آناهید خزیر: محبتی در ابتدای سخنانش گفت: موضوع «فلسفه و تاریخ بیهقی» شاید چالش برانگیز باشد و گروهی بگویند که چنین بحثهایی مربوط به دوران مدرنیته است و نباید آن را در گذشتهها جستوجو کرد. فلسفهی تاریخ از قرن هجدهم وارد فرهنگ بشری شد و نشان آن در متون کهن نبود و بیهقی هم درکی از آن نداشت. این سخن هرچند به ظاهر مقبول به نظر میرسد اما سخن درستی نیست. بنابراین در ابتدا به کوتاهی دیدگاه و نگرهی خود را دربارهی فلسفهی تاریخ بیان میکنم تا مشخص شود که چرا باید «تاریخ بیهقی» را از این دید بررسی کرد.
تعریف فلسفه، تاریخ و فلسفهی تاریخ از نگاه پیشینیان
فلسفهی تاریخ، فلسفهی مُضاف است. فلسفههای مُضاف از دو جزء بهوجود میآیند تا جزء سومی را بسازند و چیزی به فلسفه و تاریخ اضافه کنند. در گذشته فلسفه را تعریف میکردند و کسی چون ابنسینا میگفت: «فلسفه شناخت وجود است، از آن جهت که وجود است.» در نتیجه اگر کسی به طرف دنیای شناخت وجود میرفت کار فلسفی کرده بود. یا تعریف عامتری میدادند و میگفتند اگر وجود آدمی عقلانی بشود، آنچنان که جهان را در خود جا بدهد، فلسفه را فهمیده است. به سخن دیگر، حقیقت فلسفه این است که ذهنیت آدمی به اندازهی گیتی گسترش یابد و گیتی در آدمی خلاصه شود اما در دورهی مدرنیته فلسفه به معنای دیگری بهکار برده میشد. چون از سلطهی فلسفه بر علوم دیگر کاسته شده و بحثها جزییتر شده است. امروز میپرسیم: کدام فلسفه؟ و کدام شاخهی آن؟ امروز فلسفهی محض را علم به اشیاء میدانند. پس وقتی از فلسفه نام میبریم، چند موضوع به ذهن ما میرسد: وجودشناختی، دگرگونی انسان به عنوان وجود عقلی محض تا بتواند به مبانی عقلانیت در خود پی ببرد، یا اینکه حقیقت فلسفه نوعی ره یافتن به علل پدیدههایی است که بهوجود میآیند.
هنگامی که میگوییم تاریخ، تعریف آن در ذهن ما هم روشن است و هم تاریک. ریختشناسی این واژه «تأریخ» است. ما فارسیزبانها آن را «تاریخ» میگوییم. «تاریخ» یعنی «تعیین وقت»، «معین کردن زمان». برخی هم گفتهاند که ریشهی واژگانی تاریخ از «ارخ» میآید. در زبان عربی «ارخ» به بچهی اول مادهگاو گفته میشود که پدید آمدن آن یک حادثهی حدوث یافته است. کل تاریخ هم از دل زایش یک واقعه پدید میآید. کسانی هم گفتهاند که تاریخ یک کلمهی عربی نیست. کلمهای وارداتی در نزد مسلمانان است. به هر حال، تاریخ در ذهن ما یعنی وقایعی که در زمانی رخ داده و قابلیت ثبت در ذهن یا در کتابی را یافته است.
