زبان و ادب فارسی
نشریۀ دانشکدة ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تبریز
سال ،52 بهار و تابستان 88 شمارة مسلسل 209 *
واکاوی چند واژه از تاریخ بیهقی
دکتر زهرا اختیاری
چکیده کلمات و تعابیری که در گویش ها رایج است، به حلِّ بسیاری از مـشکلات متون ادبی کمک میکن . د در آثار گذشته، از جمله تاریخ بیهقی عبـاراتی پیـدا میشود که معنای آن برای بیشتر اهل خراسان روشن و بدون ابهام اسـت ؛ در حالی که توضیحات شروح گوناگون باعث اشتباه یا ابهـام در معنـای برخـی از این کلمات یا عبارات شده است . در معنای بعضی از کلمه ها نیز تضاد و دوگانگیِ معنایی هم در شـرح هـای تاریخ بیهقی و هم در فرهنگ های معتبر فارسی دیده میشود که این دوگانگی با توجه به معانی رایج آن ها در گویش ها برطرف شدنی اسـت . در ایـن مقالـه ، معنای چند واژه کـه در توضـیحات شـروح تـاریخ بیهقـی و در فرهنـگ یهـا گذشتۀ فارسی آمده، با معناهای ر ایج آنها در گویشها مقایسه و سرانجام بـه بیان معنای درست و مناسبِ این کلم هها پرداخته شده است . واژههای کلیدی: گویش، تاریخ بیهقی،کفَّه (کـَپـه)، کامه، تاسیدن، لاکشته . - تاریخ وصول: 17 /9/ 87 تأیید نهایی: 10 /5/ 88 * - عضو هیأت علمی دانشگاه فردوسی مشهد ** واکاوی چند واژه از تاریخ بیهقی مقدمه کلم هها، لغتها و تعبیر های فراوانی در بین فارسی زبانـان و بـه خـصوص گویـشورانِ خراسانی رایج ا ست که ها در فرهنگ ی لغت فارسی گذشته، ثبت نشده است. همین طور برخی کلمات در بینِ مردم، به معنا یا معانیِ خاصی به کار می رود، امـا در فرهنـگ هـای لغت، بدان معانی اشاره ای نشده است. از این رو گاه در شرح متـون ادبـیِ کهـن فارسـی ، مشکل پیش می آید و گاه ی معنایِ متن با توج ها ه به شرحی که در فرهنگ ی لغت برای کلمه ذکر شده است، درست به نظر نمی رس .د در حالی کـه بـا اسـتفاده از معنـای رایـج آنها در بین مردم، بخصوص گویشوران خراسانی، ابهام و اشتباه در معنایِ مـتن از بـین میرود . این است که و گ ،ها یش کمک بزرگی بـه حـلّ پـا رهای از مـشکلات متـون ادبـی میکند « . زیرا این گویش ها در حقیقت ادامه یا هم خانوادة زبانی است که در متون کهن فارسی به کار رفته است ( » زمردیان ، 1385 .)2 ، در طی سالیانی که تاریخ بیهقی را در مقاطع کارشناسی و کارشناسی ارشـد تـدریس ام کرده ، بارها با عباراتی مواجه ام شده که معنایش برای خودم ـ به عنوان یک خراسانی ـ روشن بود . در حالی که با توجه به توضیحاتی که در برخی از شرحهای این کتاب آمـده ، معنای مطلب نادرست به نظر میرسید . از این رو در این مقاله به مقایسۀ معنای برخی از این کلمـات در فرهنـگ هـا ی لغـت گذشته و شرحهای تاریخ بیهقی با معانیِ رایج آنها در گویشهـا ی منـاطقی از خراسـان پرداخته، آن گاه ام نشان داده که برخی کل مهها معناهایی دارند علاوه بـر آنچـه در کتـب لغت آمـده اسـت . البتـه مـراد ابوالفـضل بیهقـی ظـاهراً آن معنـایی بـوده اسـت کـه در فرهنگهای لغت نیامده، ام ا در میان اهل خراسان به ویـژه همـشهریان وی هنـوز رایـج است . باشد که خواننده به معنای درست کلمات مورد نظر در تاریخ بیهقی دست یابد . اهم کلماتی که در این نوشته بررسی شده ،اند ا عبارتنـد از کَ«: فَّـ »ه کَ( پـ « ،)ه کامـه ،» «تاسیدن» کلا« و شته» . اکنون به بررسی یکایک این کلمات پرداخته میشود . 1- کفّه در تاریخ بیهقی به هنگامِ بیان داستانِ صبر و سلامتیِ بزرگم هر در زندان ، آمده است : « ا کسری فرمود تا وی را در خانه ی کردند سخت تاریک چون گوری و ب ه آهنِ گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشـیدند و هـر روز دو قـرصِ جـو و یـک کفّـ ه نمـک و پژوهش ادبیات/ نشریه دانشکدة ادبیات و علوم انسانی/ شمارة 209 / سال /52 بهار و تابستان 1388 سبویی آب او را وظیفه کردنـد و مـشرفان گماشـت کـه انفـاس وی مـی شـمرند و بـدو میرسانند (» بیهقی، 1356 ، 427 .) معانی کلمۀ «کفه» در فرهنگ های لغت گذشته از این قرار است : در فرهنـگ قـواس یک معنا برای ک فه ذکر شده است «: کفه: پلۀ تـرازو (» مبارکـشاه غزنـوی، 1353 ، 142 .) در مجمعالفرس و فرهنگ جهانگیر ی در معنای «کَفَه» «و کَفَّه» این گونـه نوشـته شـده است «: با اول و ثانی مفتوح، دف و دایره بود و با ثانی مشدد، نـام شهریـست (» سـروری، 1341 ، 1130 و انجو شیرازی، ،1351 ج 2، 1493). در فرهنگ نظام عـلاوه بـر معـانی ذکر شده، چنین آمده است («: kaffe (خوشۀ جو و گنـدم کـه در و قـت خـرمن کـوفتن، کوفته نشده باشد و پس از پاک کـردن خـرمن آن را دوبـاره بکوبنـد ( » داعـی الاسـلام، 1 1363 4، ج ، 2818 .) در لغت نامۀ دهخدا «کَفَه و کفّه » بالغ بر ده مدخل را به خـود اختـصاص داده اسـت (دهخدا، ،1373 ج 11 ، 16250 - 16249 .) همچنین «کَپـه» و ترکیب های ساخته شده با آن، در لغتنامه هجده مدخل دارد (دهخدا، ،1373 ج 11 ، 16008 - 16007 .) عمـده معنای لغتنامه، همانی است که در فرهنگهای قبل آمده است . اما معانی ذکر شده، هیچ کدام معنی درست عبارت مذکور در تـاریخ بیهقـی نیـست . همچنین بر معنای رایج در خراسان، صدق نمی کند و معنـای ی کـه بـرای کلمـۀ کفّـه در خراسان رایج است در لغت نامۀ دهخدا هم نیامده است . در تاریخ بیهقی تصحیح مرحوم سعید نفیسی ب ه جای «کفـه »، کلمـۀ «کـف » آمـده است (بیهقی، 1319 ، 404 .) اگر «کف» بـه معنـای «مقـداری قلیـل، انـدکی (» معـین، ،1364 ج 3، 2998) گرفته شود، درست است . اما اگر به معنای «سطح داخلی دست که متّصل به انگشتان است (» همان) معنا شود، در این جا نادرست می آید. شـارحان تـاریخ بیهقی، جز یک شارح، بقیه به معنای این کلمه نپرداخته اند. در شرح دکتر خطیب رهبـر بر تاریخ بیهقی که کَ« فّه» معنا شده، این گونه آمده است «: کفه: بفتح اول و تـشدید دوم چنگ، کفه ظاهراً مأخوذ از کف است ب؛ ه معنی مشت و چنگ (» بیهقی، 1381 ، 578 ). حال باید بررسی نمود که: آیا هفَّکَ« » در این عبارت معنای «مشت و چنگ» را دارد؟ کلمۀ هفَّکَ« » یا ،»هپکَ« در اغلب گویشهایِ خراسان در معنایی به کار میرود کـه بـا مفهومِ به کار ر فته در تاریخِ بیهقی مناسبت دارد « . کفّه و کپه» در گویش هـای خراسـان بدین معناست «: مقدار کم ی از خوردنی های خشک و کوبیده شده از قبیل سفوف، شاتره و غیره که حدوداً به اندازة یک قاشق مـی شـود و بـا کـف دسـت بـه یـک بـار در دهـان واکاوی چند واژه از تاریخ بیهقی میریزند و .» به صورت» کَفَّه کردن » «و کَپه کردن » هر دو تلفّظ مـی شـود . بـرای مثـال یکی از افرادی که شاهد زلزلۀ سال چهل و هفت جنوب خراسان بوده است ، ضـمن نقـل خاطراتش این گونه میگفت « : در موقع زلزلـه چـو ن وسـیله و فرصـتی نبـود کـه چـای درست کنند، کربلایی هم عادت به چای داشت ، ک می چایِ خشک را به او دادم و گفـتم در کف دستت وامال و خُ ردش کن و کپه کن، کـه سـردردت خـوب شـود ( » بـه نقـل از شهربانو محمدیان 85 ساله .) دکتر زمرّ دیان هم در معنای کلم « ۀ کَپه» نوشته «:اند محتوی یک کـف دسـت جمـع شده از خوردنی های ریز کوبیده یا دانه که در کف دست جای گرفته (» زمردیان ، 1385 ، 141 و .) در گ فتو گویی که با ایشان داشتم، افزودند «: بیشتر در مـورد داروهـای کوبیـدة در واژه نامۀ گویش بیرجند «کپیدن» به ه مان معنا آمـده اسـت : 2 گیاهی به کار میرود .» «کپیدن: خوردن آردگونه ها که با کف دست در دهان ریزنـد (» رضـایی، 1373 ، 358) و در کتاب لغات ع امیانۀ فارسی افغانس تان، آمده است: کَپـه کردن «: سفوف و امثـال آن را در د هن انداختن (» افغانینویس، 1369 ، 444) و در فرهنگنامۀ وگ یش سبزوار این گونـه معنا شده « : کپه کردن (kerdan kappa ( مقدار چیزی را که در کـف دسـت جـای گیـرد ، یک باره به دهان ریختن (» محتشم، 1375 ، 414 .) در تعریفی دیگر نوشته شـده اسـت : «کَپه: مقداری از خوردنی ریزه و کوبیده که در کـف دسـت جمـع شـده ، جـای گیـرد » (اکبری1370، ، 231 .) محمدعلی جمال زاده در معنایِ فلَکَ« مه کردن » این گونه آورده است « : کفلمه کـردن به معنای چیزی را در کف دست نهادن و خرد کردن و ب ه دهان ریخـتن . یعنـی در کـف دستش خرد کرده ، به دهان مـی ریـزد و مـی بلعـد ( » جمـال زاده، ،1341 327 .) معنـای «کفلمه» « به کپه کردن» یا «کفّه کردن» شبیه است . خلاصه « کفّه» علاوه برمعنایی که در فرهنگ های قدیم برایش نوشته اند، معنای رایج دیگری هم دارد که منظور ابوالفضل بیهقی ، همین معنایی است که امر وز همـشهریان او به کار میبرند . وقتی قوت و غذای بزرگمهر، روزانه دو قرص نانِ جو و یک سبو آب و یک کَفَّه نمک، تعیین شده است ، خوردن «یک مشت نمک » به همراه دو قرص نان و یـک کـوزه آب در شبانه روز ، درست نمینُماید . پس در این عبارت تاریخ بیهقی »هـفَّکَ« به همان م عنایِ « مقدار ک می، به اندازة یـک قاشق، از چیزهای کوبیده شده که در کف دست جمع شده، ریزند وبه یک بـار در دهـان انداز ،».ند درست است . پژوهش ادبیات/ نشریه دانشکدة ادبیات و علوم انسانی/ شمارة 209 / سال /52 بهار و تابستان 1388 2- کامه در تاریخ بیهقی، از مانک علیِ م یمون، از اهالی غزنین، سـخن گفتـه شـده کـه بـرای سلطان محمود و امیر مسعود، خوراکیهای خوشمزه میآورد. از جمل ۀ ایـن خـوراکی هـا «کامه» است «: م قصۀ مانک علی یم می ون با ا ر چنان افتاد که این مرد عـادت داشـت کـه هر سالی بسیار آچارها و کامه های نیکو سـاختی و پـیش ا میـ ر محمـود رحمـۀ االله علیـه بردی ( » بیهقی ، 1356 ، 154 .) در ها فرهنگ ی لغت در معنای کلمۀ «کامه» چنین ن وشتهانـد «: شـی ر و دوغ بـه هـم جوشانیده را گویند و نان خورشی است مشهور که بیشتر مردم صفاهان سـازند و خورنـد و ریچال را نیز گویند که مربای دوشابی باشد، و بعضی گویند طعا می است کـه بـه زبـان عربی کامخ گویند ( » برهان،1362، ج 3، 1579 و پادشـاه، ،1366 ج 5، 3348 « .) کامـه ریچالی است که با طعام خو رند و آن چنان باشد که اسفند تازه در شیر کنند تـا بـسته گـردد و ترش شود ( » حسینی مدنی تتوی ، ،1337 ج 2، 1087 ننا« .) خورشی است ترشمـزه » (رامپوری1360، ، 697 « .) ... و ریچال و مربای دوشابی و آچار و ... (» داعیالاسـلام، ج 4، (. 2750 3 در لغتنامه ، علاوه بر نقل تعاریف فرهنگ های مذکور ، به صـورت یادداشـت مؤلّـ ف آمده است « : خامه، نوعی روغن که روی شیر ایستد چون شبی بر او بگذرد (» دهخـدا ، (. 