اند و در ولایت و زینهار ما‌اند.» (بیهقی، 696) شاهد: «و مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت [ سرطان ] حق بیت المال دادن آسان بود.» (نوروزنامه- دهخدا )

40- دیوان استیفا:  دار استیفا،« اداره مالیه و عوائد مملکت که بحساب درآمد و هزینه میرسید و مستوفیان آنرا اداره میکردند.» (توضیحات و حواشی دکتر خطیب رهبر، 317)این دیوان عملکردی مشابه دارایی امروزی داشت وکارگزاران آن را مستوفی می‌نامیدند.و سرپرست آنرا صاحب دیوانی، مستوفی خاصه ویا مستوفی الممالک می‌گفتند که معادل وزارت دارایی امروزی بود. مثال از تاریخ بیهقی: «مانک را حق بسیارست در خاندان ما، این حاصل و گوسپندان بدو بخشیدم، عبدالغفار بدیوان استیفا رود.»(180) شاهد: «فامّا از راه فرط فضل و کمال کرم و خط خوش و عبارت دلکش بر صاحب دیوان استیفا... در آن وقت مقدم داشتند» (شریک امین، 139)

41- دیوان رسالت : دیوان رسایل . دیوان انشاء. در دربار پادشاهان پیشین بخصوص در عصر غزنویان دفتر و اداره ای بود که صاحب و متصدی آن تمام نامه ها و فرمانهای درباری را نوشتی و نظارت داشتی و نامه های واردشده را برای پادشاه خواندی چنانکه در عهد محمود و مسعود غزنوی دیوان رسالت با بونصر مشکان و بوسهل زوزنی و ابوالفضل بیهقی بود. دیوان رسالت در عهد سلجوقیان بنام «دیوان انشاء و طغرا» بیشتر شهرت داشته است(دهخدا) مسئول دیوان رسالت را« صاحب دیوان رسالت» میگفتند و منشیان  این دیوان که توسط شخص صاحب معرفی می‌شدند را« دبیر» می‌نامیدند. مثال از تاریخ بیهقی:  «و هر روز بونصر بخدمت میرفت وسوی دیوان رسالت نمی‌نگریست.»(46) امیر مسعود رضی اﷲ عنه خلوتی کرد با وزیر خواجه احمد حسن و بونصر مشکان صاحب دیوان رسالت . (217). در سنوات بعد و بخصوص در عهد مغول این دیوان را دیوان انشا می‌نامیدند. شاهد: «این دولتخواه از عنفوان شباب الی یومنا‌هذا هرگز موثر ملازمت هیچیک از سلاطین و امرا و وزرا نشده استبلکه ایشان به مبالغت تمام او را از بقاع و بلاد طلبیده به تقلد دیوان انشا که متعین او را دانسته، امر فرموده‌اند.» (شریک امین،140)

42- دیوان صدقات و نفقات: همان دیوان زکات است که بکار گرفتن زکات و توزیع آن می‌پرداخت. دیوان زکات که در عهد خلفا محل و مرکز جمع و توزیع زکات بوده و در بلاد و ولایات دیگر نیز فروعی داشته است و متصدی آن عامل صدقه یا والی الصدقة نام داشته و در هر شهری در امر جمع زکات از توانگران و توزیع آن بین مستحقان استقلالی داشته و جز در مواردی که دستوری صریح بخلاف آن از جانب امام در کار بوده است میتوانسته است بدون استجازه اموال صدقه را بین مستحقان توزیع نماید. (دائرةالمعارف فارسی ). مثال از تاریخ بیهقی: « چنان خواندم در اخبار خلفا که یکی از دبیران میگوید که بوالوزیر دیوان صدقات و نفقات بمن داد.» (بیهقی، 241) شاهد: «و جوم‌های کردان بیش از آن است کی در شمار آید، و گویند کی در پارس پانصد هزار خانه بیش باشد کی زمستان و تابستان به چراگاه‌ها نشینند و کس باشد از ایشان کی دویست مرد پیوسته دارد از چوپان و مزدور و شاگرد و غلام و آنچ به این ماند. و عدد ایشان نتوان شناخت مگر از دیوان صدقات.»( مسالک و ممالک اصطخری- دهخدا)

43- دیوان عرض:  دیوان لشکر و سپاه، دفتری بوده است که اسامی سپاهیان در آن ضبط میشده است مسئول این دیوان را صاحب دیوان عرض می‌نامیدند ومتصدی این دفتر را عارض یا لشکرنویس میگفتند. مثال از تاریخ بیهقی:  «و خواجه بوالقاسم کثیر نیز بدیوان عرض می‌نشست و در باب لشکر امیر سخن با وی میگفت» شاهد: عرض با جریده بنزدیک شاه                                      بیامد بیاورد مرّ سپاه .  (فردوسی) « و امروز چهارصد و هفتاد و پنج هزار لشکری مرابط غازی، اسامی ایشان در قلم دیوان عرض آمده است» (شریک امین، 145)

44- دیوان وزارت: جایگاه صدراعظم یا دفتر خواجه بزرگ. مهمترین دیوان مملکت که ریاست آن با وزیر اعظم بود. این دیوان به امور مملکتی رسیدگی میکرد.ریاست آنرا صدر نیز می‌نامیدند. مثال از تاریخ بیهقی: «و کار دیوان‌ها قرار گرفت و حشمت دیوان وزارت بر آن جمله بود که کس مانند آن یاد   نداشت»(بیهقی، 208) شاهد: صدر دیوان وزارت رست از زرق و دروغ                         رادمردان جهان رستند از ذل و هوان (فرخی سیستانی- دهخدا)

45- دیوانبان: متصدی دیوان یا باصطلاح رئیس دفتر (خطیب رهبر) در عصر ساسانی، رئیس دادگستری و نیز دفتر و بایگانی را می‌گفتند. (کاکا افشار، 144) مثال از تاریخ بیهقی: «دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسدد، سخت مهم باشد.» (بیهقی، 458) شاهد: «دادور همچنین می‌بایست نامه‌ای همراه بانسخه رای را به دیوانبان (رئیس دفتر و بایگانی) دهد»  (کاکا افشار، 145)

46- رئیس: مردی وجیه و محتشم از خاندانی بزرگ که بفرمان سلاطین در هر شهر گمارده میشد و میان مردم و عمال دیوان واسطه و میانجی بود (فرهنگ معین)عنوانی برای منصبی نظیر حاکم، سرور و مهتر قوم (لغت نامه دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی:  «ایشان چون شنیدندکه امیر نزدیک نشابور رسید، خواستند که خوازه‌ها زنند و بسیار شادی کنند.رئیس گفت: نباید کرد که امیر را مصیبتی بزرگ رسیده است بمرگ سلطان محمود انارالله برهانه»(بیهقی،36) شاهد:     گر نئی لهبله چرا گشتی                                بدر خانه ٔ رئیس خسیس .      (بهرامی سرخسی) سلطان ، دهقان ابواسحاق محمدبن الحسین را که رئیس بلخ بود به حساب عمال و تحصیل بقایای اموال نصب کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی - دهخدا).

