بیوگرافی استاد حسین خسروجردی رمان نویس برجسته معاصر سبزوار
با چراغ یادها و خاطره های دائم سوز حسین خسروجردی
برای پرتو های روشنگرانۀ وبلاگ ابوالفضل بیهقی و تمام راهگشایی های اندیشمندانه اش و رخصتی که برای زیستنامۀ مختصر اینجانب فراهم آورده است
تولد من در روز هشتم فروردین سال 1333در شهرستان سبزوار رخ داد . شهر گرانمایه و شیدایی که در دیدگان کوهپایه های افراشتۀ پیرامونش ، همیشه گردن فراز و ابرو گشاده می نماید . نمیدانم که در صغر سن و در عوالم کودکی چه چیزی پنهان است که بی درنگ یادهایش جیوه وار می آیند و فرار و بیقرار می گذرند تا تو در قوس قزح و رنگ واره های آن از آسمانی باز وکبوترانی آزاد و کوچه های پر افتاب و کاریزهای روانش بگویی . از آبهایی که بس لطیف و سبک وزن و خوشگوارند و ازخانه هایی که در چفت انگورهایش قمریان ماوا گرفته اند و بادهای ملایم و سهره های خوشخوان ، چه بجا می خوانند و می وزند! ودر لطافت و شوق این یادها و غرفه های مهربان این یادگارها ست که باید بگویم : کوچه ای که من در آن به دنیا آمده ام جایی ست که اکنون آن را خیابان رضوی می نامند که باسه کوچه حمام حکیم و نقابشک وکوچه سرسنگ که به آن می پیوستند ،محدوده ی زادگاه و دوران کودکی من را می ساختند . اگر این گستره را با کوچه زارعی که مثل یک خط عمود ، به آنها می پیوست به حساب بیآوریم ، میدان و افق دید دیگری پیدا می شد که آن کودک می توانست در پایین کوچه زارعی حتی باروهای شهر را ببیند و از آن پس امام زاده و ته صحرایی را بنگرد که از آنجا پرتو زندگی به نوعی دیگر می درخشید و از محدوده های تنگ پیرامون خود چه خوب بیرون می آمد ! این محدوده ها و این نام ها ، این کوچه های تو در تو واین بن بست های بسته ای که دریکی از آنها به نام ماروسا به دنیا آمده ام و حوض ها و جوی ها و کوی ها و حتی آنسوتر، صحرا و شش یخدان هایی که همچون قله های بلند کوه میش همیشه پا بر جا بودند وما را می نگریستند و اینها همه زندگی بخش سامان و بهتراست بگویم دور خیز های فعال من بوده اند و پیش زمینه ای برای رفتن به دبستانی می گشتند که آقاخانی نام داشت . جایی بود که دنیای ماضی را با کلمات و واژه های خود ، نجوا و تقلید می کرد و به گفتار و تکلم می آورد و آموزگاری را به ما می نمایاند که با هجای کلمات و آموزش الفبا شناخته می شد. مردی که نامش محمد حسین اصفهانی بود و همو بود که به من خواندن و نوشتن آموخت و مرا همیشه قدردان و حق گزار خود نمود . باری در ضرباهنگ مرکوب زمان ، دبیرستان ابن یمین را بیاد می آورم با دوستان و همکلاسان و دبیرانی که در من سرشته اند و همیشه خورجین خاطره های مرا سنگین و سنگینتر می کنند .