15961 ، 1373 کامه از منظر شارحان تاریخ بیهقی : مرحوم ادیب پیشاوری در حاشیۀ تاریخ بیهقـی در معنای «کامه » آورده ا ست ه ب«: معنـ ی پنیـر و کـشک و امثـال آن و گویـا نـانخورش مخصوصی است (» بیهقی، 1307 ، 123 .) شادروان سعید نفیسی در ذیل این کلمه همان معانیی را که در برهان آمده، نقل کرده است (بیهقی، 1319 ، 140). در شرح منوچهر دانش پژوه بر تاریخ بیهقی ، با استناد به سخن ادیب و سعید نفیـسی و دهخدا، این گونه نوشته شده اسـت «: پنیـر و کـشک و امثـال آن، شـیر و دوغ درهـم جوشانده، خامه ( نوعی روغـن کـه روی شـیر ایـستد (» ) بیهقـی، 1384 1، ج ، 198 .) در شرح دکتر خطیب رهبر این گونه آمده است «: کامه نانخورشی است مشهور ... و ریچـال را نیز گویند که مربای دوشـابی باشـد (» بیهقـی، ،1381 317 .) در ایـن شـروح ، همـان چیزی را نوشته اند که در فرهنگها ی لغت گذشته آمده است ؛ بدون این کـه بـه تفـاوت این دو خوردنی توجه شود . واکاوی چند واژه از تاریخ بیهقی همانگونه که بیان شد ، در فرهنگ های لغت گذشته و هـم در شـر حهـای تـاریخ بیهقـی ضمن آن که «کامه» «و ریچال»، یکی دانسته شده اسـت، بـه طـو ر کلـی چنـد معنـا بـرای «کامه» :اند آورده 1- یک نوع لبنی که طعمِ ترش دارد و غالباً سبزی هایِ معطر مثل شبت و کـاکوتی را با آن مخلوط میکنند ؛ 2- خامه یا سری که بر روی شیر میبندد، وقتی یک شب بماند ؛ 3- آچار (ترشی ؛) 4- ریچال، نوعی مربا که با شیرة انگور ( دوشاب) میپزند . حال باید دید کدام یک از این معناها، در مورد «کامه» صادق است؟ در گویش مردم سبزوار ، موطن بیهقی ، کامه - یا به تلفّظ مردم آن دیار «کَمـ -»ه بـه نوعی لبنی گفته می شود در و فرهنگنامۀ گویش سبزوار ایـن گونـه تعریـف شـده اسـت : «کَمه ( kama (نوعی از لبنیـ ات اسـ .ت بـرای تهیـۀ آن ابتـدا دوغ را جوشـانده در کیـسۀ پارچهای میریزند تا آب خود را از دست بدهد . سپس در مشک میریزند تـا مجـدداً آب باقی مانده را از دست بدهد . در این حالت «کمه نارس» است که باید چنـد بـار آن را بـا دوغ تازه مخلوط کنند تا «کمه رسیده» به دست آید ( » محتشم، 1375 ، 432 .) در جنوب خراسان به جای «کامه ،» از لفظ «شـیراز » اسـتفاده مـی کننـد . در برهـان قاطع آمده است : شیراز آن است « که شبت ریزه کنند و با ماست بیا میزند و قدری شـیر بر آن ریزند و در مشکی یا ظرفی کنند و چند روزی بگذارند تـا تـرش گـردد (» برهـان، ،1362 ج 3، 1322 « و ) در عربی نیز استعمال کرده و با شواریز جمع بسته اند ( » پادشاه، ،1336 ج 4، 2707 .) پس از این که ماست در تلم زده شد و کره اش را جدا کردنـ د، دوغِ بـاق یمانـده را در کیسه یا مشک میریزند تا آب ِ آن کشیده شود . چکیدة آن بـه شـیراز مـشهور اسـت و ( 4 نیز : اکبری، 1370 ، 214 .) دکتر زمردیان نوشته « :اند هرگاه دوغ را در مشک کننـد کـه بتـراود و در نتیجـه آب خود را از دست بدهد، بعد از تراوش آب ماده ای باقی میماند که شیراز نامیده مـی شـود . این ماده به ظاهر شبیه ماست چکیده و ماست خیکی است اما چـون چربـی آن گرفتـه شده، از آن ترش تر است که غالباً با افزودن برخی از گیاه های معطّر به آن مانند کـاکوتی طعم آن مطبوع میشود (» زمردیان، 1385 ، 129 .) پژوهش ادبیات/ نشریه دانشکدة ادبیات و علوم انسانی/ شمارة 209 / سال /52 بهار و تابستان 1388 پس از تعریف «کامه (» شیراز) بـه بررسـی بیـشتر آن مـی پـردازیم . در چهـار مقالـه «کامه » در رستۀ لبنی ات و ترشی ها شمرده شده است « : من این معالجت نتوانم کـرد تـ . و را از ترشی ها و لبنیات نهی کرده ام، تو زیربای خوری، و از کامه و انبجات پرهیـز نکنـی ، معالجت موافق نیفتد» ( نظامی عروضی، 1385 ، 131 ). در هد ۀای المتعلّمین چند نوع کامه بر شمرده شده که برخـی از آن بـا شـبت درسـت میشد ه است و این معنا مناسبِ ا ،ها همان تعریفی است که در فرهنگ ز کامه به معنـای «شیراز (» نوعی لبنی ) آمده ا ست « : قلیه سرکا و آبکامه و برین آبکامـه شـونیز و شـبت و رازیانه ب ه کار برده بود (» الاخوینی ، 1371 ، 367 .) افزون بـر ایـن در کتـبِ طبـ ی قـدیم، کامه جزو چیزهای شور به حساب آمده است (الاخوینی ، 1371 ، 595 .) کـه شـوری ، بـا طعمِ لبنیِ ترش ، تناسب دارد . معنای دیگری که برای «کامه » ذکر شده «، خامه» است . البته کامه به معنـای خامـه هم قابل تأم ل است ؛ زیرا خامه و سر شیر زود خراب دش می ه ا ست و در گذشته به جاهای دور ن میتوانستند .دنبرب دلیل دیگر این است که فرهنگ هـا ی لغـت تقریبـاً ات،ّ فـاق نظـر دارند هک کامه را به همراه سبزیهایی مثل شـبت درسـت مـی کردنـد و مخلـوط کـردنِ شبت با سرشیر، نه تنها خوشمزه ن میشود ، بلکه بدمزّ ه و غیرقابل خـوردن مـی شـود . در کتابِ معتبری چون هدایۀالمتعلمین کامه جزوِ شوری ها آمده بیا و نگر آن است که کامـه نمیتواند سرشیر باشد . چون سرشیر، به طورِ طبیعی، طع م شیرین دارد و اگر شور شـود، بدطعم می شود «: این خارش و کر، دو گونه بود. یکی تَر و دیگر خشک، و ایـن خـشک از آن بدید آید که چیزهای شور جن کامه و ب چنآ ه وی ماند ب ه کار داشته بـود (» اخـوینی، (. 