47- رَجّالان: جمع رجال یعنی پیادگان. یعنی پیادگانی که در التزام رکاب بودند (خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: «و در جمله رجالان و قودکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود، باز نماید» (بیهقی، 446)

48- رسولدار: مامور پذیرایی فرستاده ، معادل رئیس تشریفات دربار امروز. کسی که مأمور پذیرایی رسولان بود (عهد غزنویان ) (نظیر رئیس تشریفات وزارت امور خارجه ). (فرهنگ فارسی معین ) مثال از تاریخ بیهقی:  «تا آنگاه که رسولدار رسول را بسرایی که ساخته بودند ، فرود آورد. چون بسرای فرود آمد، نخست خوردنی که ساخته بودند ، رسولدار مثال داد تا پیش آوردند سخت بسیار، از حد و اندازه بگذشته»(بیهقی، 37)

49- رکابدار:  رکاب دارنده . کسی که رکاب گرفته اغنیا را بر اسب سوار سازد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). خادمی که رکاب اسب را بگیرد تا مخدوم او سوار شود. (فرهنگ فارسی معین ). پیاده را گویند که همراه سوار برود و در این روزگار او را جلودار خوانند.(برهان ) (از انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ) ، جلودار. (ناظم الاطباء): رکابی . (دستوراللغة) (دهار). پیاده ای که همراه سوار به راه رود. (ناظم الاطباء)و گاه به معنای عامِ پیک باشد چنان که بیهقی در اکثر موارد بدین معنی استفاده کرده است مثال ازتاریخ بیهقی:  « بخط خویش ملطفه‌ای نبشت و فرمود تا سبک‌تر دو رکابدار را که آمده‌اند پیش از این بچند مهم نزدیکِ امیر، نامزد کنند تا پوشیده با این ملطفه از غزنین بروند و بزودی بجایگاه رسند.» ( بیهقی، 17) شاهد:     «قیصر شرابدارت و چیپال چوبزن                 خاقان رکابدارت و فغفور پرده دار.» (منوچهری)

50- زمین بوسیدن :  نوعی از تعظیم بود. (آنندراج ). بوسیدن خاک برای تعظیم . (فرهنگ فارسی معین ) بظاهر این رسم سابقه‌ای بسیار کهن در دربار سلاطین ایرانی داشته تا بدانجا که به گواهی تاریخ سربازان مقدونی اسکندر را بخاطر برپا داشتن چنین آئینی در شرفیابی‌ها شماتت می‌کردند در دوران خلفای عباسی این رسم مانند بسیاری از رسومات درباری کهن مورد استقبال خلفا قرار گرفت و به دربار سلاطین ترک‌تبار نیز راه یافت. مثال از بیهقی:  «حسن سلیمان برپای خواست- و درجه نشستن داشت در این مجلس – و زمین بوسه داد و پس بایستادو گفت.» ( بیهقی، 20) شاهد:  زمین را ببوسید و پوزش نمود                                               بر آن مهتری آفرین برفزود.     (فردوسی)

51- ساقه: بازپسینان لشکر. (مهذب الاسماء). دنباله ٔ لشکر. (آنندراج ). دنباله ٔ لشکر و فوج پسین از پنج فوج معینه که بترکی آن را چنداول گویند. (غیاث از منتخب و مصطلحات ). مایه دار. (آنندراج ). آنچه برپشت بود از لشکر. مقابل مقدمه . قسمتی از سپاه که مؤخر از همه آید. دُمدار. عقب دار.مؤخرة الجیش . پسینان لشکر. بازپسینان لشکر. پس لشکر. بنگاه . و آن خلاف مقدمةالجیش (طلایه = طلیعه = پیشقراول = جلودار)، و یکی از پنج رکن سپاه است و چهار رکن دیگر مقدمه ، قلب ، میمنه و میسره است. ( لغت نامه دهخدا)     مثال از تاریخ بیهقی: «چنانکه امروز و فردا همه رفته باشیدمگر لشکر هند را که با من بباید رفت و من ساقه باشم و پس از اینجا بر اثر شما حرکت کنم.» (بیهقی، 43) شاهد:  «و چون‌ یوشع‌ این‌ را به‌ قوم‌ گفت‌، هفت‌ کاهن‌ هفت‌ کَرِنّای‌ یوبیل‌ را برداشته‌، پیش‌ خداوند رفتند و کَرِنّاها را نواختند و تابوت‌ عهد خداوند از عقب‌ ایشان‌ روانه‌ شد. و مردان‌ مسلح‌ پیش‌ کاهنانی‌ که‌ کَرِنّاها را می‌نواختند رفتند، و ساقه‌ لشکر از عقب‌ تابوت‌ روانه‌ شدند؛ و چون‌ می‌رفتند، کاهنان‌ کَرِنّاها را می‌نواختند.» (عهد عتیق، سفر تاریخ، کتاب یوشع)

52- سراپرده بیرون بردن :  رسمیست که از دیرباز به هنگام حرکت موکب پادشاهان رعایت می‌شد و هرگاه که پادشاه عزم سفر می‌نمود پیش از حرکت سراپرده (چادر شاهی) را بر آن سمت که موکب روان میشد بر می‌افراشتند. مثال از تاریخ بیهقی : « امیر مسعود بسپاهان بود و قصد داشت که سپاه‌سالار تاش فراش را آنجا یله کند و بر جانب همدان و جبال رود و فراشان سرای پرده بیرون برده بودند.» (بیهقی، 11)  این رسم بظاهر ریشه‌ای باستانی دارد و در شاهنامه از آن یاد گردیده است شاهد:   سراپرده از شهر بیرون برید                                                 درفش همایون به صحرا برید   (فردوسی)

53-  سرای امارت: دارالاماره و محل فرمانروائی و امیری (خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: «چون خندان و شکر و غلامان برفتند، او از متواری جای بیرون آمد و قصد سرای امارت کرد» (بیهقی، 1119) شاهد: امیر ابوالحارث جواب سخت بازداد و فائق به کراهیت از سرای امارت بیرون آمد. (ترجمه تاریخ یمینی - دهخدا)

54- سرای بیرونی: مقابل اندرونی. سرای پیشین یا سرای خارجی مخصوص مهمانان مرد. حیاطی که بعمارت اندرونی متصل و مخصوص پذیرایی میهمانان مرد بوده است   مثال از تاریخ بیهقی: «و اسبش در سرایِ بیرونی ببلخ آوردندی، چنانکه بروزگار گذشته از آن امیر مسعود و محمد و یوسف بودی»(بیهقی، 188) شاهد: پذیره گشت ورا در سرای بیرونی      نهاد در بر او خوان پر ز نان رستم(ملک الشعرا بهار، رستم نامه- دهخدا)

55- سرای پرده نوبتی: مراد همان نوبتی یا سراپرده بزرگ یا خیمه بزرگ است که پیش از عزیمت شاه بمقصدی آنرا در مسیر حرکت وی برپا میکردندو اگر از رفتن منصرف میشد باز میآوردند.(خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: «امیر فرمود تا نامه باید نبشت سوی حسین وکیل تا باز گردد و سرای پرده نوبتی بازآرند» (بیهقی، 667) شاهد: چون [ طغرل ] به شهر برسیدنخست به در حرم ... آمد... و چون بازگشت و به نوبتی فرودآمد امیرالمؤمنین بسیار تکلف ها کرد و نثارها و نعمتهای فراوان فرستاد. (تاریخ سیستان ).