و افزون بر اینها ، بی مناسبت نیست که همینجا از یک کتابفروشی بسیار موثر و عزیز نام ببرم که در پاینتر از میدان اسرار، کتاب کرایه می داد تا بدین گونه مرا با دنیای جدیدی آشنا کند که قصه و داستان نام داشت و در آستانه صد راه باز بسته ی جوانی ، چه به هنگام این کتابها به روی من آغوش گشودند و مرا همراهی کردند . باری جوانی همچون متاع بالقوه ای است که از انبار آزماینده و پالاینده ی زمانه بیرون می آید که اگر زمینه ها و امکانات و دور خیز های فعال وجود نداشته باشد ، بسا متاع جوان به هرز خواهد رفت و طبعا برزی به عمل نخواهد آمد. بنابر این در ره آورد دنیای بیقرار هردم شونده ی بیرون ، باید به پدیده ی بسیار مناسب و نوینی اشاره کنم که سینما نام داشت که چقدربجا و مناسب به دنیای ذهن و دیدگان من وارد شد و آن را گسترش داد و در جنب آن ، ورزش هم به آن کمک کرد تا در رشته های دلخواهش همچون بدن سازی و وزنه برداری و شنا و ورزش باستانی و حتی دوچرخه سواری به تعادل جسم و جان برسم و بعدها بتوانم آن نیروهای نهفته در جانم را بیدار و آزاد کنم . دراین خصوص مایلم به یک نمونه از تجربه ی ورزشی دوچرخه سواری اشاره کنم که مرا در طبیعت بسیار جذاب و متنوع خارج از شهر می برد و به من کمک می کرد تا بهیگانگی عواطف و عوالم نوشتن نزدیک و نزدیکتر شوم و این در نواخت و یارستن من ، کم چیزی نبود . در هم نوازی کتابهای کرایه ای باید از کتابخانه قدیمی مدرسه فخریه نیز بگویم که چه زود با آن محیط و کتابهایش مانوس و آشنا شدم و بیاد دارم که از آنجا بود که توانستم داستان غوک نوشته ویکتور هوگو را از کتابی به نام دریای گوهر بیابم و سر کلاس بخوانم. تاثیر بخشی و عواطف این داستان کوتاه بقدری آن زمان بالا بودکه از ورای این همه سال هنوز هم آن اسب بارکش که نمی خواست غوکی را که بچه های محل در پیش پای او انداخته بودند ، له کند و این براستی برای من بیادماندنی بود . بخصوص وقتی شلاق مرد گاری دار چپ و راست بر کفل و پشت او فرو می خورد و خون از او فوران می زد ، چقدر عبرت انگیز و جانفرسا بود . درفراروی آموختن ها ، بی گمان کتابخانه ی بزرگ شهر گه در محل شهرداری فعلی قرار داشت ، خود امکان دیگری بود که توسط کتابدار خونگرم و خوب و بیاد ماندنیش جناب آقای اکبری و بعدها خانم سیستانی به روی ما باز و گسترده می شد . بیاد دارم با توجه به علاقه وروحیه ای که من داشتم ، روزی آقای اکبری رمان عظیم سرخ وسیاه استاندال را ارزش گذاری کرد و سپس به من توصیه نمود تا در پناه دنیای اندیشه هایم معطل نمانم . کتابخانه ی مرکزی شهر به ریاست جناب آقای احمدی و فرزندان خلف ایشان در آن زمان براستی خوب وموثر و دوستانه اداره می شد . آنسان که کتابخانه ی مدرسه ی نظیف وساده وبی آلایش فخریه توسط مردی متین و با وقاری که کلاه دوری داشت ، چنین اداره می شد و ای کاش اسم اورا بیاد می داشتم تا به همه ی رسانه های سبزوار می گفتم که تا دیر نشده است سراغی از این کتابدار پیر و شایسته بگیرند و حق گزار خدمات بی شا ئبه و راستین او شوند . اما در پیوند کار و زحمت و تلاش بی وقفه ی پدرم ، دورانی را بیاد می آورم که سه ماه تعطیلی را باید همراه او به درو دشت می رفتیم و من خوشه چینی می کردم ویا به کارهایی که نه چندان سنگین بود می پرداختم . زیرا در جنب