595 ، 1371 نکتۀ دیگر این است که در تاریخ بیهقی ، کلمۀ «ساختن» را بـرای کامـه بـه کـار بـرده است. با توجه به دقّتی که دبیـرِ توانـا، ابوالفـضل بیهقـی، در انتخـابِ کلمـات دارد، کلمـۀ «ساختن» نشان میدهد که زمانی صرف تهیه و فر آوریِ کامه میشـده اسـت . چـون طـرزِ تهیۀ کامه در طعمِ آن خیلی مؤثّر است. در حالی که خامه و سرشیر نیاز به ساختن ندارد . کلمۀ «آچار» هم که در معنای ترشی، مشهور است و با کامه کاملاً تفاوت دارد . کلمۀ دیگر ی که در فرهنگ ها هم معنای «کامه » نوشته شده «، ریچا » ر است «. کامه و لیچار» چیزی شبیه به هم معنی شده ؛اند در حالی که در گویش های خراسان، دو غـذای متفاوت با دو طعم متضادند . کامه نوعی از لبنیات است که طعمِ ترش دارد و لیچار نوعی مربا است که با شیرة انگور درست میشود . واکاوی چند واژه از تاریخ بیهقی «لیچار» که به صورت های مختلف از جمله «: ریچال، لیچار، ریچار، لوچار، لچار ، لُچار، لَچار و لچار » ضبط و تلفّظ می شده است ، در فرهنگ های فارسی چنین معنی شده است : «لیچار، لیچال ه ب معنی ریچار است کـه مطلـق مربـا باشـد عمومـاً و هـر مربـا یی کـه از دوشاب سـازند خـصوصاً . و آنچـه از شـیر و دوغ و ماسـت بپزنـد ( » برهـان قـاطع، ج ، 3 1920 .) و صاحب آنندراج این گونه آورده است «: ... و بِه و سـیب و غیـره را در دوشـاب بجوشانند و نگا ه دارند و در وقت حاجت صـرف کننـد (»... پادشـاه ، 1336 3، ،ج 2167 و همان، ج 5، 3729 .) در فرهنگ نظـام ( داعـی الاسـلام، ج 4، 2998) و سـرمۀ سـلیمانی (اوحدی بلیانی، 1364 ، 118) همان دو معنای قبل، نقل گردیده است و در غیاثاللغـات 5 به معنای «آچار» آمده است ( غیاث اللغات .) مجموع تعاریفی که در فرهنـگ هـای لغـت معتبـر فارسـی، بـرای کلمـۀ «لیچـار » و تلفّظهای دیگر آن آمده، به این معانی است : 1- مربای دوشابی خصوصاً ( مربایی که با شیرة انگور پزند ؛) 2- نوعی مربا عموماً (مطلق مربا ؛) 3- آنچه از شیر و دوغ و ماست پزند، کامه؛ 4- آچار(ترشی .) حال محل تأم ل است که : ریچال بر «کامه» مـصداق پیـدا مـی کنـد یـا بـ ر «مربـای دوشابی» اطلاق میشود؟ صاحب فرهنگ جهانگیری چنین نوشته است «: ریچال و ریچا ر مربا باشد و متأخرین مربایی را نامند که به دوشاب بپزند و آن را لیچار و لیچال نیز خواننـد (» انجـو شـیرازی ، 1351 2، ج 2288 .) ایـن تعریـف فرهنـگ جهـانگیری، بـه عنـوان یکـی از قـدیمتـرین فرهنگهای فارسی، که م أخذ فرهنگ های بعد از خود قرار گرفته، همان معنایی اسـت از لیچار، که امروز هم در خراسان به کار میرود . در جنوب خراسان « ، لیچار» و دیگر تلفّظهایش، به معنای مربایی است که بـا شـیرة انگور درست م یشود . «لَچار: مربایی که با شیرة انگور ساخته باشـند . مثـال : لَچـار کـدو، لیچار کدو، مربای کدو (» . زمردیان، 1385 ، 166 و زمردیان 1382، ، 58 «) لیچـار : مربـا ی کدو (» دانشگر، 1374 ، 215 .) لیچار یا لوچار، مربایی است تُرد و لطیف و خوشمزه که غالباً بـا کـدو تنبـل درسـت میشود. با شیرة انگور تازه چند نوع لوچار میسازند؛ از قبیل ، لوچار کدو، لوچـار سـیب، 6 لوچار بِهی ).هبِ( البته خوشمزهتر و لطیفتر از همه لوچارِ کدو است. پژوهش ادبیات/ نشریه دانشکدة ادبیات و علوم انسانی/ شمارة 209 / سال /52 بهار و تابستان 1388 بسحق اطعمه 14 بار لیچار را با توجه به مربا بودن و درسـت کـردن آن بـا دوشـاب بیان کرده است (بسحق، 1382 ، 321 ). درست می کرد ا ه ند، و امروزه هم در غالب نقاط 7 با توجه به این که لیچار را با دوشاب خراسان به همین معنی به کار میرود، لیچار «نوعی مربا ا» ست . تقریباً فرهنگ های فارسی اتّ فاق نظر دارند که کامه ، طعم ترش داشته اسـت و آن را به همراه سبزی هایی مثل شبت درست می کرد ندا ه . پس مخلوط کردنِ شبت با «لیچـار » (مربایِ ساخته شده با شیرة انگور ،) امری غیرمتعارف است . بنابر این لیچار خوردنیی غیـر از کامه است . خلاصۀ سخن این است که چون چگونگی درست کردن کامه در طعم آن خیلـی اثـر میگذارد، مانک علی میمون، کامه را خـوب و خوشـمزه تهیـه و فـر ورآی مـیکـرد ؛ بـه گونهای که مزّة آن برای سلاطین غزنوی خوشایند بود . پس سرشیر و آچار و لیچار ، خوردنی های دیگری غیر از کامه اسـت و کامـۀ بـه کـار رفته در تاریخ بیهقی ، به همان معنایی بوده است که امروز نیز در سبزوار (بیهق) و خیلـی از مناطق خراسان به کار میرود؛ یعنی ن«: وعی لبنی با طعمِ ترش .» 3- تاسیدن در سال 426 که لشکریان سلطان مسعود به فرماندهیِ بگتغدی، از ترکمانان شکست خوردند و در بیابان با گرما و تشنگیِ شدید دست به گریبان شـدند، بیهقـی مـی نویـسد : «جنگی به پای شد که از آن سخت تر نباشد ، که خصمان کار در مطاولت افکندند و ن یک بکوشیدند، و نه چنان آمد و بر آن جملـه کـه اندیـشیده بودنـد کـه بـه نخـست حملـه ، خصمان بگریزند . و روز سـخت گـرم شـد و ریـگ بتفـت و لـشکر و سـتوران از تـشنگی بتاسیدند (» بیهقی، 1356 ، 631 .) برای کلمۀ « تاسیدن» در خیلی از فرهنگها ی لغـت مـدخلی ذکـر نـشده اسـت . در فرهنگهایی هم که معنای آن ذکر شده، اختلاف معنایی وجود دارد . در سرمۀ سلیمانی ، این کلمه چنین معنـی شـده اسـت ب«: تاسـیدن از گرمـا بیخـود شدن (» اوحدی بلیانی، ،1364 67 و ) صاحب فرهنگ آننـدراج تا« سـی دن» را در معنـای «مضطرب و اندوهناک » آورده است ( پادشـاه، ،1336 ج 2، 1005 .) در فرهنـگ نفیـسی نا( ظمالاطب( ا به معنای «غمناک و دلگیر شدن » آمـده (نفیـسی ،1343، ج 2، 778 و ) در واکاوی چند واژه از تاریخ بیهقی نام لغت ۀ دهخدا همان اندک معانیی که در دیگر فرهنگ ها بوده نقل شده اسـت ( 1373 ، 4، ج 5484-5485 .) در شروح تاریخ بیهقی ، در معنای «از تشنگی بتاسیدند »، اختلاف به نظـر مـی رسـد . ظاهراً کلمۀ ت« اسیدن» برای مرحوم ادیب پیشاوری غریب به نظر آمده. زیرا وی در مـتن تاریخ بیهقی مصححِ خویش ، به جای کلمۀ «تاسیدن « ،» بـستوه آمدنـد » را گذاشـ تهانـد . «روز سخت گرم شد و ریگ بتفت و لشکر و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند (» بیهقـی، (. 