56- سرهنگ: سردار و پیشرو لشکر و سپاه چه هنگ به معنی سپاه نیز آمده . (آنندراج ) (برهان ).سردار لشکر و پیشرو لشکر و هراول . (غیاث ). قائد. (مهذب الاسماء) پهلوان و مبارز (دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «امیر آواز داد این دو سالار ... و سرهنگان را که هشیار و بیدار باشید و لشکر را از رعّیت چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن دست کوتاه داریدتا بر کسی ستم نکنند» (بیهقی، 480) شاهد: «از موالی و سرهنگان و آزادگان سیستان همه ی یک‌دل و یک نهاد، و تشویش از میانه برخاست. » ( تاریخ سیستان، 312 )

57- سلطان: پادشاه. حاکم. ملک مثال از تاریخ بیهقی: « از بهر نگه داشت دل خداوند سلطان را تا جُرحٌ علی جُرحٍ نباشد بر دل وی خوش میکردند»  (بیهقی، 709)   شاهد: او رفت و جانم میرود تن جامه بر خود میدرد    سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم .(سعدی)

58- سواران مرتب: پیک مرتب. افراد پیاده یا سواری که در فواصل معینی بین ولایات گمارده می‌شد تا نامه یا پیغام را دست به دست کرده و به مقصد برسانند. (خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: «و بوسهل و سوری سواران مرتب داشته‌اند بر راه سرخس تا بنشابور»  (بیهقی،877) شاهد: خود بدویدی بسان پیک مرتب                               خدمت او را گرفته جامه بدندان (رودکی- دهخدا)

59- شاهنشاهیان:  شاهنشاه : به معنی شاه شاهان لقب پادشاهان کهن ایران و عنوانیست که توسط خلفا به پادشاهان آل بویه از عضدالدوله به بعد اعطا می‌گردید از این میان میتوان به  لقب ابونصر خسرو فیروزبن عضدالدوله که از طرف خلیفه ٔ عباسی القادر باﷲ به او داده شد و نیز لقبی است که القائم باﷲ در سال 435 هَ . ق . به ابوکالیجار مرزبان پسر سلطان الدوله ابوشجاع فنا خسرو داد اشاره نمود. ظاهراً خلفا این شاهان دیلمی را به عنوان ملک ملقب می‌نمودند و ایشان این لقب را به شاهنشاه که عنوانی ایرانی بوده و بار فرهنگی بیشتری در نزد ایرانیان داشته ترجمه می‌نمودند. مثال از تاریخ بیهقی:  «چون رکاب عالی حرکت کرد، یکی از شاهنشاهیان با بسیار مردم دل‌انگیز قصد ری کردند تا بفساد مشغول شوند»(بیهقی، 34)

60- شحنه: شهربان و حاکم نظامی (خطیب رهبر). مردی که او را پادشاه برای ضبط کارها و سیاست مردم در شهر نصب کند. (دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «گفتند که اینجا عامل و شحنه باید گماشت، و آن مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شود ، باکالیجار بازآید.» (بیهقی، 692) شاهد: معتمدان و عمال خویش را به غزنه بر سر معاملات کرد و شحنه ٔ قاهر به حفظ و حراست آن بقعه بازداشت . (ترجمه ٔتاریخ یمینی ، 163).  

61-  صاحب‌دیوان: کسی که امور مالیه و عایدات مملکت را اداره می‌کند (شریک امین) و ریاست دیوان استیفا را بر عهده داشت. مطابقت دارد با وزیر دارایی کنونی. اما ظاهراً در حکومتهایی مانند حکومت غزنوی که قلمرو وسیعی داشتند، چند«صاحب‌دیوان» وجود داشته است. مثال از تاریخ بیهقی: «بوسهل حمدوی بجوانی روز از پادشاهی چون محمود ساخت زر یافته است و صاحب دیوان حضرت غزنین و اطراف مملک هندوستان که به غزنین نزدیک است بوده.» (بیهقی،618) شاهد: «در شکارگاه اهر عرضه داشتند که صاحب‌دیوان اموال ممالک را به خاصه خود به طریق تبذیر و اسراف صرف می‌کند» (تاریخ وصاف، 269)

62- صُفّه تاج:  ظاهراً ایوان یا تالار تاجگذاری  را می‌نامیدند. مثال از تاریخ بیهقی:  «دیگر روز در صُفّه تاج که در میان باغ است بر تخت نشست و بارداد باردادنی سخت بشکوه و بسیار غلام ایستاده از کران صُفّه تا دورجای»(بیهقی، 32) شاهد: ظاهراً این اصطلاح از زبان عربی وارد شده است ابن اثیر در الکامل فی التاریخ چنین می‌آورد: « وکان مرداویج قد تجبّر قبل أن یُقتل وعتا، وعمل له کرسیّاً من ذهب یجلس علیه، وعمل کراسی من فضّة یجلس علیها أکابر قوّاده، وکان قد عمل تاجاً مرصّعاً على صفة تاج کسرى، وقد عزم على قصد العراق والاستیلاء علیه، وبناء المدائن ودور کسرى ومساکنه، وأن یخاطَب، إذا فُعل ذلک، بشاهنشاه، فأتاه أمرُ الله وهو غافل عنه، واستراح الناس من شرّه، ونسأل الله تعالى أن یریحَ الناس من کلّ ظالم سریعاً.» (دهخدا)

63- ضیاع : جمع ِ ضیعة، بمعنی خواسته و زمین و آب و درخت ضیاع خاص:  املاک اختصاصی پادشاه مثال از تاریخ بیهقی:  «و پس از وفات سلطان محمود امیر مسعود مهم صاحب دیوانی غزنی بدو داد با ضیاع خاص بهم، وقریب پانزده سال این کارها میراند.»(بیهقی،180) شاهد: «من یک فرومایه بودم اکنون بدولت خداوند پانصدهزاردینار زیادت دارم ، بی ضیاع و چهارپا و بنده و آزاد.»(نوروزنامه ) 64- طلایع: جمع طلیعه . (منتهی الارب ).  بمعنی طلایه لشکر یا جمعی از لشکر که دورادور برای پاس بگردند، یزک و پیشرو لشکر. طلائع. بغایا. مثال از تاریخ بیهقی: «امیر محمود هشیار و بیدار و گربز و بسیاردان است و بر خداوند نیز مشرفان و جاسوسان دارد و بر همه راهها طلائع گذاشته است و گماشته » شاهد: «سلطان طلایع خویش را فرمود تاخود را در میان بیشه ها انداختند.» (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ، 410)

65- طمغا: آل طمغا (آل تمغا). مهری است با مرکب سرخ که بیشتر پادشاهان مغول بر فرمانها می‌نهادند. مثال از تاریخ بیهقی: «و ملطفه ها را نزدیک امیر برد، همه نشان طمغا داشت و به طغرل و داود و یبغو و ینالیان بود.»  (بیهقی، 751) شاهد: «از این گونه یرلیغی در قلم آمد و آن را تمغا زده در قلعه فرستادند» (شریک امین، 97)

66- عمال: جمع عامل. آنان که در دیوان یا دستگاهی به کاری گمارده شده اند. تحصیل داران و کسانی که مالیات و خراج دیوانی را از رعیت می ستانند. (دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «بنده بخلیفتی وی برود و بنام وی خطبه کند و یک ماهی به ری بباشد تا عمال برکار شوند و کار تاش و لشکری که آنجاست بسازد.» (بیهقی،621) شاهد: کشوری خالی نخواهد بود از عمال او                  ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود. (فرخی- دهخدا)

