بررسی تاریخ بیهقی وشاهنامه فردوسی
تاریخ بیهقی
مصحح : على اکبر فیاض تصنیف : ابوالفضل محمد بن حسین بیهقى
ناشر : دانشگاه فردوسى - مشهد
بیهقی، تاریخ یا حماسه
چرا تاریخ بیهقی چنین دلنشین و تأثرانگیز و خردپذیر از کار درآمده است؟ کتاب بیهقی بدون تردید متنی «تاریخی»،یعنی واقعی است و نه اثری کاملا خیال پردازانه. اما آیا هر اثر تاریخی حتی اگر با قلمی شیوا و نثری فاخر نوشته شدهباشد میتواند تا بدین حد قله نشینی کند؟
تأثیر کلام و بیهقی در چیست؟ در مضمون کتاب، در جادوی زبان، در اعتقاد و اخلاصی که نویسنده از خود به خرجداده و یا در هر سه مورد توأماً؟ کتاب بیهقی آیا بیشتر تاریخ است یا ادب،«خسروانی» است یا «پرنیانی»؟ و اصلا چرابیهقی مورخ، کتاب خویش را «دیبای خسروانی» خوانده است؟ آیا میتوان گفت که او با این نامگذاری اثر خویش رامتنی «تاریخی-ادیبی» دانسته است، که تاریخی حماسی و پر اوج و نشیب را با قلمی زیبا و زبانی با شکوه و پرنیانیروایت کرده است، و «بنایی بزرگ افراشته چنان که ذکر آن تا آخر روزگار باقی بماند»؟
هر چند از میان آثار ادبی ایران بسادگی نمیتوان یکی را برگزید و با تاریخ بیهقی سنجید، اما شاهنامه فردوسی گوییخود «دیبای خسروانی» دیگری است که بنا به دلایلی با تاریخ بیهقی قابل مقایسه است. اتفاق را مشابهتهای زیادیمیان زمان، زندگانی و شخصیت حکیم توس و فرزانه بیهق وجود دارد، که محتوا و چگونگی اثر آن دو گرامی را به همنزدیک میکند: قرب زمان، خردگرایی و خردمندی، تلخکامی، عفت کلام و نجابت جان از آن جمله است. بویژه«تلخکامی» و «دردمندی» که وجه مشترک غالب بزرگان تاریخ و ادب حماسی و عرفانی ایران است، با جان و تن،فردوسی و بیهقی بیش از دیگران در آمیخته است، آنچنان که گویی در سراسر زمان تحریر آثارشان کمتر شیرین کام بوده، یا لبخند شادی بر لب داشتهاند.
در توجیه این همه، میتوان گفت که فردوسی و بیهقی در دو سوی برههای از زمان قرار دارند که تاریخ ایران از اوجآزادگی و شکوه و خردگرایی به نشیب بندگی و بی نوایی و جهل روی داشته است. زمانی که فردوسی توسی با نظمشاهنامه، به منظور زنده کردن تاریخ باشکوه پیشین ایران، غم تیره روزی قریب الوقوع این سرزمین را میخورده استبیهقی پا به عرصه هستی نهاده تا آیندهای را که فردوسی پیش بینی میکرده تجربه کند. چنین است که میان این دو اثرشباهتی کم نظیر جلب توجه میکند و شگفتا که فردوسی شاعر اثر خویش را «کاخ نظم بلند»ی خوانده است بی گزنداز «باد و باران» ایام، و بیهقی مورخ «دیبایی خسروانی» که «ذکر آن تا آخر روزگار» بماند!
در معرفی آن برهه حساس تاریخ ایران، که فردوسی و بیهقی در دو سوی آن ایستاده بودند، میتوان گفت: دورانی کهفردوسی تنها سالهای واپسین آن را دریافته بود در قیاس با سایر ادوار تاریخ ایران دورانی بود درخشان، توأم با رفاه وثروت و امنیت و مدنیت و رواج علم و دانش و رونق داد و ستد و تجارت و مردم گرایی و آزادگی، که خردمندی وخردگرایی از بارزترین ویژگیهای آن به شمار میرفت.
