شعرهایی از ابوالفضل بیهقی خدای مطلق نثر فارسی
شعرهایی از ابوالفضل بیهقی خدای مطلق نثر فارسی
شعرهایی از ابوالفضل بیهقی، شاعر هزارساله
صادق باشیم: بسیاری از نویسندگان و شاعران و مترجمان و ویراستاران از توانمندیهای نثر کهن فارسی آگاه نیستند و این گنجینهی عظیم از درخشش شعر کهن فارسی مغفول مانده است. برای همین است که میخواهم از این گنجینهی پایانناپذیر پارههایی نشان دهم تا مگر حتی یک نفر با خواندن این پارهمتنها به مطالعهی متنی کهن ترغیب شود، که اگر چنین شود، پاداش معنوی خود را گرفتهام. و ناگفته پیداست که آنچه از نثر کهن در اینجا معرفی میشود فقط برگزیدهی من است و الزاماً بهترین پارههای متن نیست و تازه آن هم با محدودیتهای جا و جز آن.
از این پس، به این کلبهی مجازی سری بزنید و نمونههایی از شعرهای نو نویسندگان بزرگ زبان فارسی را بخوانید.
با بیهقی آغاز میکنیم و شعرهای نو این شاعر هزارساله را بازمیخوانیم. با بیهقی، این خدای مطلق نثر فارسی:
(١)
وی رفت
و آن قوم که محضر ساختند رفتند
و ما را نیز میباید رفت
که روز عمر به شبانگاه آمده است.
(٢)
و سفر درازآهنگ شد
امرای اطراف هر کسی خوابکی دید
چنانکه چون بیدار شد،
خویشتن را بی سر یافت و بیولایت.
(٣)
ستارهی روشن ما بودی
که ما را راهِ راست نمودی
و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم
و مرغزار پُرمیوهی ما بودی
که گونهگونه از تو یافتیم.
(۴)
کار از درجهی سخن
به درجهی شمشیر رسید.
(۵)
جهان عروسی آراسته را مانست
در آن روزگار مبارکش
(۶)
مطربان میزدند و میخواندند...
و شادی و طرب در پرواز آمد.
(٧)
من و مانندهی من،
که خدمتگاران امیر محمود بودیم،
ماهیی را مانستیم از آب بیفتاده
و در خشکی مانده
و غارت شده.
(٨)
بزرگا مردا، که او دامن قناعت تواند گرفت
و حرص را گردن فروتواند شکست!
(٩)
تا وی را دیدیم که ممکن نشد خدمتی یا اشارتی کردن،
گریستن بر ما افتاد
کدام آب دیده، که دجله و فرات،
چنان که رود براندند.
(١٠)
فصلی خوانم از دنیای فریبنده
به یک دست شکر پاشنده
و به دیگر زهرِ کشنده
گروهی را به محنت آزموده
و گروهی را پیراهن نعمت پوشانید.
(١١)
گفت: «کار سخت سست میرود،
سبب چیست؟»
(١٢)
متحیر و شکستهدل میرفتند
راست بدان مانست که گفتی بازپسشان میکشند
(١٣)
لشکر از جای برفت
گفتی جهان میجنبد...
چون کوهِ آهن درآمدند.
(١۴)
در خود فروشُده بود
سخت از حد گذشته
که شمهای یافته بود
از مکروهی که پیش آمد.
(١۵)
حسنک را فرمودند که جامه بیرون کِش...،
تنی چون سیم سپید و رویی چون صدهزار نگار،
و همه خلق بهدرد میگریستند.
منبع : وبلاگ رساله کاروند ( پاتوق اهل قلم - هومن عباسپور )