67- عمید: سرور و مهتر لقبی که سلطان به بزرگان و وزیران اهدا می‌کرد (خطیب رهبر) از معروفترین کسانی که این لقب را در تاریخ ایران دریاقت کردند میتوان به عمیدالملک محمدبن منصور کندری نیشابوری جراحی ملقب به عمید خراسان اشاره نمود که وزارت طغرل سلجوقی را بر عهده داشت و به سعایت نظام‌الملک ، در عهد آلب ارسلان به قتل رسید . مثال از تاریخ بیهقی: « علی در این باب تکلّفی ساخت از اندازه گذشته که رئیس‌الرّوسا بود و چنین کارها او را آمده بود و خاندان مبارکش را که باقی باد این خانه در بقای خواجه عمید» (بیهقی،438) شاهد: هر کس از دعوی عمیدند و خطیرند و بزرگ        تو ز معنی هم عمیدی هم بزرگی هم خطیر. (سنایی)

68- غلامان سرایی: بندگان زرخرید که در دربار خدمت می‌کردند.(خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: «وامیر آنچه فرمودنی بود در باب رسول و نامه و لشکر و مرتبه داران و غلامان سرایی همگان را مثال داد و بازگشتند.» ( بیهقی، 439) شاهد: هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل           با حاشیه‌ی خویش و غلامان سرایی( منوچهری- دهخدا)

69- فذلک(فذالک):  بر وزن مسالک بمعنی خلاصه و اجمال و باقی و بقیه ٔ چیزی . این کلمه اصطلاحی حسابداری بوده است و خلاصه ای را که پس از ذکر تفاریق یعنی تفصیلات مینوشته‌اند چنین می‌نامیده‌اندچنان که در منتهی الارب آمده است «فذلک حسابه فذلکه» (بپایان رسانیده حساب را و پرداخته و فارغ شد از آن). مثال از بیهقی: « و از این باب بسیار سخن نیکو گفت و فذلک آن بود که بودنی بوده است، بسر نشاط باز باید شد»   ( بیهقی، 9) شاهد: ما همان مرغیم خاقانی ، که ما را روزگار               میدواند وین دویدن را فذالک کشتن است (خاقانی- دهخدا)

70- قباله: خط شرعی، سند. مکتوبی که در آن مینویسند چیزی را که انسان ملتزم میگردد از کار و عمل و یا دین و جز آن . و نیز چون کسی قبول کند چیزی را بطور مقاطعه و نوشته ای بر طبق آن نویسد، آن نوشته عبارت است از قباله . ضمانت نامه و معاهده . (ناظم الاطباء). مکتوبی که در فروش ملک و جز آن مینویسند و در آن ذکر میکنند فروشنده و خریدار و آن چیزی را که خرید و فروش بدان تعلق گرفته ومبلغ ادا شده و شرائط بیع و جز آن را. و چک نامه و ترزده و بیلک . و بیله و ترده و نورده نیز گویند. (دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «امیر خواجه را گفت: بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد با قضاه و مزکّیان تا آنچه خریده آمده است جمله بنام ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن.» ( بیهقی، ج1، 231 ) شاهد: همه شب نیارمید از سخن های پریشان گفتن که فلان انبارم به ترکستان است و فلان بضاعت به هندوستان و این قباله ٔ فلان زمین است . (سعدی)

71- قَفیز: پیمانه ای است به قدر هشت مَکّوک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). پیمانه ای است مقدار دوازده صاع و هر صاع هشت رطل باشد و رطل نیم آثار بود و از زمین مقدار یکصدوچهل وچهار گز شرعی . (آنندراج از منتخب ). و در رساله ٔ معربات نوشته که قفیز معرب کفیز است . (آنندراج ). از لاتینی کپیته (دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «کوتوال نبشته است و گفته بیست و اند هزار قفیز غله در کندوها انبار کرده شده است، باید فروخت یا نگاه باید داشت؟» (بیهقی، 940) شاهد: «و چون زمینی را یابند که مساحت آن به ذراع هاشمی سه هزاروششصد گز است بداند که آن یک جریب است و جریبی عبارت از ده قفیز است و قفیزی سیصدوشصت گز و قفیزی عبارت از ده عشیر است و عشیری سی وشش گز است ، پس معلوم شد که جریبی عبارت از صد عشیر است .»  (تاریخ قم ، 129)

72- قهندز:  در اصل معرب کهن دژ بمعنی قلعه ٔ باستانی است و اینک به قلعه های تکی که در شهرهای غیرمشهور هست اطلاق میگردد، مانند قهندز سمرقند، قهندز بخاری ، قهندز بلخ ، قهندز مرو و قهندز نیشابور. گروهی از محدثان ببرخی از این قلعه ها منسوبند. (از معجم البلدان ). چهار موضعند و این کلمه معرب است ، زیرا در کلام عرب دال و پس از آن بدون فاصله زاء نباشد. (منتهی الارب ). گاه از ان به عنوان زندان و محل حبس نیز استفاده می‌شد مثال از تاریخ بیهقی: «و نماز خفتن بگذارده ، اریارق را از طارم به قهندز بردند»(بیهقی، 275)     شاهد: « کابل قهندزیست استوار و محکم و آنرا یک راه است و در قهندز همه مسلمانان اند و در ریض هندوان بسیار است و گویند شاه هند کسی باشد که کابل در حکم او باشد. و اگرچه از آنجا دور بود و اول پادشاهی خواهد نشست آنجا رود و به پادشاهی نشیند بعد از آن بدیگر ولایت رود.» (جیهانی، اشکال العالم- دهخدا)

73-  کدخدای: وزیر و پیشکار (خطیب رهبر) وزیر. دستور. پیشکار و متصدی و برگزارنده ٔ امور سیاسی و تدبیر و رای امیری و بزرگی و پادشاهی و کدخدای پادشاهان وزیر آنان باشد. (دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «آن بر آن نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبدالصمد کرد» (بیهقی، 462) شاهد: نبد خسروان را چنان کدخدای                                            بپرهیز و رادی به دین و به رای  (فردوسی)

74- کلاه دوشاخ:  کلاه دوشاخه، نوعی کلاه مخصوص حاجبان و درباریان غزنوی. نوعی کلاه که قسمت فوقانی آن دوشقه داشت و رجال دربار مخصوصاً در عصر غزنویان و دوره قاجاریه بر سر می نهاده اند . مثال از تاریخ بیهقی:  «چون بازگشتند، سلطان فرمود تا منگیتراک را بجامه‌خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند: قبای سیاه و کلاه دوشاخ،و پیش سلطان آمد.»( بیهقی، 41) شاهد: مرحوم ملک الشعرا بهارمی‌فرمایند: «کلاه دوشاخ: کلاهی دوشاخه و آن بمنزله اجازه مخصوصی بوده است که مانند امتیاز به کسی که دارای رتبه مهم والی‌گری یا دهقانی یا سپاهی‌گری بوده میدادند.» (بهار، ج2، 82)

75- کوتوال: کوتوال . [ کوت ْ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) دزدار. (لغت فرس اسدی ). نگه دارنده ٔ قلعه و شهر باشد و او را سرهنگ هم گویند و بعضی گویند این لغت هندی است و فارسیان استعمال کرده اند، چه کوت به هندی قلعه است . (برهان ). مفرس لفظ هندی است به معنی صاحب قلعه چه در اصل کوت وال بود به تای ثقیل هندی . (آنندراج ). نگهبان قلعه . قلعه بیگی . قلعه دار. دژبان . (فرهنگ فارسی معین ). از: کوت به معنی قلعه + آل ؛ پسوند نسبت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کتوال به نقل دزی ج 2 ص 444 از هندی مأخوذ است . در سانسکریت کته پاله به معنی محافظ قلعه مرکب از دو جزء: کته  و کته  در سانسکریت به معنی قلعه و دژ نظامی ، و پاله  به معنی محافظ، حامی ، نگهبان . و در پراکریت ، کوت  به معنی قلعه و ساختمان بزرگ است . گویا این کلمه را لشکریان سبکتکین و محمود به ایران آوردند. بعضی این لغت را ترکی دانسته اند، چه درترکی جغتایی کوتاوال (کوتاول ) به معنی پاسبان و نگاهبان و محافظ قلعه آمده . ولی این کلمه از هندی به ترکی رفته است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) : مثال از تاریخ بیهقی :  «و چون ما بغزنین رسیدیم و نامه سرهنگ کوتوال را دادیم، در وقت مثال داد تا بر قلعت دهل و بوق زدند و بشارت بهر جای رسانیدند» ( بیهقی، 6) شاهد: منزل است آری ولیکن روزگارش زیردست               قلعه است آری ولیکن کوتوالش آفتاب .  (عنصری – فرهنگ تحفه‌الاحباب ).