دوران سامانیان که با امرایی چون «نصربن احمد»، سردارانی چون ابومنصور عبدالرزاق توسی، وزرایی چون بلعمی وجیهانی و شاعرانی همانند شهید بلخی و رودکی نامبردار و بلندآوازه شده است، متأسفانه چنان زود در هم پیچیدهشد که حکیم فرزانه توس از میانه عمر انحطاط آن را با چشمان خود میدید. از آن پس و تا یک سده بعدتر آنچهگذشت عبارت بود از: برباد رفتن آن همه شکوه و افتخار به سبب شورش غلامان زرخرید سامانیان، تشکیل دولتینیرومند از غلامان غزنه، پیدایش دولتی غریبه و نورسیده در ماوراءالنهر با نام «آل افراسیاب»، و در نتیجه بر باد رفتنعظمت فرهنگی سامانیان، قربانی شدن فرزانگان و عاقبت اندیشان ایرانی به سبب کینهها و بیگانه جوییها، فرصتیابی مجدد خلافت رسوای عربی در دستگاه نورسیدگان ترک، مهجوری فرهنگ و نگرش ایرانی در لابلای اوراقکتابهای غبارگرفته، و از آن برتر جهانجویی هوسمندانه این نسل نورسیده برای از میان برداشتن بقایای خاندانهایایرانی تبار و فرهنگمداری چون سامانیان و صفاریان و بوئیان...، و از آن پس درنده خویی و به جان یکدیگر افتادن وفروگیری برکشیدگان و نو خاستگان و گماشتن مشرفان و جاسوسان بر یکدیگر و بر همه مردم.
پیداست که حاصل چنان دورانی جز بیمناکی و بی اتکایی و بدبینی، و در نهایت همقدمی با فرهنگی متزلزل وبدفرجام نمیتواند بود، که پدر از پسر بیمناک و در هراس باشد و پسر از پدر بددل و ناخشنود.
پیامدهای ناگوار آن دوره پر اضطراب، که برای نخستین بار دردامن تاریخ ایران تجربه میشد، عبارت بود از: رواجتزلزل و تزویر، شناور شده مفاهیم و معانی و شکستن حریم کلمات در ورطه استبداد، بی بنیانی فکر و اندیشه و افتادنافکار در دامن ناامنی و ناسپاسی، تا هرکس تنها در اندیشه آن باشدکه چگونه گلیم خویش را از توفان حوادث و کینهکشیهای بد سرانجام بدر برد و از انبوه توطئههای سیاسی و اجتماعی حاکم به سلامت بگذرد، همان که فردوسیهوشمند طلیعه فساد و ناامنی و خویشتن خواهی ناشی از آن را از زبان رستم فرخزاد برای سالهای چهارصد تاریخایران این گونه تصویر کرده است:
برین سالیان چارصد بگذرد
کزین تخمه گیتی کسی نشمرد
از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آمد اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن نهند
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره ورزش و ساز دام
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
درست در همان سالهای حدود چهارصد هجری که فردوسی تکیده و هفتادساله، نالان و ناتوان قلم از کار نظم حماسهملی ایران فرو مینهاد، بیهقی نوجوان در نیشابور چشم تجربت میگشود تا نخستین خاطرات خویش را از عصرغزنویان به صحیفه ضمیر بسپارد. در همان سالها بود که «ابوالقاسم قواد رازی» به پاداش خدمتهای قوادانه خود بهغزنویان «دستار و عنایت نامه» دریافت میکرد، و بوالفضل پانزده ساله میشنید که قاضی خردمندی از نشابوریان بإ؛ّّطنزی تلخ به آن «قواد غاشیه دار» میگفت:«ای ابوالقاسم! یاددار: قوادی به از قاضی گری»!
بنا بر آنچه از قضاوت بیهقی درباره ابتدای کار غزنویان برمی آید، وی و سایر همکاران و حتی استادش بونصر در آنزمان چندان متأسف و نومید و با نسل پیشین در بدگمانی همدل و همرای نبودهاند. اما وقتی حدود سی سال از اینتجربه اندوزیها گذشت، فریاد کسانی چون بونصر بر آمد که:«خواستمی که مرده بودمی تا این روز ندیدمی!»، و یا «خاکبر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند، که با ایشان وفا و رحمت نیست!».