493 ، 1307 مرحوم سعید نفیسی در زیر نـویس عبـارت مـذکور در تـاریخ بیهقـی افـزوده اسـت : «تاسـیدن بـ ه آرا معنـی غمنـاک و دلگیـر شـدن و بـی مـی و بـیقـراری کـردن اسـت» (بیهقی1319، 1، ج ، 590 .) دکتر غنی و فیاض هم در معنـای ایـن کل مـه تردیـد نـشان دادهاند و معانی ی را که برای کلمۀ تاسیدن آمـده اسـت، «غریـب » دانـست هانـد ( بیهقـی، 1324 ، 485). در شرح دکتر خطیب رهبر در معنای «بتاسیدند » اینگونـه آمـده اسـت : «از سستی در رفتار ماندند . مصدر آن تاسیدن و اسم آن تاسه ( » بیهقـی، 1381 ، 827 . ) در شرح تاریخ بیهقی از منوچهر دانشپژوه ، به توضیح این کلمه پراخته نشده است . خلاصه این بزرگان « تاسیدن» را براساس فرهنگ ها در معـانیِ « از سـستی در رفتـار ماندن، دلگیر و غمناک شدن و بیقراری» نوشتهاند و در نظر برخی از آنان کلمـه غریـب آمده است . به هرحال جای تأمل و بررسی دارد که «: تاسیدن» در عبارت مذکور از تاریخ بیهقی به چه معنایی است . با توج ه به این که در بیابان روز سخت گرم ،دش چنان گرم که از شـد ت گرمـا ریـگ تفته شد، شدت اثر تشنگی و بـی حـال ی بـر لـشکریان و سـتوران بایـد چیـزی بیـشتر از «سستی و غمناکی» و حت یـّ « بیقراری» باشد . در غالب نقاط خراسان، به حالتی که انسان را بر اثر درد یا تشنگی یا غم، مـشرف بـه مرگ می کند، « تاسیدن» اطلاق میشود. گفت ه می شود « : فلانی ب ر اثر غصه واتـسید از ( » بس غصه خورد م، .(.رد «واتسیدن» را در فرهنگ های واژگان گویش های مربوط بـه قـاین و بیرجنـد - کـه توسط اساتید زبان شناس تألیف شده - این گونه معنا نمو «:ندا ده وتَسیده (مص) هـلاک شدن، حالتی که ممکن اس ت به بچـۀ شـیر خوار، در نتیجـۀ زیـاد گریـه کـردن دسـت بدهد (» زمردیان، 1385 ، 291 « .) واتَسیده ن[ ] 1 :n vatasid- هول کـردن و ترسـیدن زیاد - 2 ؛ فرو نشستن و خشک شدن آب یا مایع در ظرف 3- ؛ خشک شـدن آب بـدن بـر پژوهش ادبیات/ نشریه دانشکدة ادبیات و علوم انسانی/ شمارة 209 / سال /52 بهار و تابستان 1388 اثر تابش آفتاب و گرمـا و تـشنگی بـ ه ویـژه در بیابـان (» . رضـایی، 1373 ، 470) و نیـز «تَاسیده ]ن[ tasid n: تاسیدن 1- ترسیدن زیاد و هول کردن 2- ؛ خشک شـدن ماسـت و مانند آن در ظرف و چسبیدن به دیوارة ظرف 3- ؛ خشک شدن بـدن از گرمـا و تـشنگی زیاد در بیابان ( » رضایی، 1373 ، 133 .) مثلاً وقتی بر اثر تش نگی یا گرسنگی یا درد شدید و غیر قابـل تحمـ ل، حالـت غـش و بیحالی به کسی به خصوص کودکان دست د هد ، گفته میشود «: واتسید . » بـرای مثـال : «بچه از بس گریه کرد واتسید (یعنی حالت غـش بـه او دسـت داد « .) از بـس ماند نـد از تشنگی و گرسنگی واتسیدند (» به آنها حالت بیحالی و غش دست داد .) با توجه به آنچه در بیشتر گویش های خراسان رایج است، «تاسـیدن » ب«و تاسـیدن » حالتی را نشان میدهد که فرد از شدت تشنگی ، گرسـنگی یـا درد و انـدوه، مـشرف بـه هلاک باشد . گاهی که فرد غمِ زیاد را نمیتواند تحمـ ل کنـد و بـر اثـر غـم ،رد و د بیمـار میشود یا می میرد، میگویند « : از غصه واتسید» یا جاندارانی در بیابـ انی بـر اثـر گرمـا از تشنگی به حالت غش درآیند یا بمیرند، میگویند « : از تشنگی واتسیدند .» سخن غزّالی در کیمیای سعادت می تواند مؤید این نظر باشد « : ... چنان کـه دسـت و پا تاسیده شود و خَدری در وی پدید آید تا اگر آتش به وی رسد در حـال بِ نَدانـد چـون آن خدر از وی بر ود و در آتش بود به یکراه دردی عظیم بیابـد، همچنـین دلهـا در دنیـا تاسیده باشد و این خدر به مرگ بشود (» غزّالی ، ،1368 ج 1، 109 «.) تاسیده شدن » در این جا معنای « بیحسی و بیادراکی» میدهد . خلاصۀ سخن این است که در عبار ت مذکور در تاریخ بیهقی «، تاسیدن و بتاسـیدن » مفهو می بیشتر از «سستی» و «بیقراری» دارد . در چنان بیابان گرمی که از شـد ت گرمـا ریگ تفته می شد، معلوم است تشنگی بر سپاهیان آن قدر فـشار آورده بـود کـه از گرمـا بیخود شدند و در حالتی نزدیک به هلاک قرار گرفتند و از فرط تـشنگی و بـی خـودی، صحنۀ جنگ را رها کردند «. تاسیدن» در عبارت یاد شده، به معنای «مشرف بـه هـلاک شدن » درست به نظر میرسد. لا 4- کشته در تاریخ بیهقی می خوانیم « : خوانچهها آوردن گرفتند پیش ا میـر بـر تخـت یکـی، و پیش غازی و پیش اریارق یکی، و پیش عارض بوسـهل زوزنـی و بونـصر مـشکان یکـی، پیش ندیمان هر دو تن را یکی – و ب والقاسم کثیر به رسم ندیمان می نشست– و لا کشته واکاوی چند واژه از تاریخ بیهقی و رشته فرموده بودند، بیاوردنـد سـخت بـسیار . پـس ایـن بزرگـان چـون نـان بخوردنـد برخاستند ( » بیهقی، 1324 ، 225 .) در فرهنگ ها «لاکشته و لاخش هت » به صورت های مختلف ضبط شـده اسـت ازجملـه : «لاکشته، لاگشته، لاکشه، لاکچه، لاکجه، لاخش ته و لاخـشه » و آن را بـه معنـای نـوعی آش دانسته اند (برهان، ،1362 ج 3، 1875 و آننـدراج، پادشـاه، ،1336 ج 5، 3656 .) در فرهنگهای جهانگیری ، برهان ، نظام و آنندراج ، لاخشه و لاخشته را تتماج معنا کردهانـد (انجو شیرازی ، ،1359 ج 1، 472 .) صاحب فرهنگ نظام عـلاوه بـر ذکـر معـا نی مـذکور «آش رشته» را هم افزوده است ( داعیالاسلام ج، 4، 2932 .) شارحان تاریخ بیهقی نیز معنای این کلمه را بر اساس فرهنگ های لغـت، نـوعی آش نوشته .