76- کوکبه: خدم و حشم و پیاده که پیشاپیش پادشاه آیند (خطیب رهبر). همراهان شاه و امیر.(فرهنگ فارسی معین). در تداول فارسی ، خدم و اسباب شکوه و بزرگی شاهی در گاه حرکت . سواران و پیادگان پیرامون شاه یا امیری گاه حرکت . (دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «پیران کهن‌تر دزدیده می‌گریستند که جز محمودیان و مسعودیان ندیده بودند، و بر آن تجمل و کوکبه می‌خندیدند» (بیهقی، 883) شاهد: در کوکبه ٔ چنین غلامان                                                           شرط است برون شدن خرامان (نظامی)

77- گشاد نامه:  نامه سرگشاده و مقصود حکمی بوده است که بدست خود مامور میدادند و ماموریت او را در آن ذکر میکرده‌اند و بمنزله اعتبارنامه است . فرمان اختیارات تام، آزادنامه فرمان پادشاهان را گویند و آنرابعربی منشور خوانند. (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). فرمان و حکم و منشور پادشاهان در رخصت و مأموریت و آزادی کسی به جایی . (آنندراج ) مثال از تاریخ بیهقی:  « این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش بخواند و آن گشاد نامه را مهر کردو به وی داد.»(174) شاهد:  گشادنامه ٔ فتح تو هرکجا که رسید             کنند بر تو ملوک جهان ثناخوانی (مجیر بیلقانی- دهخدا) عنوان کتابت و فرمان هم هست ، یعنی آنچه بر سر کتابها نویسند و این لغت با کاف تازی هم آمده است . (برهان ) (جهانگیری ). شاهد:   مدح او را گشادنامه ٔ طبع                            عقل پرور چوعلت اولی است .  (سیف اسفرنگ- دهخدا)

78-  مال ضمان: مالی که مردم ناحیه‌ای برای مصونیت از تعرض به پادشاه می‌دادند. (خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: «رای درست آن می‌بینم که سوی نشابور رویم تا به ری نزدیک باشیم و حشمتی افتد و آن کارها که پیچیده می‌باشد گشاده گردد و گرگانیان بترسند و مال ضمان دوساله بفرستند.» با او به وفا ملک ضمان کرد و نکرده ست          با هیچ ملک ملک بدینگونه ضمانی . (فرخی- دهخدا)

79- مایه دار: تدارک کننده لوازم جنگ و گردآورنده و تجهیز کننده سپاه (خطیب رهبر). به زبان گیلان جماعتی را گویند که در عقب لشکر می ایستند و آنها را به ترکی چنداول خوانند. (برهان ) مثال از تاریخ بیهقی: «خداوند ببلخ بنشیند و مایه‌دار باشد؛ و سپاه‌سالار با لشکری ساخته بر جانب مرو رود»(بیهقی، 890) شاهد: من اینک بهر کار یار توام                                                      چو جنگ آوری مایه دار توام(فردوسی) 80- مجلس مظالم: دیوان دادرسی . دیوان رسیدگی به شکایتها (دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «یک روز بمجلس مظالم نشسته بود و قصه‌ها ویخواند و جواب‌ می‌نبشت که رسم چنین بود» (بیهقی،988)

81- مرتبه دار: ظاهراً مقام و منصبی بوده است در دربار شاهان و امیران آن که در مجلس ملوک و امیران جایگاه درباریان و صاحبان مقام را معین می دارد و هر کس بجای خود هدایت می کند. ماموران تشریفات و صاحبان مناصب مثال از تاریخ بیهقی:  «علی زمین بوسه داد و برخاست و هم از آن جانب که آمده بود، راه کردند مرتبه داران و برفت»(بیهقی، ج1، 48) شاهد: تا ببینی تو خاصه بر درِ یار                        پیش هریک هزار مرتبه دار  (سنایی، حدیقه‌الحقیقه- دهخدا)

82- مرکب چوبین :کنایت است از تابوت و بر مرکب چوبین نشستن حدیث مردن آدمی‌ست. نیز میتواند کنایه از نیمکتی‌ چوبین باشدکه در زیر پای محکوم به دار می‌نهادند و بوقت اجرای حکم آن را از زیر پایش کشیده و حلق‌آویزش می‌کردند. مثال از تاریخ بیهقی:  « یکی آن بود که عبدوس را گفت: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت ملک بتو رسد، حسنک را بردار باید کرد» - لاجرم چون سلطان پادشاه شد، این مرد بر مرکب چوبین نشست .»(بیهقی، 227) معروفترین کاربرد این اصطلاح در ادبیات معاصر پارسی ، استفاده بجای مرحوم سیمین دانشور در رمان مشهور «سووشون» است که به شیوایی هر چه تمامتر آنرا بکار گرفته‌اند و شاید معروفترین تاثیر مستقیم نثر بیهقی در ادبیات معاصر پارسی بشمار بیاید در لغت نامه تعبیری دیگر از این اصطلاح بیان گردیده: چوب که کودکان در میان دو پای قرار دهندو از آن اراده ٔ اسب سواری کنند و بهر سو دوند.  نی که کودکان بجای مرکب گیرند» (دهخدا) شاهد:  یاد بتان تاکی کنم فرش هوس را طی کنم            این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم     (خاقانی- دهخدا) در اینصورت مراد بیهقی  از بر مرکب چوبین نشستن، کنایت از عملی کم‌خردانه و باد در مشت گرفتن است. البته گمان نگارنده بر اینست که تعبیر اول زیباتر ، فصیح‌ترو منطقی‌تر باشد

83- مستوفی: سرآمد دفترداران باج و خراج ، محاسب دخل و خرج. مستوفی کسی بوده است که در گذشته مسئولیّت سرپرستی امور دولتی حسابداری کشورهای اسلامی را به عهده داشته است. به عبارت دیگر مستوفی نقش حسابدار کل را ایفا می‌کرده است. خود واژهٔ مستوفی کلمه‌ای است از ریشه استیفاء. و به معنی کسی که «حق خود را بطور وافی و کافی بگیرد.» این عنوان از زمان عباسیان بطور عمومی برای این سمت مورد استفاده قرار گرفت. مستوفی که در مرکز دارلحکومه بودند حساب دخل و خرج حکومت را در دست داشتند، و مستوفی‌های استان‌ها پرداخت حقوق و مستمری ها، و رسیدگی به امور مالی و مالیاتی استانی را انجام می‌دادند.(ویکیپدیا)   مثال از تاریخ بیهقی: « و از خواجگان درگاه، و مستوفیان چون طاهر و بوالفتح رازی و دیگران نزدیک بوسهل حمدوی می‌نشستند.» شاهد: چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود                     مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم(سوزنی) « و در میانه آن احوال معین‌الدین مستوفی نسخه جامع حساب کرمان به دیوان بزرگ دادند به مبلغ ششصد هزار دینار زر رایج» (شریک امین، 219)