زندگی ما ، کار یک امر ضروری و در سنین پایین یک سنت معطوف به ورزیده شدن و یا به اصطلاح ، تسمه شدن بود . بعدها هم در انبوه کارهای متنوعی که پیشه کردم ، کار بجز دستمزد و منافع آن ، یک پیوند وشناخت همگانی ومردمی به من می داد که درعواطف و خوی و خصلت های من عمیقا تاثیر گذار شد و بعد ها وقوف مرا به زندگی و رنج وشادی وحساسیتهای مردم بیشتر نمود . تا دیر نشده باید از روحیه ی گریز پای خود از شهر سبزوار بگویم و از دلبستگی های خودم به سفر رفتن به دیگر نقاط و شهر ها . و نیز از شوق بازیگری سخن به میان آورم که مرا گاه و بیگاه افسون می کرد و به تهران می کشاند و شده برای چند هفته یا یکی دو ماه وحتی سالی ،تهران خودش را به من تحمیل می کرد تا من گریز پای ، سر در تاتر و سینماهای لاله زار کنم که حیران در خیابان ها ی شلوغ و ساختمان های بلندش بگردم ودوشادوش مردم مهاجر و رنگ وارنگ آن ، راه بجویم . درس و مشق مدرسه بعد از سیگل اول و حتی پیش از آن ، همیشه و همواره در جنب و حاشیه ی تجربه ها و سفرها و دغدغه ها و روحیه ی آزاد من بود و جسته گریخته با آن می آمد و مهمتر از آن ، این کتابها و مطالعات آزاد و تجربه ها و علایق من بودند که به من نیرو و روحیه می دادند ومرا پخته تر و آزموده تر می ساختند و در این پیدایی ، تاتر وبازیگری ، شوق بی حدی بود که مرا با آقای محمود امیری آشنا کرد .جوانی با ذوق و استعداد جوشان هنری و بصیرت عالمانه ای که دوستی پایداری را ایجاد کرد و همو بود که تاتر علمی برتولد برشت را در اوایل دهه ی پنجاه در سبزوار آزمود و به منصه ظهور رسانید . حالا انگار دکتر شریعتی و کتابهای او از راه می رسیدند و نیز ادبیات و هنر با چاشنی اندیشه های فلسفی و تاریخی و جامعه شناسی ، جدی تر می شدند و بسا که کتاب کویر دکتر شریعتی دیگر اثر خودش را روی من گذاشته بود و مرا شیدای نثر و بینش و احساس عمیق انسانی خود ساخته بود . بی گمان داستانها و رمان ها و شعر وادبیات و سینما و تاتر و موسیقی و تلاش معرفتی چشمان مرا بهتر به روی واقعیتها ی پیرامون می گشود تا محیط اجتماعی خود را بهتر بشناسم و به همبستگی و همخوانی و هم دلی بیشتری با مردم خود برسم . این بود که حتی دوران سربازی هم که می خواست در ما جنبه کندویی و پادگانی و اطاعت کور کورانه ایجاد کند به حکم همین تلاش معرفتی ، بی تاثیر و خنثی می شد و با انقلاب سترگ مردم ایران هم آوا و همصدا می گشت .انقلاب شط خروشانی بود که تمام آن شور و آرمانهای دیر پای والا را به منصه ظهور می رساند و فضایی آکنده از شورانقلابی ایجاد می کرد .