منظور ما از «تاریخ» زمان صِرف نیست. چون اگر زمان صرف بود، خیلی از زمانها هست که وجود داشتهاند اما تاریخ محسوب نمیشوند. تاریخ زمانی است که حادثهای در آن رخ داده است و آن حادثه تا امروز امتداد پیدا کرده است. این با نظر ویتگنشتاین تفاوت دارد که میگفت: «هستی هر کسی به اندازهی زبان اوست». منظور من این نیست که زبان، وجود را حقیقت میدهد. بلکه سخن این است که از حیث تاریخی حادثهای که رخ میدهد و به ما میرسد، تاریخ است. پس «رخدادگی» و «به ما رسیدگی» دو رکن مهم این تعریف است. فلسفه علم به علل اشیاء است و تاریخ درک وقایعی است که در زمان رخ داده است اما فلسفهی تاریخ چیست؟ آیا ما در فلسفهی تاریخ دنبال حقیقت جهان و وجود هستیم که در تاریخ رخ داده است؟ یا خیر، در فلسفه به دنبال علم به علل اشیاء هستیم که در گذشته اتفاق افتاده است؟ یا هیچکدام؟ فلسفهی تاریخ برای ما چه معنایی دارد؟
تاریخ مظهر تجلی ارادهی قهرمانهاست
به یک تعبیر ساده میشود گفت که فلسفهی تاریخ معنایش این است که آیا تاریخ را یک نیروی هوشیار معنادار جهت میدهد و پیش میبَرد؟ یا تاریخ تصادفی پیش میرود و اراده و معنایی ندارد؟ اگر تاریخ معلول یک اراده آگاه است، چنین ارادهای که پشت سر آن است، چیست؟ آیا انسان است که تاریخ را میسازد؟ یا خداست؟ در این بین، انسانهای قهرمان هستند که تاریخ را میسازند؟ یا چیز دیگری است؟ یک فیلسوف بزرگ انگلیسی جملهی معروفی دارد. او میگوید: تاریخ مظهر تجلی ارادهی قهرمانهاست. چون مردم درگیر زندگی روزمره هستند و این قهرماناند که تاریخ را میسازند. برخی هم میگویند که قهرمانان و تودهها نقشی در پیشبرد تاریخ ندارند و این خداوند است که هرگونه که بخواهد تاریخ را پیش میبرد. یک بحث هم این است که آیا خداوند که تاریخ را میسازد، بدون اسباب و علل است که تاریخ را میسازد یا با تکیه بر اسباب و علتهاست که تاریخ ساخته میشود؟
در فلسفهی تاریخ اساس بحث این است که آیا تاریخ برای این است که خوانده شود و آدمی عبرت بگیرد و بهتر تصمیم بگیرد؟ آیا تاریخ را باید یک حلقهی واحد دانست؟ یا گردنبندی از هم گسسته است که هر حلقه به سویی میرود؟ آیا حوادث تاریخ تکرارشونده هستند یا تکرار نمیشوند؟ آیا ما با خواندن تاریخ میخواهیم بر دانایی خود بیفزاییم؟ یا نه، فلسفهی تاریخ چیز عظیمتری را آموزش میدهد و میخواهد انسان را دچار خودآگاهی کتد تا فراز و نشیبها او را آزار ندهد؟ در این زمینه چندین متکلم بحث کردهاند. منتها در تاریخ مسلمانان همیشه این نکته هست که فلسفه تا زمانی امکان روایی دارد که خود را از دین جدا نکند. بیهقی در اکثر این بحثها وارد شده و در حد خود خواسته است که به این پرسشها پاسخ دهد. ارزش تاریخ هم بیشتر بهخاطر همین بحثهاست. چون رویدادنگاریهای بیهقی به اندازهی «تاریخ گردیزی» ارزش ندارد. بیهقی کلام خود را در کنایهها و مجازها پیچانده است.