اند در تاریخ بیهقی به اهتمام و تصحیح دکتـر غنـی و دکتـر فیـاض - بـه نقـل از حواشی مرحوم ادیب بر تاریخ بیهقی - نوشته « :اند لاکشته و لاخـشه نـوعی از آش اسـت که از سماق پزند .» همچنین به نقل از برهان آن را به معنی «آش تتماج « و » نـوعی آش آرد » گرفتهاند و افزوده « :ند ا احتمال می دهیم این لاخشته و لاخشه همـان آش خمیـری است که امروز در خراسان به نام «لخشک» معروف است (» بیهقی، 1324 ، 225 .) مرحوم سعید نفیسی، در معنای آن با تردید نوشته است «: در فرهنـگ هـای فارسـی این کلمه به این صورت نیست و تنها لاکچه بر وزن باغچه ضبط شده ب ه معنـی تتمـاج و آن آشی است معروف و لاخشته و لاخشه را نوعی از آش آرد دانسته اند و گفتـه انـد آش تتماج است ... و بدین قرار لاکچه و یا لاخشته و یا لاخشه چیزی بوده ماننـد آش خمیـر و آش رشته یا آش سماق امروز (» بیهقی، 1319 ، 261 .) کوتاه سخن این است که در آش بودن کلمۀ «لاکشته» اتّفاق نظر است، اما تردید در بارة نوع آش است . با توجه به این که در همان مجلسِ امیـر مـسعود و در همـان سـفره ، 8 آشِ دیگری به نام «رشته» هم وجود داشت و رشته را نیز نوعی آش بـه نـام « ، شـوربا » معنا کرده اند ( بیهقی1383، ، 731 ،) این پرسش مطرح مـی شـود کـه : از انـواع آش هـای مختلفی که وجود داشته است، « لاکشته یا لاخشته» کدام نوع است ؟ توجه به چند نکته، رسانندة ما به مقصود خواهد بود : 1- محقّقان و ادبای معاصر معنای «لاکشته و لاخشه » را با تردید بیـان اکـرده نـد . از جمله سعید نفیسی ( بیهقی، 1319 ، 261 .) دکتر معین ذیل کلمۀ « لاخشته» نوشته اسـت : «لاکشته... نوعی رشته، رشته ای که لوزی برند، آشی که از آن پزند ( » برهـان، 1362 3، ج ، 1875 .) دکترغنی و فی اض احتم ال داده اند که « لاخشته و لاخشه همان آش خمیری است که امروز در خراسان بنام «لخشک» معروف است (» بیهقی، 1324 ، 225 .) پژوهش ادبیات/ نشریه دانشکدة ادبیات و علوم انسانی/ شمارة 209 / سال /52 بهار و تابستان 1388 مرحوم فروزانفر به نقل از برهان قاطع نوشته است «: لاخشته :» تُتمـاج، یعنـی نـوعی آش از خمیر است که با دوغ یا کشک سازند (» مولوی، 1362 ، 242 .) ضبط شده است . 9 - 2 در اکثر نسخ مصححِ تاریخ بیهقی، این کلمه به صورت «لاکشته» نکتۀ مهم در این جا «کشتن» است. به نظر می رسد « لاکشته» آش یـا غـذایی بـوده به است که در لا لای آن چیزی قرار می دادهاند. از آش ها، آشی هست با نام «جـوش پـرّه » که داخلِ خمیر این آش را از مواد ی مثل سبزی و گوشت و حبوبات پر می کننـد . ظـاهر آن وقتی پ ر شد مثلِ قالب های کوچـک خـ شت اسـت . بـه نظـر مـی رسـد «لاکـشته » و «لاخشته» همان آشِ «جوش پرّه » است . 3- کلمۀ «لاکشته ، » که نام نوعی آش است، نمی تواند آش معمولی باشـد . یـک نـو ع آشی است بهتر از دیگر انواعِ آن . به ت عبیر بسحق اطعمه، «شوربا» در مقابل جـاه و مقـامِ «جوشپره» کارهای نیست (بسحق اطعمه، 1382 ، 59 .) این نکته را طرز بیان بیهقی هم تأیید میکند. زیرا در کتابت هم « ، لاکش »هت را بر «رشته» سابق ورآ ده است . 10 اما «جوشپره» یکی از آش های خوشمزه است کـه بـه صـورت هـای « پـ جـوش ره، پ جوش رّه، جوشبره و جوشبیره » تلفّظ می شده است و هنوز هم معمولاً آن را به صـورت مهمانی دادن صرف میکنند . این کلمه در فرهنگ لغت آنندراج ایـن گونـه معنـی شـده است : «:هرَّب جوش نام آشی مشهور که از خ میر ب ه اندام مثلّ ث و مربع طـولانی سـاخته ، از گوشت و سبزی و م صالح پر کنند و در آب جوشانند و ماست و کشک بر بالای آن خورند و ظاهراً هر دو یکی است؛ طعامی اسـت کـه از آرد فطیـر سـازند و قیمـه در آن ریزنـد » (پادشاه، ،1336 ج 2، 1379 .) در فرهنگنامۀ گویش سبزوار نوشته شده است « : نـام آش مخصوصی است که برای پخته شدن باید مد ت بیشتری ب جوشـد . بـرای تهیـ ۀ ایـن آش ، خمیر آرد گندم را به صورت ورقه هایی در میآورند و مقداری سـبزی، گوشـت کوبیـده و چیزهای دی گر داخل آن قرار داده ، در آب جوش میپزند. سپس مقداری ماسـت و ادویـه داخل آن میریزند (» محتشم، 1375 ، 195 .) 4- در کتاب طب ی هدایۀالمتعلّمین در مورد لا« کجه یا لاکشته » این گونه آمده است : «باید که لختی از اغذیۀ غلیظ یا د کنم چن لاکجه و عصیده و رشته و سر بریـان و بایجـه و ... (» اخوینی، 1371 ، 439 «) و بدان که کوشت و هریسه و عصیده و مـاهی و لاکجـه و هرچ از شکم گوسپند آی د و گوشت وی هیج نشاید خور ند (» اخوینی، 1371 ، 443 .) در این کتاب، «لاکشته » جزو غذاهای سنگین شمرده ش ده، کـه گوشـت بـه همـراه داشـته واکاوی چند واژه از تاریخ بیهقی است. پس مسلّ م به نظر می رسد که «لاکشته یا لاکشه » آشِ « و ب »هپرّ جوش ده است کـه آن را به همراه گوشت درست می کردهاند و جزء غـذاهای مقـو ی و سـنگین بـه حـساب میآمده است . بسحق اطعمه گر چه حدود بیست نوع آش را نام میبرد، اما نام آشهای « لاکـشته و لاخشه» و دیگر تلفّظهای آن ، در دیوان ش نیامده، ولی از «جوشبرّه» حدود سی بـار نـام برده است . با توج ه به این که دیوان وی در برگیرندة مجموعۀ غذاهاست، میتـوان نتیجـه گرفت که چون جوش برّه را به همان مفهو « م لاخشه و لاکشته» به کار بـرده ، بـه همـین سبب نامِ «لاکشته » را نیاورده است . بسحق اطعمه پرّ جوش ه را غذای سور و جشن میداند : به گرد باروی بغرا که قلعهاش قلیه است، ز جوشبرّه، چه در خور کشیدهاندش سور ( بسحق اطعمه، 1382 ، 42 ) پرّ وی ابیاتی در وصف جوش ه دارد از جمله : دل چو تاج جوشبرّه، دید و تخت قیمهاش گفت: خواهد رفت، روغن، در سر این تخت و تاج (بسحق اطعمه1382، ، 116) شعری هم باعنوان «جوشبرّه» دارد : 11 این چرخ عصابه شکل، درزی است از طـرف کلاه جـوشبـرّه (بسحق اطعمه1382، ، 59 ) پژوهش ادبیات/ نشریه دانشکدة ادبیات و علوم انسانی/ شمارة 209 / سال /52 بهار و تابستان 1388 نتیجه کلمههای کفّه (کپه «، ) کامه «،» تاسیدن» « و لاکشته» در گـویش هـای بـسیاری از نم اطق خرا سان معانیِ خاصی دارند که در تاریخ بیهقی هم به همـین معـ انیِ رایـج در خراسان به کار رفته .