و آزادی مطبوعات و احزاب و سازمانهای فعال سیاسی را تضمین می نمود . و همچنین بازار گفتگو و ایدیولوژی و جدل و مباحثه را داغ می نمود و روزگاری دگرگونه ایجاد می کرد که خود شرح جداگانه ای را می طلبید . آنچنان که جنگ و دفاع مقدس و گستردگی آن چنین است . در عین حال دوران دانشگاه در دهه ی شصت اتفاق افتاد و من رشته ی زبان و ادبیات فارسی را در همین دوران گذراندم و چگونه بگویم که اخگرها و فروزش انقلاب در آغاز ، از چنان پتانسیل ونیروی شگرفی بر خوردار بود که وقتی در سال 1359 ، از طرف اداره آموزش وپرورش جهت سواد آموزی بزرگسالان به روستایی در شمال سبزوار رفته بودم ، روز می شد که سیزده – چهارده ساعت مطالعه آزاد داشتم و چنان در مطابعت از آرزوها و آرمان های بزرگ انقلاب ، آماده و سرشار از تفاهم وسایه روشن امید بودیم که مجالی برای خود نبود . دوران نوینی آغاز شده بود که از ما فداکاری و همیاری و تعاون و دوستی و تحول و پشتیبانی و دگرگونی می طلبید . یک باور اصیل که با درک اعتلایی و عواطف پاک انسانی همراه بود که به سود جامعه رقم می خورد و به تعالی می رسید . در تکاپوی هدف های آفریننده و ورزیدن های آغازین انقلاب ، کم کم علایق و تمایل خودم را به نوشتن و باز تاب آن عشق بزرگ باز می یافتم . عشقی که چونان نسیم می آمد و از من می خواست که آن را رفتار کنم . فصل نوی که در من چونان چشمه می جوشید و راه به زندگی مردم و تاریخ و فرهنگ یک ملت می برد . ابتدا داستانها یی که نوشته می شد کوتاه بودند و از نهفت و سرشت گمشده ها راز جویی می کردند. این سیاه مشقها و رهیافتها و تمرین های داستانی دیری بود که شروع شده بود و اکنون با پشتوانه ی تجربه ها و مطالعات ودیده ها و شنیده ها می بایست درقامت داستان بلند ، ظاهر می شد که شد و وقتی که در سال 1364 آن اتفاق بزرگ وخجسته وکار ساز بوقوع پیوست و من توانستم نویسنده ی بزرگ زمانه خود ، محمود دولت آبادی را ملاقات کنم و اولین داستان بلند خودم را به او بسپارم . انگار در راه صعب العبور داستان نویسی همراهی را جسته بودم که همچون یک قطب نمای دقیق ، راه می نمود ومرا از شوره زارها وسرابهای آن آگاه می کرد . این پشتوانه حتی بعد ها هم که در یک دوره کلاس فشرده داستان نویسی ایشان شرکت کردم ، غنی تر و منسجم تر شد و شکل و محتوی کارم را بالاتر برد . داستان ماه گل که کارش در سال 1370 پایان یافت ، تنگنا و بی پناهی مردمی را می نمایاند که درون سیاهی ها و نکبت زندگی ، دسته پنجه نرم می کردند و همسوی آن به ارتش کرمان نیم نگاهی انداخته می شود که همچون قهرمان این داستان ، قوام و انسجامی ندارد ورنجور و آوارۀ سرنوشت درد بار خود است . برای کار و زمینۀ بعدی رمانی که جهان بانان نام گرفت نوعی نثر و زبانی فاخر وحما سی می طلبید که نیاز به مطالعه و پشتوانۀ متون کلاسیک داشت و گذشته از آن ، از آنجا که این رمان ،به نوعی نگاه ریشه ای به سنت ها و سابقه قومی و فرهنگی و علائق ملی پیدا می کرد ، لذا حتما و الزاما باید مطالعه قبلی و پشتوانۀ تحقیقی می یافت . باری این رمانی بود که در عشق و شور نوشتن از دل و جان من بر می آمد و در بی قراری و بیتابی های آن ، پا به عرصۀ وجود گذاشت . در تداوم کار خلاقانۀ داستان نویسی ، همیشه نگاه و ذهن من متوجه قابلیت ها و اثر بخشی و مولفه ها یی از تاریخ جنبش سربداران بود و از آنجا که می دیدم که چگونه هنوزم مردم ما به این نهضت