از کتاب بیهقی نیک بر میآید که وی و دیگر دولتمردان غزنوی، جز آن که سلطان محمود را «جباری ناصواب گوی»میدیده که در برابر صواب گویی دیگران «درخشم میشده و مشغله میکرده و دشنام میداده»، عیب بزرگ دیگری دراو نمیدیدهاند، حتی وی را «حرون و دوراندیش» نیز مییافتهاند، در نتیجه با آرامش خاطر برای سلطانی چون محمودقلم میزده و تدبیر میراندهاند. اما چون نوبت به «میوه آن شکوفه» (مسعود) رسیده است دریافتهاند که او «سلطانمستبدی» است «نااندیشیده». واز همان زمان گویا آن «نقش ناخوش» که پیشتر پیران خردمندی چون فردوسی در«خشت خام» زمانه میدیده و سالیان درازی مردم ایران رااز بیرون افتادن آن بر حذر میداشتهاند، در این زمان بهوضوح بر آیینه تجربت ایام افتاده بوده است، تا بیهقی و بیهقی سیرتان نیز بعینه ببینند و متنبه گردند.
سلطان مسعود غزنوی در بحبوحه پریشانی ملک، به سبب تهاجم ترکمانان، راه غزو هند و فتح بی اهمیت «قلعههانسی» را در پیش میگیرد و چون نامه هایی حاکی از پریشانی عراق و خراسان در میرسد به رئیس دیوان رسالتشمیگوید: «نامه بنویس به وزیر، و این نامهها درج آن نه...که ما سراین نداریم»! و نیز پس از شکست از ترکمانان دردندانقان مرو، وقتی دولتمردان تازیک و درمانده او میپرسند که چون خداوند به هند میرود ما را چه بایدکرد؟ پاسخمیدهد که «اگر مخالفان (=ترکمانان) این جا آیند، بوالقاسم کثیر زر دارد بدهد و عارض شود، بوسهل حمدوی هم زردارد وزارت باید... مرا هم صواب این است که میکنم».
این همه و دهها مورد دیگر نشانه «بی تباری» غزنویان و بیگانگی آنان با منافع و مصلحت ملی مردم ایران و این سرزمینبا فرهنگ و تبار است. تخم این بی تباری و بی توجهی راهم محمود افشانده بود، که میگفت:
«مردمان بی رعیت را با جنگ کردن چه کار باشد؟ به هر پادشاهی که قویتر باشد و از شما خراج خواهد و شما را نگاهدارد، خراج بباید داد و خود را نگاه (باید) داشت»!
اگر تردید کنیم که بیهقی در نوجوانی خود پیام فردوسی از زبان رستم فرخزاد، ویا طنز تلخ قاضی نیشابوری با بوالقاسمقواد را درک میکرده است، شک نباید داشته باشیم که وقتی او از میان اخبار رنگارنگی که در اختیار داشته نکتهایچون خبر زیر را از حوادث سال 431 برگزیده و نقل کرده است، کما بیش میخواسته خبر از فاجعهای بدهد کهفردوسی آن را پیش بینی میکرده است:
«بند جیحون از هر جانبی گشاده کردند، و مردم آمدن گرفتند به طمع غارت خراسان و پیرزنی را دیدند یک دست ویک چشم و یک پای، تبری در دست! پرسیدند از وی که «چرا آمدی»؟ گفت: «شنودم که گنجهای زمین خراسان بیرونمیکنند، من نیز بیامدم تا لختی ببرم»! و امیر مسعود از این اخبار بخندیدی، اما کسانی که غور کار میدانستند برایشاناین سخن صعب بود»!
تأمل دردانگیز و خردمندانه در تاریخ بیهقی به نیکی مینمایاند که بوالفضل قصد آن نداشته تا سخنی گوید از آن لون که«احمقی هنگامه سازد... و خواب آرد نادانان را چون شب بر ایشان خوانند»! بلکه براستی درصدد بوده است تا «تاریخپایهای بنویسد، و بنایی افراشته گرداند» همچند« کاخ نظم بلند» فردوسی بزرگ.
دست کم باید بپذیریم که وقتی بیهقی در سالهای میانه سده پنجم، و دور شدن از روزگار محمود و مسعود و مودود... ودر زمان فرخزاد و ابراهیم غزنوی تجربیات 65 ساله خود را به قلم میآورده کمابیش دریافتی همپایه فردوسی یا چیزینزدیک به آن داشته است.