84- محمودیان: کنایه از درباریان عهد سلطان محمود غزنوی است که در درگاه مسعود خدمت می‌کردند. و مسعود غالباً نظر خوشی نسبت به ایشان نداشت.پدریان مثال از تاریخ بیهقی: « پس برخاست و گرم در سرای رفت و محمودیان بدین حال که تازه گشت ، سخت غمناک شدند» (بیهقی، ج1 ، 272)

85- مزکی :  شاهدی که به پاکی و پارسایی موصوف باشد ( خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: «بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد با قضاه و مزکیان تا آنچه خریده آمده است، جمله بنام ما قباله نوشته شود و گواه گیرد بر خویشتن» ( بیهقی، 231) شاهد: تو بی زیور محلائی و بی‌رخت                                 مزکائی وبی زینت مزین .(سعدی) بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر                             زو نعت مصطفای مزکی برآورم . (خاقانی- دهخدا)

86- مشاهره: در ماهه و ماهیانه و ماهانه و مواجب و انعامی که ماه به ماه به کسی میدهند. (ناظم الاطباء). اجرت ماهیانه . شهریه . ماهانه . ماهیانه . ماه واره . مثال از تاریخ بیهقی: « خاصه مردی چون بوحنیفه که کمتر فضل وی شعر است و بی‌اجری و مشاهره درس ادب و علم دارد» (بیهقی،424) شاهد: صاحبدلی بر او بگذشت ، گفت : تو را مشاهره چند است ؟ گفت : هیچ . (سعدی)

87– مشرف: خبردهنده ، منهی . کسی که به نهان و آشکار خبرها به دست آورده به فرمانروای خویش رساند (دهخدا). ناظر اعمال دفترداران و محاسبان و مفتش و منهی (خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: «بوسعید مشرف پیغامهای درشت میآورد سوی ایشان از امیر و کار بدانجا رسید که پیغامی آمد که شما را چوب فرموده آید.» (بیهقی، 656) شاهد: ارکان دولت و اعیان حضرت را باید که مشرف حال نهانی برگمارد. (سعدی )

88- مصادره: خون کسی را به مال او فروختن (خطیب رهبر). تاوان گیری . مطالبه ٔ مال به زور یا به سبب ارتکاب گناه . ضبط کردن اموال و دارایی کسی به سبب جرمی که مرتکب شده یا دزدی و سلوک در طریق ناراست که سبب بدست آمدن آن دارایی شده است . در اسلام مصادره سابقه دارد و از زمان خلفای راشدین شروع شده است ، به این معنی که اگر والیان (عمال ) از راه تجارت یا طریق دیگر اضافه بر حقوق سودی به دست می آوردند خلفا نصف آن سود را به نفع بیت المال مصادره می کردند چنانکه عمر با والیان خود در کوفه و بصره و بحرین چنان کرد و این عمل را در آن زمان مقاسمه و مشاطره می گفتند. در زمان بنی امیه که مأمورین عالیرتبه ٔ دولت باظلم و زور و استبداد مردم را غارت می کردند مصادره به نام استخراج صورت می گرفت تا آن درجه که در اواخر حکومت بنی امیه عاملی که از کار برکنار می شد دارایی اورا حساب می کردند و آنچه از دستشان می آمد از دارایی والی ضبط می نمودند. در اوایل خلافت عباسیان مصادره معمول نبود ولی بعدها که بیداد و طمع حکام آغاز گشت مصادره نیز رایج شد. منصور محلی را به نام «بیت المال مظالم » تأسیس کرد و هرچه از مأموران به مصادره می گرفت در آن محل جمع می کرد. بعدها مهدی و هارون و مأمون و مهتدی نیز به سبب مالهای کلان که عمال از مردم ستده بودند به مصادره ٔ اموال آنان پرداختند. مصادره ٔ اموال عمال گاه پیش از مرگ و گاه پس از مرگ آنان صورت می گرفت ، چنانکه هارون اموال علی بن عیسی والی خراسان را پیش از مرگ او مصادره کرد که تنها اموال منقولش 150 بار شتر بود و اموال محمدبن سلیمان پس از مرگ وی مصادره گردید. بعد از عمال، مصادره ٔ وزیران شروع شد زیرا مالهای غارتی در بغداد نزد وزیران جمع می شد و خلفا آن را مصادره می کردند. این نوع مصادره در عهد مقتدر بیش از هر هنگام دیگر صورت گرفت زیرا او در خردسالی به خلافت رسیده بود و وزیران از این فرصت استفاده کرده اموال کلانی به دست آورده بودند مانند ابن فرات و خاقانی و حامدبن عباس و عبداﷲبن محمد و احمدبن عبیداﷲ که اموال همگی مصادره شد و خود زندانی یا کشته شدند. به این ترتیب در عهد عباسیان مصادره منبع درآمد عمومی و خصوصی شد. والی مردم را مصادره می کرد! وزیر والی را! و خلیفه وزرا را و طبقات مختلف مردم یکدیگر را! اما خلفا تا برای پرداخت سپاهیان و هزینه های دیگر مجبور نمی شدند اموال وزیران را مصادر نمی کردند خلفا اموال وزیران را متعلق به بیت المال و استرداد آن را که به زور از مردم گرفته شده بود برای رفع حوائج عمومی امری مشروع می دانستند.(دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «بدست ترکمانان افتاد و رنجهای بزرگ رسانیدندش و مالی دیگر بمصادره بداد و آخر خلاص یافت و بحضرت باز آمد» (بیهقی، 721) شاهد: «جمله ٔ شهر در فرمان توست ، مصادره و مطالبه ٔ شهر به خواست تو می باشد نه به نیک و نه به بد از تو بازخواستی نکرده ایم . »(سمک عیار ،ج 1 ، 47)

89- معدل: راست و درست کرده شده و برابر. (ناظم الاطباء). عادل شمرده شده . آنکه عدالت و درستی وی مورد تصدیق باشد . به طور عام ،کارکنان دیوان عدالت را نیز می‌گفتند. کسی که حکم به عادل بودن شهود کند . آنکه گواهی به عدالت کسی دهد (دهخدا) مثال از تاریخ بیهقی: «مردی سی و چهل اندر آمدند ، مزکی و معدل از هر دستی» ( بیهقی، 224) شاهد: دشمن عدل اند و ضد حکمت اگر چند                  یـک سـره امـروز حـاکم اند و معدل (ناصر خسرو) 

90- ملطفه انداختن :  ملطفه به معنای نامه کوچک است . رسم بوده که پادشاهان بعد از خواندن نامه آنرا به پیش زیردستان می‌انداخته‌اند مثال از تاریخ بیهقی : « گفت پدرم گذشته شد و برادرم را بتخت ملک خواندند. گفتم: خداوند را بقا باد. پس ملطفه خود بمن انداخت.» شاهد:  بینداخت آن نامه،گفتا گرید                   نگر زین سپس راه من نسپرید    (فردوسی)     

