گرگ زاده ای که گرگ نبود مقاله ای از دکتر ابوالقاسم رحیمی
چه آسوده، چه راحت و چه ناعادلانه و بی انصاف، گاه، شماری از ما حکم می دهیم، محکوم می کنیم و نه انگشت اتهام را به سوی کسی یا کسانی نشانه می رویم، بلکه مُهرِ محکومیّت را بر پیشانی آنان می زنیم و سپس، باد هم به غبغب می اندازیم که:
«من آنم که رستم بُوَد پهلوان»...!
راستی که چه ناعادلانه و بی انصاف....! چه ناعادلانه و بی انصاف...! محکوم کردن ساده است؛ شاید ساده ترین کارها؛ امّا عمیق بودن، به ژرفا نگریستن،نگاهی تحلیلی داشتن و از همه مهم تر، خود را به پرسش و بازخواست گرفتن، کاری نه ساده، که دشوار است؛ دشوارتر از آن چه تصوّر کنی و یا به اندیشه آوری:
«ندانستم که این دریا، چه موج خون فشان دارد!».
اصولا، درگیر شدن با اندیشه های خود، خود را به بازخواست گرفتن، در برابر خود ایستادن، انگشت اتّهام را به سوی خود برگرداندن و مُهرِ محکومیّت را بر پیشانی خود کوفتن، کاری است کارستان که از عهده ی هر ناتوان ضعیفی بر نمی آید، عزمی بلند می خواهد و جانی سترگ:
جانِ جان ها می کند هر دم نثار گوهر تصمیم را از بهر یار
کم، اندک و انگشت شمارند بزرگانی که خود را به بازخواست می گیرند، از خویش بازخواست می کنند و صادقانه و حقیقت خواهانه، به جستُ و جوی راستی و درستی برمی خیزند و چنین است چشم که باز می کنی و به اطراف که می نگری، بسیار کسان را می بینی که تمام همُّ و غم و هوشُ و حواس خود را، تنها و تنها در این به کار گرفته اند که خویش را مبرّا کنند، بار سنگین خطا و اشتباه را به دوش دیگران بگذارند و در این کار تا آن جا پیش بروند که بگویند: «من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود!» دیده اید آیا تنیس بازانی را که هنگامی که توپ را به درستی در میدان حریف مسابقه ای خود فرود نمی آورند، چگونه با خشونت به راکت نگاه می کنند و سپس، با شدّت و ناراحتی تمام، راکتِ بی گناه را به زمین می کوبند؟ دیده اید؟ این رفتار، تنها نمونه ای است از بسیاری از این گونه رفتارها؛ رفتارهایی همه در جهت آن که تقصیر خود را به دوش دیگران بیندازیم و دیگران را مقصر قلمداد کنیم. جالب این جاست که گاهی، پس از آن که ما کاستی ها و خطاهای«خود» را بر دوش «دیگران» می نهیم، همانان را، بی گناهان را، آن چنان مقصّر می شماریم، که طلبکارشان هم می شویم و حتّی جانشان را هم می گیریم؛ می گویید نه، ببینید حکایتی را در گلستان. در گلستان با گروهی از دزدان رو به رو می شویم؛ دزدانی که «بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و]مردمان[ از ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب». هیچ تردیدی نیست که این رفتار آنان، دزدی، رفتاری نابهنجارانه و ضداجتماعی است، در این هیچ تردیدی نیست؛ سخن امّا این جاست که چرا اینان دزد شده اند ودزدی را، که کاری است همواره همراه با ترس، وحشت، نگرانی، اضطراب، خطر ، گرفتاری، مرگ و... را برگزیده اند؟ این را آیا ما محکوم می کنیم؟ این سخن، البته به معنای آن نیست که در برابر نابهنجاری آنان سکوت کنیم و یا مانع دزدی آنان نشویم و یا آن که رهایشان بگذاریم، نه، بلکه به معنای آن است که «در هر معلول، علّتی یا علّت هایی چند را هم بیابیم». پس از مدّتی دزدان گرفتار می شوند: «مردان دلاور از کمین گاه بِدَر جستند و دست یکان یکان بر کَتِف بستند» و سپس آنان را «بامدادان به درگاه مَلِک حاضر آوردند». رفتار مَلِک(حاکم؛ پادشاه) بسیار عجیب و تأمل آور است: « مَلِک همه را بکشتن فرمود!»؛ جالب آن که در میان این گروه، نوجوانی نو رسیده، کم سنُّ و سال هم بود: «در آن میان جوانی بود میوه ی عُنفُوانٌ شبابش نو رسیده و سبزه ی گلستانِ عذارش، نو دمیده». شگفتی و عجیب بودنِ کار مَلِک در این جاست که او یک بار هم از خود نمی پرسد که «راستی چرا این بیچارگان دزد شده اند و اگر هم به دلیل رفتارهای نادرست حکومت من، اینان تبهکار شده اند، چرا فقط آن ها را باید مجازات کنیم؟ چرا؟» می بینیم که کار به این سادگی ها نیست و مسائل اجتماعی و روابط انسانی تأمّل می طلبد، درنگ می خواهد و البته بینش. جالب تر آن جاست که این جنابِ مستطابِ مَلِک، نه تنها خود را محکوم نمی بیند، بلکه وقتی کسی از تربیت پذیری نوجوان می گوید و از او می خواهد که نوجوان دزد را نکشد، ایشان دزدان را گرگ و آن نوجوان را گرگ زاده می خواند: «مَلِک را از این سخن تبسّم آمد و گفت:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود »
و کسی هم نیست-شاید هم باقی نگذاشته بودند- که به این جناب مستطاب بگوید: این تو هستی که گرگی؛ گرگی در لباس میش ؛ این تویی که مردمان را بدین بیچارگی کشاندی که دزدی پیشه کنند و تبهکاری در پیش گیرند و چنین سر به باد دهند و آنگاه ، مادران خویش را داغدار کنند! و مگر نه این است که «فقرنزدیک است که به نفی حقیقت بینجامد». دیگر بار تأکید می کنم که سخنِ این نگارنده، به معنای تأیید دزدی تبهکاران نیست، بلکه تأکید بر این نکته است که در بررسی مسائل انسانی، باید عمیق تر نگریست و تحلیلی تر برخورد نمود، تا به ریشه ها راه بُرد و دلایل را باز جُست وگرنه، محکوم کردن زیردستان یا دیگران، شاید ساده ترین کارها باشد. سخن بسیار است و دردهای جان صاحب این قلم، بسیارتر. از خداوند مهربانان دادگر می خواهم که با زمینه سازی های شایسته، به من، به تو، به ما، به همگان، چنان بینشی ارزانی شود که در پوسته نمانیم و به هسته راه بریم، برگ های زرد را از ریشه های خشک بدانیم و آگاه باشیم که:
گرچه تیر از کمان همی گذرد از کماندار بیند اهل خِرَد
خِرَد، این گوهر خدایی، از آنمان و خداوند مهربانان دادگر نگهدارمان..... بدرود یاران...! بدرود....!