محمود دولت آبادی
اندیشیدن به اندیشیدنِ دیگران
اندیشیدن به اندیشیدنِ دیگران؛ ترسیدن از اندیشیدنِ دیگران درباره تو؛این حد بی خودی است. که تو در خود چندان جلف و سبک شده ای که بیم داری از اینکه دیگران چگونه به تو خواهند اندیشید، هم از این رو هیچت در اندیشه نیست جز اینکه به طبع دل دیگران خود را برقصانی و بچرخانی. پس بی خود شده ای. از آنکه نقطه ی اطمینان در خود را گم کرده ای،از دست به داده ای و به اسارت داوری های این وآن در آمده ای. بدین هنگام دیگر تو نیستی که با دیگران روزگار می گذرانی به سانی که دیگران با تو؛ بلکه این تصور ترس زده ی حضور دیگران است در تو که تو را از تو بازستانده است.
"کلیدر/ محمود دولت آبادی"
دیوانگی، دمی در گریبان انسان چنگ می اندازد. شوق جوانسری و خواهش تن، تاب از تو می ستاند و در آن به معصومی بدل می شوی که چشمانت باز است و جایی را نمی توانی ببینی. دیگری قلاده ای به گردنت انداخته، می کشاند. به خود می کشاندت. در آن دم، در نهایتگناه، توبره ای به بی گناهی هستی. ردایی سپید بر تن داری، اما چشمان و لبان و دستانت از خواهش تن پر شده است. میل، تمام تو را در قبضه خود گرفته است و دندان هایت طلب طعمه دارند. نفست بوی عشق می دهد. داغی؛ نه خود آتشی! شعله ای افروخته در یخزار. بر هر چه پندار، نظر می بندی. می ایستی.
"رمان کلیدرجلد دوم/ محمود دولت آبادی"
زخمی اگر بر قلبت بنشیند؛ تو، نه می توانی زخم را از قلبت وا بکنی، و نه می توانی قلبت را دور بیندازی، زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست.زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند.
"جای خالی سلوچ/ محمود دولت آبادی"