در نتیجه، میبینیم که اگر آن خردمند حماسه پرداز تجربیات خویش را با روایت بی آغاز اسطوره آغاز کرده، تا با زبانیشاعرانه و حماسی اسطورههای باستان را به تاریخ عصر خویش پیوند زند، این پیر تاریخ نگار واقع نگر نیز تجربیاتشرا به هیأت روایت تاریخ عصر خویش در آورده تا با پی افکندن حماسهای دیگر نام و کار خویش را از روزگار خود به بینهایت ابدیت پیوند زند، و در ردیف جاودانان ادب و تاریخ این ملک جای گیرد.
بجز مشابهتهای درونی و معنوی در زندگی و آثار فردوسی و بیهقی، در بیرون حیات آنها و اعداد و ارقام زمان عمر وایام اشتغال این دو بزرگ توسی و بیهقی نیز تقارنها و شباهتهای نظرگیری دیده میشود:
- هر دو سالها پیش از شروع به تألیف درصدد جمع آوری اطلاعات و فراهم آوردن مقدمات کار خویش بودهاند. دردیباچه شاهنامه ذیل «بنیاد نهادن کتاب» آمده است:
بپرسیدم از هر کسی بی شمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کس خریدار نیست
و بیهقی هنگام نقل خبری مربوط به سال 423 نوشته است: در سال 432 از وزیر احمد عبدالصمد نیز در آن بارهپرسیدم و «گفتم: اگر خداوند ببیند باز نماید که بنده را آن به کار آید- و من میخواستم که این تاریخ بکنم، هرجانکتهای بودی در آن آویختمی...»
- هردو صرفا به اتمام کار و اثر خویش میاندیشیده و در 65 سالگی سلطان وقت را مخاطب قرارداده و از وی تقاضاییاری داشتهاند، شاید به همت او کاری را که در پیش گرفتهاند به پایان برسانند. سخن فردوسی خطاب به سلطانمحمود غزنوی در 65 سالگی وی (سال 394( مشهور است که :
چنین سال بگذاشتم شصت و پنج
به درویشی و زندگانی و رنج
رخ لاله گون گشت بر سان کاه
چو کافورشد رنگ مشک سیاه
بپیوستم این نامه بر نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی
که باشد به پیری مرا دستگیر
خداوند شمشیر و تاج و سریر
مرا از جهان بی نیازی دهد
میان گوان سرفرازی دهد
یکی بندگی کردم ای شهریار
که ماند زمن در جهان یادگار
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و بارانش ناید گزند
همی خواهم از کردگار بلند
که چندان بماند تنم بی گزند
که این نامه بر نام شاه جهان
بگویم نماند سخن در نهان
و ز آن پس تن بی هنر خاک راست
روان روان معدن پاک راست
و ابوالفضل بیهقی در 66 سالگی خود، به سال 451، خطاب به «سلطان ابراهیم» نوه سلطان محمود نوشته است:
«و من که بوالفضلم اگر دراین دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان برانم و روزگار همایون این،پادشاه - که سالهای بسیار بزیاد- چون آن جا رسم بهره از نبشتن بردارم و این دیبای خسروانی که پیش گرفته ان بهنامش زربفت گردانم».
- هردو بزرگمرد حدود 85 سال زیستند، و در عمری چنان کرامند تنها یک اثر خلق کردند و تا واپسین لحظات حیاتبه همان کار مشغول بودند. آخرالامر هم هر دو در غبار بی مهری روزگار غریبانه در گذشتند و تا قرنها بعد همچنانمظلوم و محروم، و با گوری بی رونق و بی رد و نشان ماندند.
با این همه شباهت صوری و کمی در ارقام و اعداد، آنچه فردوسی و بیهقی را از یک طرف و شاهنامه و تاریخ بیهقی رااز طرف دیگر به هم نزدیک میکند غرض اصلی پدیدآورندگان آنهاست که هر یک به نوعی و به زبانی خواستهانداوج و حضیض تاریخ با شکوه و حماسی ایران را روایت کنند؛ منتها یکی در این کار گذشتههای دور را برگزیده است ودیگری روزگار نزدیک را، و هر دو هم نیک از عهده بر آمدهاند؛ تا آن جا که میتوان تاریخ بیهقی را ادامه روایتشاهنامه در روزگاری دانست که ارزشهای قومی و ملی و پسند و ناپسندهای زمانه روی در ادبار گذاشته، و سیرتروزگار از لونی دیگر گشته است.