عشق می ورزند و از آن گفتگو می کنند ، اینها سبب شد که نوشتن این داستان همچنان در ذهن وضمیر من باقی بماند تا سر انجام نوبت نوشتن آن فرا رسید . البته پیشتر می دانستم که نوشتن این رمان ، احتیاج به تحقیق زیاد و خواندن متون و کتابهای مربوط به آن و نیز سفرها و گشت و گذارفراوان دارد که همین خود بحث مفصلی است که اکنون مجال آن نیست و شد آنچه بدنبالش بودم و برای شروع و تطبیق موضوع با زبان موضوع لاجرم تمرین ها شروع شدند و کتابها و تحقیق ها فراهم آمدند و عملی شدند تا در طول سالیان نسبتا دراز و طولانی ، نوشتن رمان تگرگ تاتار ( یا سربداران ) میسر گشت و به چاپ رسید و در چهرۀ بنفشه ای از تقویم کهنۀ سربداران متجلی گشت و تقدیم خوانندگان خود شد . ضمنا نوشتن داستان بلند به نسیم عطر تو می آیم هم همسوی نوشتن رمان سربداران یا همان تگرگ تاتار بود و چه خوب گه هردو ، تقریبا همسوی هم به چاپ رسیدند و به بازار آمدند . اما رمان اخیر من که هنوز عنوانی برایش انتخاب نشده ، تدارک و نوشتن آن بیش از سه سال به طول انجامید که زمینه و محتوی آن به دوران انقلاب مشروطه بر می گردد و کاری ست که براستی نیرو و تلاش فراوانی برای خلق و پیدایشش بکار برده شده است که امیدوارم روزی بشود که در مورد موضوع ومحتوی وچگونگی آن باز هم صحبت کنم . خاصیت نوشتن خلاقه و مستقل و پرداختن به عمیق ترین لایه های پنهان زندگی و همیشه در پی کشف و شهود و نیز پیدا کردن زوایای آن بودن و از پی بدایع و ابداعات و آزمون های نو به نو بر آمدن و مدام بدنبال ایجاد و خلق و ابتکار تصویرهای زندۀ تخیل هنری گشتن ، خود احتیاج به انسجام و تمرکز فگر و اندیشۀ فراوان دارد و از اینرو ، داستان نویسی یک مقوله و فرایند آسان نیست که اگر آن عشق و دلبستگی و جان مشتاق آدمی نبود ، بسا که نوشتن غیر ممکن می شد . حالا بر این پویه ، دغدغۀ کار و معیشت زندگی و محدودیت ها و پیامد های ناگواری که گاه سخت شکننده و دشوار و حتی فرساینده می شود را هم اضافه کنید، خواهید دید که داستان نویسی مستقل وحرفه ای چه موقعیت و حال و روزی دارد و انصافا سزاوار هیچ غفلت و بی اعتنایی نیست . ادبیات گوشه ای از تاریخ ماست . بنابر این اگر بر آن نهال نیکی و حمایت نشانده شود ، مطمئن باشید که گل توفیق از آن شما خواهد شد . اما در پایان این گفتار و خاطرات دائم سوز که شرح بسیار کوتاه و ناقصی از آزمون و سیر زندگی من بود ، تا همینجا به آن بسنده می کنم و امیدوارم که روزی بتوانم طیف متنوع تری از آن را بنگارم و تقدیم شما دوستان ویاران همراه بنمایم . اکنون مایلم سخنی از شمس و از کتاب مقالات او را به عنوان حسن ختام و قدر شناسی از وبلاگ راهگشا و پوینده و کوشندۀ ابوالفضل بیهقی بیاورم که خود بیدارترین دلهای همۀ روزگاران بوده است ، آنجا که می گوید : آنکه به هوشیاری رسد لطفش بر قهرش سبقت دارد و آنکه لطف غالب شد ، راهبری را شاید . به امید هوشیاری و لطف بی پایان شما :
حسین خسروجردی - نیمه شب هفدهم بهمن 1391- مشهد