محمود دولت آبادی
روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند.
روز و شب دارد.روشنی دارد،تاریکی دارد.کم دارد،بیش دارد.
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده تمام می شود بهار می آید...
"جای خالی سلوچ/محمود دولت آبادی"
با همه توانایی در فریبکاری و دروغ سازی که آدمی در توجیه وضع خود روا می دارد , اما یک جوانه ی تلخ و سمج و نامیرا در روح هست که نمی تواند در زیر انبوه فریب و ریا پنهان بماند. او جوانه شاهد است , چیزی ست که چشمانی باز دارد و همواره آدمی را می بیند , می بیند و دیده می شود این جوانه شاهد را ممکن است دیگران از یاد ببرند , اما نگاه او هرگز از یاد انسان تسلیم شده نمی رود . "کلیدر محمود دولت آبادی"
تا چه مایه اندوهناک و دشوار می تواند باشد عالم..
وقتی تو..
هیچ بهانه ای برای حضور در آن نداشته باشی.../سلوک/ محمود دولت آبادی
میدانم. اما چه درهم پیچ و گره خورده است درونم، و چه زوزه های خوار شده ای را می شنوم، و چه نا توانمندی غریب و کشنده ای حس می کنم از بابت آنچه عقل نامیده می شود"سلوک/ محمود دولت آبادی"
“عجیب ترین خوی آدمی این است که می داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد به کرات هم. هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود به سر می برد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت به خودش نیست.” "سلوک/ محمود دولت آبادی"
عشق، اگر چه می سوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظه ها را رنگین می کند. سرخ. خون را داغ می کند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانه ایست. هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازه ای از خود در خود. ریشه هایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز می کنند. در انبوه غبار باطن، موجی نو پدید می آید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد.
"محمود دولت آبادی، کلیدر ، جلد نخست"
"یکّه ای ... برادرم؟ خواهرت بلاگردانت، گل محمد!"
صدا دیگر به وهم نمی مانست. نزدیک بود و فقط اندکی غریبه می نمود. صدا نزدیک، بی نزدیک یود. چندان که حضور صدا، نفس صدا، و حسّ صدا را می شد شنید و می شد حس کرد. صدا در چپ شانه گل محمد بود. به سرواگردانیدنی همه تردیدهای آمیخته به اوهام و دلهره را می شد در هم شکانید. گل محمد سر برگردانید. شیرو دو زانو نشسته بود کنار برادر و گزلیکی به روی دستها ، پیشکش گل محمد می کرد:
- راهی به کارم بگشا برادر، دورت بگردم!
کلیدر ج هشتم ، محمود دولت آبادی
(دهم امردادماه ، زادروز محمود دولت آبادی)
در زادروز آن که دولتش آباد
لب بسته بود حقّ
حوالىِ بیهق
افسانه نمی خوانْد پِچ پِچه!
سایه ها پَرسه مى زدند
در اطرافِ سبزوار
واژه ها گُم بودند
سَرْگشته پى معنایى
تا تو آمدى؛
هفتاد سالِ پیش امروز!
در زادروز آن که دولتش آباد
بهرام بیضایی