اند در حالی که ایـن معـانی در فرهنـگ هـای لغـت گذشـته و در شروح تاریخ بیهقی ثب ت نشده .اند با توجه به سیاق عبارت در تاریخ بیهقی و معنای رایج این کلمات در خراسان، معانی این چند کلمه اینگونه درست به نظر میرسد : فَّکَ 1- ) هپکَ(ه به معنای: مقدار اندکی ، به اندازة یک قاشق، از خـوراکیهـای کوبیـده شده، که به یک بار در دهان ریزند . 2- کامه : نوعی لبنی با طعمِ ترش که غالباً با سبزیهای معطّر فرآوری میشود. 3- تاسیدن به معنای از شدت تشنگی یا درد و امثال آن مشرف به هلاک شدن. 4- لاکشته: نوعی آش است که داخل خمیـر آن را بـا مـوادی از قبیـل سـبزی هـای خودرو، گوشت و برخی حبوبات پر میکنند. واکاوی چند واژه از تاریخ بیهقی پی ها نوشت ر د 1- برهان قاطع و فرهنگ جهانگیری مطالـب فرهنـگ نظـام نقـل شـده اسـت . صـاحب فرهنگ رشیدی -که آن را با مقابلۀ دقیق با برهان و سروری تألیف کرده - عیناً نوشتۀ برهـان را آورده است (حسینی مدنی، 1337 2، ج ، 1168 ). 2- در گفتگوی حضوری که در اردیبهشت هشتاد و هفت در خدمت ایشان داش .تم 3- و نیز در مجمعالفرس در معنایِ کلمۀ «کامه» اینگونه نوشته اند «: کامه، ریچـالی اسـت کــه در خوزســتان نیــک ســازند (» ســروری1341، 3، ،ج 1142 .) همچنــین « کامــه: آبکامــه و نانخورشی که از شیر و ماست و تخم سپندان و خمیر خشک و سرکه سـازند و بـه تـازی کـامخ نامند و شیر و دوغ د رهـم، و ریچـال و مربـای دوشـابی و آچـار (» داعـی الاسـلام، ج 4، 2750 .) «کامه: ریچالی اسـت مخـصوص بعـضی امـاکن (» اوحـدی بلیـانی، 1364 ، 207 ) و در فرهنـگ جهانگیری نوشته شده «: چیزی باشد که آن را زنان بسازند، به جهت نـان خـورش (» جهـانگیری، 1359 1، ج ، 449 .) 4- در تربت حیدریه به د وغی که از ماست گرفته میشـود و آن را در پوسـت مـی ریزنـد بـا مقداری ماست تا چکیده شود، شیراز میگویند ( به نقل از یکی از دانشجویان ). 5- نویسندگان فرهنگهای نظام (نفیسی، ،2535 ج 4، 2998) وآنندراج (آنندراج، پادشـاه، ،1336 ج 5، 3729) و لغت نامه (دهخدا، 1373 ، 17532) عیناً سخنِ برهان را نقل کرده اند. در لغت فرس در معنی «بتکوب» نوشته شده «: ریچالست که از مغز گـوز و سـیر و ماسـت کننـد » (اسدی طوسی، 1365 ، 36 .) 6- طرز تهیۀ لیچار به این صورت است : کدو تنبـلِ رسـیده را بـه تکّـه هـای مناسـب خـرد میکنند و مدت یک شبانه روز در آب آهک می خوابانند تا ترد و شکننده شود، بعد از شـستن و خواباندن در آب خالص، در داخل شیرة انگور تازه میجوشانند تا به صورت مربا قوام بگیرد . 7- در لغت نامه در معنای «دوشاب» این گونه آمده است «: شیرة انگـور، و بعـضی گفتـه انـد شیرة انگور که آن را یک دو روز نگاه دارند تا ترش شود و به همین سبب آن را دوشـاب گوینـد که آب انگور است و شب بر آن گذشته است » . آب انگور را خاک معدنی مخصوصی می زننـد تـا ببرَد و شیرین شود . اگر خوب نبرد، شیره اش طعم ترش مزه ای دارد. انگور اگر تـرش هـم باشـد خاک که بزنند و ببرد، شیرة آن شیرین است . 8- شوربا آ: شی که به بیمار دهند . وجه تسمیه این است که گاهی در آن آش نمـک بیـشتر میریزند. شوروا مبدل شوربا است (» داعیالاسلام، ،1363 ج 3، 568 .) 9- در نسخ خطی قدیم، رسم بود که حروف «ک» «و گ» را به صورت «ک» مـی نوشـتند . به همین دلیل در برخی از چاپ های تاریخ بیهقـی ، ایـن کلمـه «لاکـشته » و در بعـضی دیگـر «لاگشته» چاپ شده است . پژوهش ادبیات/ نشریه دانشکدة ادبیات و علوم انسانی/ شمارة 209 / سال /52 بهار و تابستان 1388 -10 طرز تهی ۀ جوشپره: از شب قبل حبوبات (نوعی نخود فرنگی ( مجک و ) کمی نخـود ) را بار میگذارند که به آرامی بپزد . خمیر آرد گندمِ ورز داده شده را به شکل مستطیل هـای نـازک میبرند. آن گاه حبوبات له شده و گردوی آسیاب شده و مقداری پیاز خرد شـدة خـام را داخـل تکهه ای خمیر می گذارند و دو طرف خمیر را روی هم می اندازند و کمی فشار می دهند تا خمیر بسته شود (هنگام پیچیدن و پختن جوش پره باید دقت کـرد تـا سـوراخ نـشود و محتویـات آن خارج نگردد ). وقتی آب جوش آمد ، سبزی خرد شده را داخل آن م یریزند . بعـد قالـب هـا ی پـر شده را اضافه می کنند ا ت پخته شود . گوشـت گوسـفندی را هـم بـه قطعـه هـای کوچـک خـرد میکننند و به آرامی در روغن خودش تَ ف می دهند. وقتی همه چیز پخته شد ، پیاز سرخ شده و گوشت (قورمه) و کشک تازه درست شده و گردو را داخل جوش پره میریزند . غذای خوش مزهای به دست میآید . فصل پختن جوش پرّه، آغازین روزهای عید نوروز است . زیرا طعم خوشِ این غـذا، بـه سـبزی آن وابسته است . جوشپرّه را باید با سبزی های نورسـتۀ کـوهی (از قبیـل تـرِخ، بلقـست، سـلمه، کـرفس کوهی، کمی پونۀ تازه روییده، کمی سرموک (نوعی ترة خودرو) و کمی برگ تازة سیر) درست کرد . -11 ادامۀ شعر جوشپرة بسحق اطعمه : دوش از افق قدح، برآمد رخســار چو ماه جوشبرّه ازآفت تیغ، دنبه، میشد هــر دم بـه پناه جوشبرّه این تَزلَق شوربا، که باشد با منصب و جاه جوشبرّه ...» (بسحق اطعمه، 1382 ، 59 ) واکاوی چند واژه از تاریخ بیهقی منابع 1- اخوینی البخاری، ابوبکر ربیع بن احمد . ،1371 هد ۀای المتعلّمین فی الطّب، به اهتمـام جـلال متینی، مشهد، دانشگاه مشهد. 1- اسدی طوسی ، ابومنصور احمدبن علی . 