91- منشور: فرمان . فرمان شاهی مهرناکرده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فرمان پادشاهی و بعضی گویند به معنی فرمان پادشاهی در لطف و عنایت باشد. (غیاث ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). حکم و فرمان امیر یا شاهی ، غیر مختوم یعنی سرگشاده . مثال از تاریخ بیهقی: «و بونصر مشکان منشورش بنویسد و بتوقیع آراسته گردد که چون خلعت بپوشید ،آنچه واجب است از احکام بجای آورده آید» (بیهقی، 417) شاهد: نبشتند منشور بر پرنیان                                                              به رسم بزرگان و فر کیان .  (فردوسی)

92- منهی: خبر دهنده و خفیه نویس (خطیب رهبر) کارآگاه . (صحاح الفرس ) مثال از تاریخ بیهقی: «ونامه‌های منهیان باورد و نسا بر آن جمله بود که از آن وقت باز که از گرگان برفته بودیم تا نشابور قرار بود، از ایشان خیانتی و دست درازیی نرفته است» (بیهقی، 699) «آن نیکوتر که جاسوسان فرستیم و منهیان متواتر گردانیم و تفحص حال دشمن به جای آریم . » (کلیله و دمنه)

93- مهتر سرای: رئیس غلامان سرای یا متصدی امور سرای (خطیب رهبر) مثال از تاریخ بیهقی: «و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادت شد، شکرِ خادم ، مهترسرای را بخواند و گفت: احمد را بخوان.» (بیهقی، 488) شاهد: « یعقوب را بگفتند ، و گفت : " بگزارید ، اما جعد و طره او باز کنید و مهتر سرای کنید و نخواهم که نیز پیش من آید ."  بکردند و اندرپیش او نیا مد ، تا آ ن روز که امیر پارس فرمان یافت .»(تاریخ سیستان)

94- نخست سرا : آنرا سرای نخستین یا سرای بیرونی نیز می‌نامیدند و عبارت بوده ازتالار بیرونی یا تالار نخستین کاخ خلفا و سلاطین که وارد شوندگان به محضر خلیفه یا سلطان پیش از باریابی در این مکان می‌نشستند یا از آن عبور می‌کردند . بظاهر باید مشابهتی با تالارهای بارعام کهن ایرانی داشته باشد که از بنای پارسه به یاد داریم. مثال از بیهقی:  «عبدالله بفرمود تا در نخست سرای ِ خلافت در صفّه شادروانی نصب کنند و چند تا محفوری بیفکنندو مقرر کرد تا فضل ربیع را در آن صفّه بنشانندپیش از بار» (بیهقی،27) شاهد:  در ادبیات نو پارسی نیز این تعبیر بکار رفته است چگونه بر تو ببندد ؛ در سرای نخست     که صبر عرش سر آمد ؛ برای آمدنت   (داریوش لعل ریاحی)

95- نقیب: مهتر و سردسته و نیز مقامی بوده است فرودست حاجب مثال از تاریخ بیهقی: « گفت عمم یوسف باشد که خوانده‌ایم که پذیره خواست آمد و فرمود نقیبی دو را که پذیره او روند.» ( بیهقی، 401) شاهد: چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد                       لشکرْش ابر تیره و باد صبا نقیب .(رودکی- دهخدا)  

96- نقیب علویان : کسی که ریاست و نقابت و تقدم بر اولاد و ذریه امیرالمؤمنین علی علیه السلام را از طرف خلفا یا سلاطین به عهده داشته است و به ظاهر مقامی بسیار برجسته بوده است چنان که در مثال بیهقی خواهیم دید مثال از بیهقی: « بگوی تا قاضی و رئیس و خطیب و نقیب علویان و سالار غازیانرا خلعتها راست کنند هم اکنون، از (آنِ) رئیس و نقیب علویان و قاضی زر و دیگران را زراندود، و بپوشانند و پیش آر» ( بیهقی، 19) شاهد: سید مرتضی - رحمة الله علیه - که در عصر نقابت او در سال 415 ه . ق. در کوفه بین سادات علوی و عباسیان اختلافی پیش آمد و نقیب علویان کوفه ابوالحسن علی بن ابی طالب بن عمر یک طرف اختلاف و زکی ابی علی نهرسابسی از عباسیان طرف مقابل بود. (رضایی)    

97- نوبتیان: جمع نوبتی و نوبتی منسوب بنوبت، بمعنی آنکه بنوبت خدمت کند ، پاسدار و نگهبان را گویند در معنی عام آن مثال ازتاریخ بیهقی: « از این صفّه بر سه سرای دیگر ببایست گذشت و سرایها از آن هر کسی بود که او را مرتبه بود از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که بجایگاه وزیر و حاجب بزرگ رسیدی»(بیهقی، 27) شاهد:  شاه ترکستان بر درگه فرخنده تو                 گاه خود خسبد چون نوبتیان گاه پسر (فرخی- دهخدا)

98- وکیلِ در:  نماینده‌یی بوده است که امرا و حکام اطراف در درگاه پادشاه مقیم می‌داشته‌اند که کارهای مربوط به ایشان را انجام دهد و مراقب مصالح کار باشد. مثال از تاریخ بیهقی:  « از مَسعَدی شنودم وکیل در، که خوارزمشاه سخت نومید گشت و بدست و پای بمرداما تجلدی تمام نمود تا بجای نیارند که وی از جا بشده است.»(بیهقی،51) شاهد: « انوشروان ترتیب وزارت او چنان کرد که دبیر بزرجمهر و نایب نزدیک کسری آمدشد توانستی کرد و ما این نایب را وکیل در خوانیم و به پهلوی ایرانمازغر گفتندی . »(فارسنامه ٔ ابن البلخی).

99- هدیه نوروز و مهرگان : رسم بر آن بود که بزرگان و اهل دربار در این دو عید به شاهان ساسانی هدایایی گرانبها تقدیم می‌کردند به ظاهر این رسم به دورانی بسیار کهن‌تر و دوران فرمانروایی هخامنشیان باز می گردد چه ما در سنگ نگاره‌های پارسه ، بخصوص در پلکان شرقی آپادانا این رسم را مشاهده می‌نماییم و افرادی از طوایف گوناگون در حال باریابی به نزد داریوش اول به همراه هدایایی نفیس بر دل سنگ نقش گردیده‌اند. با استیلای تازیان این رسم همچنان پایدار ماند و ایرانیان برای جلب موافقت اعراب با برگزاری این اعیاد، به تقدیم هدایایی ویژه به مناسبت این اعیاد دست یازیدند.و گاه میزان هدایای دریافتی به متاسبت این دو روز با خراج یک ساله برابری می‌نمود.و در هر صورت میزان این هدیه مبلغی در خور توجه بوده. در سلسله‌های ایرانی و ترک تبار بعدی نیز این رسم به قوت خود باقی ماند.       مثال از تاریخ بیهقی : « تا قرار گرفت بدانکه وی خلیفت امیر باشد در سپاهان در غیبت که وی را افتد و هر سالی دویست هزار دیتار هریوه و ده هزار طاق جامه از مستعملات آن نواحی بدهد بیرون هدیه نوروز و مهرگان از هرچیزی و اسبان تازی و استران با زین و آلت سفر از هر دستی.»(بیهقی، 14)  شاهد: اى رئیس مهربان این مهرگان خرم گذار                      فر و فرمان فریدون را تو کن فرهنگ هنگ  خز بده اکنون برزمه مى ستان اکنون                       برطل مشک ریز اکنون بخرمن عودسوزاکنون (منوچهری)

100- یکسواره: سوارانی که رتبه‌ای ندارند. یک سوار. چریک و سپاهی مستقل که وابسته به دسته و گروهی نیست . سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست . مثال از تاریخ بیهقی: «و از آن من آسان است که برجای دارم و اگر ندارمی، تاوان توانی داد و از آن یکسواره و خرده مردم بتر ، که بسیار گفتار و دردسر باشد.» ( بیهقی، 408) شاهد: یعقوب [ ابن لیث ] مهتر ایشان را خلعت داد و نیکویی [ کرد و گفت ] هرکه از شما سرهنگ است امیر کنم و هرکه یک سواره است سرهنگ کنم و هرچه پیاده است شما را سوار کنم . (تاریخ سیستان ).                         

