یک شمعدانی برای دختر رحمان بخشی از رُمان یار حسین خسروجردی
بخشی از “ رُمان یار “ اثر حسین خسروجردی
یک شمعدانی برای دختر رحمان
وقتی که راه افتادند ، آینه در دست آران بود و شمعدانها در دست اوجان و هرکدام در سارقی چارخانه و ابریشمین محکم بسته شده بود . نم نم باران ، بوی کاهگل و خاک و بوی گُل و گیاه می پر اکند و تا شمعی بخرند ، راهی دراز پیمودند .
- نگفتی که آینه و شمعدان مال کیست ؟
- مال یک زوج جوان که تو هفت آسمون هم ، یک ستاره ندارند . آینه مال دخترِ عبدالرحمانِ بناست . بنایی که فلج شده . هفتهٔ پیش ناگهان به مغازه ما آمد و وقتی که با حسرت به آیینه ها نگریست دانستم که پاپتی ست . قیمت آیینه ها را که پرسید حیرت کرد و بی آنکه حرفی بزند ، راه افتاد که برود ؛ اما من او را صدا زدم و قول آیینه را به او دادم . می دونی چیه ؟ این ماه حقوق مان را دیر دادند و برای همین ، خرید به عقب افتاد . امید.ارم که دیر نشده باشه. تو هم هیچ ناراحت نباش ، خرید شمع پای تو .
تو راسته خیابان لاله زار ، شمع پیدا نکردند و حالا آران داشت مغازه های میدان توپخانه را می گشت و انگار هرچه شمع بود ، احتکار کرده بودند که چنین نا پیدا و نا یاب می نمودند . حالا باران تندتر شده بود و صدای غرش رعد ، دمادم به گوش می رسید . با شدّتِ باران ، از ناودانها آب به راه افتاد و جوی ها روان شدند . و آنها تا به بازار برسند ، دیگر خیس شده بودند . در بازار، شمع پیدا نشد و وقتی که به سبزه میدان رسیدند ، نگاه اوجان به دهان آران خیره ماند که چه می خواهد بگوید .
- نه، من هنوز نومید نیستم . پیدا می کنیم . گفتی خانهٔ دختر رحمان کجاست ؟
- پشت دروازه غار . هنوز راه خیلی مونده . تو راستهٔ هفت چنارند .
یک محله ی دیگر را گشتند و در محله ی دوم دیگر از ضرب شب و باران و سرما ، زیر یک درخت کهنسال بزرگ ایستادند و از عابری سراغ درخت هفت چنار را گرفتند . عابر انگشتش را به سویی گرفت و گفت :
- اونجاست ، ته اون کوچه ، می بینید ؟ سرشاخه های بلندش دیده می شود .
اوجان دیگر سخت لرزش گرفته بود و از سر تا به پایش می لرزید . آران کتش را درآورد و به او پوشاند . صدای سلام صلوات می آمد . صدای کف و. دایره ای که در آواز و شادی می پیچید و آران درآمد که :
- به گمانم عروسی دختر عبدالرحمانه
- می شنوم ، دیر رسیدیم !
پیر زنی فانوس به دست، آرام سر رسید . چتری به دست داشت و به آنها که رسید ، ایستاد و پرسید :
- چه شده ؟ چرا معطل مانده اید ؟
- شمع مادر، به دنبال چند تا شمع عروسی هستیم . همه جا را گشتیم اما نیافتیم . اینها هم، آینه و شمعدانیه که برای دختر عبدالرحمان می بریم .
- خوب اینکه کاری نداره ، همراه من بیایید تا دو تا شمع قشنگ و سفید بهتان بدم .
خانه پیر زن در سر کوچه بود . یک خانهٔ قدیمی که هنوز هم در باغچه هایش گل مثل فواره ، فوران می زد
- پسرم مشروطه خواه بود . تازه بساط عروسی اش را جور کرده بودیم که بعد از به توپ بستن مجلس ، یه شب چند نفر قزاق به خانهٔ ما ریختند و پسرمو کت بسته باخودشان بردن . . . نشون به اون نشون که بیست و پنج ساله که از آن گذشته و هنوز پسرم به خانه بر نگشته . چه می دانم ! مقدر ات چنین بوده که شمع ها به روشنایی عروسی امشب بروند .
وارد خانه که شدند پیر زن شمعدانی های فیروزه ای را نشان داد و گفت :
- اونجاست می بینی دوتا شمع پا بلند که هنوز روشن نشده . مادر جون دیگه خسته شدم . بیا جلو تا ببینمت . تو
چقدر شبیه پسر ، من هستی . شامش دیر شده ! یخ کرده . . . چرا بچه ام دیر کرده ؟ تو بیا جلو ؛ سوی چشمام از بین رفته . باید برم و سماور را. روشن کنم . . . میدونم میاد . شیشه عطر اینجاست ؛ ترو خدا یه کمی به موهات بزن . بگیر . . .