1365 ، لغت فرس ، ب ه تـصحیح فـتح االله مجتبـا ئی و علی اشرف صادقی، تهران، . خوارزمی 2- اکبری شالچی، امیرحسین . ،1370 فرهنگ گویش خراسان بزرگ، تهران، نشر مرکز . 4- افغانینویس، عبداالله . 1369 ، لغات عا ۀنیام فارسی افغانستان ، افغانـستان، مؤسـسۀ تحقیقـات انتشارات بلخ، چاپ دوم . 5- انجو شیرازی، میر جمال الدین حسین بنفخرالدین حسن . ،1359 فرهنـگ جهـانگیری ، جلـد اول و دوم، ویراستۀ رحیم عفیفی، مشهد، دانشگاه مشهد، چاپ دوم . 6- اوحدی بلیانی، تقی الدین . ،1364 سرمۀ سلیمانی، تصحیح و حواشـی محمـود مـدبری، نـشر دانشگاهی، تهران . 7- برهان، محمد حسین بن خلف تبریزی متخلص به برهان . ،1362 برهـان قـاطع ، بـه اهتمـام دکتر محمد معین، تهران، امیرکبیر، چاپ پنجم . 8- بسحق اطعمه، جمال الدین ابواسحق حلاج اطع مۀ شیرازی معروف به بسحق اطعمـه . ،1382 کلیات بسحق اطعمۀ شیرازی ، تصحیح منصور رستگار فـسایی، تهـران ، مرکـز نـشر میـر اث مکتوب با همکاری بنیاد فارس شناسی. 9- بیهقی، ابوالفضل محمد بنحسین . ،1307 تاریخ بیهقی ، چاپ سنگی، تصحیح و تحشیۀ سید احمد ادیب، تهران، دارالطباعۀ میرزا حبیب .االله 10 - ـــــــــــــــــــ . ،1384 تـاریخ بیهقـی ، توضـیحات و تعلیقـات منـوچهر دانـش پـژوه، تهران، انتشارات هیرمند، چاپ سوم. -11 ـــــــــــــــــــ . 1356 ، تاریخ بیهقی، تصحیح علی اکبرفیاض، مـشهد، انتـشارات دانـ شگاه فردوسی. 12 - ـــــــــــــــــــ . ،1324 تاریخ بیهقی ، به اهتمام دکتـر غنـی و دکتـر فیـاض، تهـران، چاپخانۀ بانک ملی . 13 - ـــــــــــــــــــ . ،1381 تاریخ بیهقی بامعنی واژه هـا و شـرح جملـه هـای دشـوار، بـه کوشش دکتر خلیل خطیب رهبر، تهران، مهتاب، چاپ هشتم . 14 - ـــــــــــــــــــ . ،1319 تاریخ مسعودی معروف به تاریخ بیهقی ، با مقابله و تـصحیح و حواشی و تعلیقات سعید نفیسی، تهران، شرکت کتابفروشی ادب. 15 - ـــــــــــــــــــ . ،1383 تاریخ بیهقی ، تصحیح دکتر علی اکبر فیاض، به اهتمـام دکتـر محمد جعفر یاحقی، مشهد، انتشارات دانشگاه فردوسی، چاپ چهارم. پژوهش ادبیات/ نشریه دانشکدة ادبیات و علوم انسانی/ شمارة 209 / سال /52 بهار و تابستان 1388 16 - پادشاه، محمد متخلص به شاد 6- . ،1335 آنندراج، زیـر نظـر محمـد دبیرسـیاقی ، تهـران ، کتابفروشی خیام . 17 - جمالزاده، محمد علی . ،1341 فرهنگ لغات ع امیانـه ، بـه کوشـش محمـد جعفر محجـوب، تهران، انتشارات فرهنگ ایران . 18 - حسینی مدنی تتوی، عبدا لرشید بن عبدالغفور . ،1337 فرهنگ رشیدی، تحقیق و تـصحیح محمد عباسی، طهران، کتابفروشی بارانی . 19 - داعیالاسلام، سیدمحمدعلی . ،1363 فرهنگ نظام، تهران، شرکت دانش . 20 - دانشگر، احمـد . ،1374 اهـ فرهنـگ واژه ی رایـج تربـت حیدریـه ، ویراسـتاران : دکتـر رضـا زمردیان، علی سالیانی، مشهد، آستان قدس رضوی . 21 - دهخدا، علیاکبر . 1373 ، لغتنامه، تهران، دانشگاه تهران، چاپ اول از دورة جدید . 22 - الد رامپوری، غیاث ین محمد. ،1363 اللّ غیاث غات، به کوشش منصور ثروت، تهران، امیرکبیر. 23 - رضائی، جمال . ،1373 واژه نامۀ گویش بیرجند ، به اهتمام و هزینۀ محمو د رفیعـی ، تهـران، انتشارات روزبهان . 24 - زمردیان، رضا . 1382 «، نقش گویشها در کمک به از میان بـردن برخـی ابه امـات واژگـانی متون کهن فارسی دری » مجلـۀ دانـشکدة ادبیـات و علـوم انـسانی، تخصـصی زبـان و ادب فارسی، سال سی و ششم، شمارة اول (شمارة پی در پی 140 ،) مشهد، دانشگاه فردوسی . 25 - ـــــــــــــــــــ . 1385 ، واژه نامۀ گویش قاین ، تهران، فرهنگستان زبان و ادب فارسی ( نشر آثار)، چاپ اول . 26 - سروری، محمد قاسم بن حاجی محمد کاشانی مـتخلص بـه سـ روری . 41 - ،1338 مجمـع الفُرس، به کوشش محمد دبیر سیاقی، بیجا، کتابفروشی علیاکبر علمی. 27 غز - الی، ابوحامد محمد . ،1368 کیمیای سعادت، تهران، علمی و فرهنگی، چاپ چهارم . 28 - فخری اصفهانی، شمس . ،1337 واژه نامۀ فارسی (بخش چهـارم معیـار جمـالی ) ، ویراسـتۀ دکتر صادق کیا، تهران، چاپخانۀ دانشگاه. 29 - قواس غزنوی، فخرالدین مبارکشاه . ،1353 فرهنگ قواس ، به اهتمـ ام نـذیر احمـد، تهـران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب . 30 - محتشم، حسن . ،1375 فرهنگنامۀ وگ یش سـبزوار ، زیـر نظـر عبـ اس محمـ دیان، سـبزوار، دانشگاه آزاد اسلا . می 31 - معین، محمد . ،1364 فرهنگ فارسی 6( جلدی ،) تهران، امیرکبیر . 32 - مولوی، مولانا جلال الدین محمد . ،1362 فیه ما فی ه، تصحیح بدیع الزمان فروزانفـر ، تهـران ، امیرکبیر، چاپ پنجم . 33 - نظا می عروضی، احمدبن عمر بنعلـی . 1385 ، چهـار مقالـه ، تـصحیح محمـد قزوینـی، بـه کوشش محمد معین، تهران، زوار . 34 - نفیسی، علیاکبر ( ناظمالاطب .(ا 2535 ( 1355 ، ) فرهنگ نفیسی، بیجا، کتابفروشی خی