کتاب‌شناسی :   

  1- ابن بلخی.1385. فارسنامه.به تصحیح و تحشیه گ‍ای‌ ل‍ی‍س‍ت‍ران‍ج‌ ، ری‍ن‍ول‍د آل‍ن‌ ن‍ی‍ک‍ل‍س‍ون‌. تهران: انتشارات اساطیر     

2- اوبهی هروی، حافظ سلطانعلی. 1365. فرهنگ تحفه‌الاحباب. به تصحیح فریدون تقی زاده طوسی و نصرت‌الزمان ریاضی هروی. مشهد: موسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوی

3- بهار، محمد تقی. 1369. سبک شناسی. تهران: انتشارات امیرکبیر

4 – بیهقی، خواجه ابوالفضل محمد بن حسین . 1368. تاریخ بیهقی. بکوشش دکتر خلیل خطیب رهبر. تهران: انتشارات سعدی

5- ب‍ی‍ه‍ق‍ی‌، ع‍ل‍ی‌ ب‍ن‌ زی‍د (ابن فندق). 1390. تاریخ بیهق، با تصحیح و تعلیقات احمد بهمنیار. تهران: انتشارات اساطیر

6- خاقانی، بدیل بن علی. 1384.  منشآت خاقانی. مصحح محمد روشن. تهران : موسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران             

7- دائره‌المعارف بزرگ اسلامی. زیر نظر کاظم موسوی بجنوردی. تهران: مرکز دائره‌المعارف بزرگ اسلامی

8- دهخدا، علی اکبر. لغت نامه دهخدا(آنلاین)

http://www.loghatnaameh.org    9- رضایی، حمید. 1384. تاریخ نقبای قم. قم: انتشارات زائر

10- سعدی، مصلح بن عبدالله. 1362. کلیات سعدی. به اهتمام محمد علی فروغی. تهران: انتشارات امیرکبیر

11- شریک امین، شمیس1357. فرهنگ اصطلاحات دیوانی دوران مغول. تهران: فرهنگستان ادب و هنر ایران  

12- ظه‍ی‍ری‌ س‍م‍رق‍ن‍دی‌، م‍ح‍م‍دب‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ . 1381. سندباد نامه. م‍ق‍دم‍ه‌، ت‍ص‍ح‍ی‍ح‌ و ت‍ح‍ق‍ی‍ق‌ م‍ح‍م‍دب‍اق‍ر ک‍م‍ال‌ال‍دی‍ن‍ی‌. ت‍ه‍ران‌: م‍رک‍ز ن‍ش‍ر م‍ی‍راث‌ م‍ک‍ت‍وب‌م‍رک‍ز ب‍ی‍ن‌ال‍م‍ل‍ل‍ی‌ گ‍ف‍ت‍گ‍وی‌ ت‍م‍دن‍ه‍ا

13-  زاکانی، نظام‌الدین عبید. 1999. کلیات عبید زاکانی. به کوشش محمد جعفر محجوب زیر نظر احسان یار شاطر. نیویورک :Bibliotheca Persica Press  (افست)

14- فردوسی، ابوالقاسم. 1388. شاهنامه. به کوشش جلال خالقی مطلق. تهران: مرکز دائره‌المعارف بزرگ اسلامی 

15- کاتب ارجانی، فرامرز بن خداداد بن عبدالله. 1362. سمک عیار. با مقدمه و تصحیح دکتر پرویز ناتل خانلری. تهران: انتشارات آگاه  

16- کاکا افشار، علی. 1386. "مادگان هزار دادستان/ کتاب هزار رای" . نشریه حقوق کانون وکلا . شماره 197-196 : 242- 141

17- کیا، زهرا. فرهنگ ادبیات فارسی دری. انتشارات بنیاد فرهنگ ایران

18- گیتی فروز،علی محمد. 1385. "فواید لغوی دیوان بدر چاچی(1)" نشریه زبان و ادبیات  دانشکده ادبیات و علوم انسانی (دانشگاه شهید چمران اهواز) 4: 100- 65  

19- مالک اشعرى قمى، حسن بن محمد بن حسن بن سائب. 1385. تاریخ قم. مترجم : تاج الدین حسن خطیب ابن بهاء الدین على بن حسن بن عبدالملک قمى. قم: کتابخانه آیةالله العظمى مرعشى نجفى

20- مدرسی، فاطمه، بهنام عادل. 1386." دبیر و دبیری در سده های چهارم و پنجم هجری." فصلنامه علامه 16: 116-97

21- منوچهری دامغانی، ابوالنجم احمد بن قوص بن احمد. 1375. دیوان منوچهری دامغانی. به اهتمام دکتر سید محمد دبیر سیاقی. تهران: انتشارات زوّار

22- مولف نامعلوم. 1389. تاریخ سیستان. به تصحیح ملک‌الشعرا بهار. تهران :انتشارات اساطیر

23- نخجوانی، محمد بن هندو. 2535. صحاح‌الفرس. باهتمام دکتر عبدالعلی طاعتی. تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب   

24- ن‍رش‍خ‍ی‌، م‍ح‍م‍دب‍ن‌ ج‍ع‍ف‍ر. 1363.‏ تاریخ بخارا. ت‍رج‍م‍ه‌ اب‍ون‍ص‍راح‍م‍دب‍ن‌م‍ح‍م‍دب‍ن‌ن‍ص‍ر ال‍ق‍ب‍اوی‌؛ ت‍ل‍خ‍ی‍ص‌ م‍ح‍م‍دب‍ن‌زف‍رب‍ن‌ ع‍م‍ر؛ ت‍ص‍ح‍ی‍ح‌ و ت‍ح‍ش‍ی‍ه‌ م‍درس‌ رض‍وی‌. تهران: انتشارات توس

25- نصرالله منشی، ابوالمعالی محمد بن عبدالحمید .؟ .کلیله و دمنه.با مقابله چاپ عبدالعظیم قریب. تهران: انتشارات آریافر

26- نظامی، ابومحمدالیاس بن یوسف.؟ .کلیات خمسه. تهران: انتشارات زرین

27- وص‍اف‌ ال‍ح‍ض‍ره‌، ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ب‍ن‌ ف‍ض‍ل‌ال‍ل‍ه‌.؟ .تاریخ وصاف. اف‍س‍ت‌ ش‍ده‌ از روی‌ ن‍س‍خ‍ه‌ س‍ال‌ ۱۲۲۸ش‌. چ‍اپ‌ ب‍م‍ب‍ئ‍ی‌        

منبع وبلاگ گزارش تاریخ آقای اسماعیل مطلوب کاری