نگاه بیهقی به فلسفهی تاریخ چگونه است؟
به هر حال با توجه به این بحثهای مقدماتی، میخواهیم نگاه بیهقی به فلسفهی تاریخ را بررسی کنیم، و اینکه نگاه او از کدام سنخ است. آیا از سنخ نگاه انگلس و مارکس و هگل است؟ مارکس و انگلس تاریخ را مظهر بروز روابط اقتصادی میدانستند و حقیقت فلسفهی تاریخ را در نوع روابط اقتصادی تعریف میکردند اما هگل میگفت تاریخ مظهر ارادهی الهی است، با یک پیوستگی خاص معنادار که به صورت دیالکتیکی ادامه پیدا میکند. یعنی همیشه یک تز در تاریخ بهوجود میآید که در درون خود آنتیتزی را پرورش میدهد. از برخورد آنتیتز و تز حادثههای تاریخی شکل میگیرند و آنتیسنتز پدید میآید. آیا بیهقی چنین نگاهی به تاریخ دارد؟ آیا او تاریخ را مظهر ارادهی الهی یا مردم یا قهرمانان میداند؟
مقدمهی دوم این بحث چنین است که میتوان بیهقی را شاخهای از درخت تناور عصر خود دانست. بیهقی تفکر خیامی ندارد و جهان را عقلانی صرف نمیداند. او ابوالعلاء معری نیست. بلکه مرد بسیار معتقدی است. به هر حال اگر به مناقشات کلامی و فلسفی زمان بیهقی نگاه کنیم به دو شاخه برمیخوریم: یکی شاخهی اشعری است و دیگری شاخهی معتزلی. باید دید که نگاه بیهقی از اشعریها اثر گرفته است یا معتزله؟ معتزله برای عقل جهت قائل بودند و میگفتند که عقل میتواند پدیدههای عالم را بشناسد. اشعریها میگفتند که عقل توان شناخت مشیت الهی را ندارد. اشاعره میگفتند که آنچه خدا انجام دهد، خوب است. معتزله میگفتند که آنچه خوب است، خدا انجام میدهد.
مبنای تحلیل تاریخ از دید بیهقی کدام است؟
آیا «تاریخ بیهقی» مظهر تحلیل حوادث بر اساس سنت اشاعره است؟ که همه چیز میتواند علت هر چیز باشد یا هیچ چیز علت هیچ چیز نباشد اگر خدا نخواهد؟ آیا بیهقی از نظر جریان فرهنگی زمانهاش نسبت به قضایا بیطرف است؟ آیا نگاه دوربینی صِرف دارد یا به حوادث جهت میدهد؟ میدانیم که مورخ بیطرف نداریم. هر کسی حوادث را از نگاه خود مینگرد و جهت میدهد. «گزارشگر حقیقت» هم نداریم. این لقب زیبایی بود که مرحوم غلامحسین یوسفی به بیهقی داده بود. اما حقیقت چیست؟ و آیا حقیقت وجود ملموس دارد که کسی گزارشگر آن باشد؟ بیهقی گزارش خود را میدهد. مثلا شخصیت محمود غزنوی آنگونه که در «تاریخ بیهقی» آمده، شخصیت بسیار موجه و قویی است اما آیا محمود بهراستی اینگونه بود؟ روشنفکران آن روزگار محمود را نابود کنندهی فرهنگ میدانستند اما بیهقی او را بزرگ میداند. سوال دیگر آن است که چرا بیهقی هیچ نامی از روشنفکران ناراضی روزگارش نمیبرد؟ در عوض از کسانی نام میبرد که بسیار نازل و فروتر هستند. آیا بیهقی نمیتوانست دربارهی بزرگان سخن بگوید؟ البته این را براساس مجلدات باقی مانده از تاریخ او میگوییم. دربارهی سلطان مسعود هم بسیار سخن شیفتهواری دارد. مثلا میبینیم که گزارش بیهقی از داستان «خیشخانه» بسیار جانبدارانه است. منظورم این است که باید تامل کرد و دید که آیا منظر بیهقی منظری عقلانی و بیطرفانه است یا نیست؟
بیهقی میگوید که هرکس بر این باور باشد که خدا بدون واسطه کاری میکند، زندیق و کافر و معتزلی است اما آیا هرکسی که مثل ما فکر نمیکند زندیق و کافر است؟ آیا از نظر بیهقی هر کسی که حوادث زمان خود را از دید عقل تحلیل کرد کافر است؟ میدانیم که علت اینکه بیهقی از معتزله خوب سخن نمیگوید آن است که معتزله عقل را آنقدر مقید کرده بودند که اسباب زحمت برای تحلیل تاریخ میشد. به هر حال، این پرسشها و طرح موضوع، مقدمهای است تا در نشست دیگر به پاسخ این پرسش برسیم که مبنای تحلیل تاریخ از دید بیهقی کدام است؟
منبع : موسسه فرهنگی شهر کتاب http://www.bookcity.org