در کوچه و میان آن همه تاریکی شمع های براق و سفید روی شمعدانی برق می زدند . اوجان آینه را از ساروق در آورد و هردو میان جمعیت رفتند . باران همچنان می بارید . کوچه در شب پاییز ، رام گام های همراهان بود . یک چادر سفید که صورت عروس را قاب گرفته بود و نگاه دزدانه از داماد می گرفت . پدر مفلوج در گاری دستی نشسته بود و داشت دستارش را به سر می پیچید و در خنده آرزومندش نمی توانست خوشحالیش را پنهان کند .
تا چاوش نفسی تازه کند، زنی دایره به دست گرفت و به تندی نواخت . دیگران دست زدند و سپس صدای هلهلهٔ همراهان کوچه را پر کرد .
باران به ریزه های برف تبدیل شده بود که با مه سفید رنگ در کورسوی چراغ برق ، عیان تر دیده می شد . همراهان عروس در سرما و میان دانه های ریز برف لرز گرفته بودند . صدای مرغان خَپ کرده از پشت دیوار می آمد . شباهنگ شب و ستاره های درخشان آسمان ، ناپدید شده بودند و شب و غلظت تاریکی چونان استتاری جمعیت قلیل و اندک را می پوشاند . در کشاله نورِ کم سوی چراغها ، کسی ، کسی را خوب نمی دید . یکبار دیگر صدای چاوش بلند شد و همسایه ها این جا و آنجا پرده ها را کنار زدند و گفتند عروس ، دختر عبدالرحمانه .
همسایه ای با اسفند و منقل پر آتش از منزل بیرون آمد و هوای نمناک کوچه را تغییر داد و بعد از آن که لسفند را به دور سر عروس و داماد گردانید ، به روی مجمر آتش ریخت . حالا چاله های گذرگاه از بارش باران ، پر شده بودند تا آنجا که پای جمعیت به گِل و لای فرو می نشست . کور سوی فانوس ها وچراغ های کم سوی بالای تیرچه ها ، کفاف دیدن جلو پا را نمی داد و همچنان آسمان یک ریز می بارید و آیینه و شمعدان دیگر خیس و ، آب چکان شده بودند و هرچند آران و اوجان به کمرهای خود قوس دادند ، چارهٔ کار نکرد تا آنجا که اوجان آیینه را از دست آران گرفت و به زیر چتر عروس برد . عروس خیس و پاییز و زمانهٔ خیس .
شب ِ عروسی دختر رحمان . « آه . . چه می جویی ای مرد ؟ ای فغان نامراد تو در این شب سرد و بی التفاتِ نچه می کنی؟ و در سر کار چه فکری هستی ؟ »
شاباش در خانهٔ داماد آنجام گرفت و وقتی که همه در زیر سقف کوتاه و دود زدهٔ نمور جمع شدند ، آران تمام پولهای جیبش را درآورد و تا آخرین سکه ، به سر عروس و داماد ریخت و بی درنگ بیرون آمد .
( بگو چه نام دارند گلهایی که در تو شکفته اند ؟ )
حسین خسروجردی به روزگار سپنج . ودیعه ای برای همسر و فرزندان ، بستگان و شمایانی که همیشه دوستتان داشته ام .
انگار همین دیروز است که تو در باد و باران و آفتاب خیس ، به بیرون می زنی و در موج و تلاطم بیقرار هستی ، راه می جویی و با اسبی رَهوار و نعلی از کشف و شهود ، به ناشناخته ها می تازی تا با شتاب خود ، به سوی امروزی برسی که از دیروز تو ، اینک سی - چهل سال می گذرد. تا تو همچنان در جلگه های عشق و باغراهِ دلجوی هنر و ادبیات و جلوه های درخشان فرهنگ و سویه های رمان و داستان روان باشی و با اینکه جوانی تو در عبور سالیان درازی گذشته ، اما تو همچنان در دهکده های مهتاب و دره های خرم و دشتهای پر غبار میهن ات ، ره. می پویی و گویی که دیدار پاگ نهاد مردمان این ملک ، برای تو یک فریضه است و اینک که با نگاه شیفتهٔ همیشگی ات به گذشته های خود می نگری می بینی که چقدر هنوز برای ناگفته ها و ناپدیده ها و کشف نشده ها جا هست و تو هنوز هیچ کاری نکرده ای و درست هم فهمیده ای که هنر و از آن میان ادبیات و رمان نویسی هیچ پایانی ندارد . پس تا راه رفته را بنگری و در تلاطم همیشگی این راه گم نشوی ، به داشته هایت می نگری تا از آن نعل تازه ای برای اسب رهوارت بسازی که راه دور است و مقصد بس دراز . پس می شماری و خلاصه می کنی داشته هاو نمونه هایی که فشرده ای از اندیشه و خیال و ذوق و شوق تو ازتماشایٍ گذرگاهِ زمان است :
با چراغ یادها و خاطره های دائم سوز حسین خسروجردی
تولد من در روز هشتم فروردین سال 1333در شهرستان سبزوار رخ داد . شهر گرانمایه و شیدایی که در دیدگان کوهپایه های افراشتۀ پیرامونش ، همیشه گردن فراز و ابرو گشاده می نماید . نمیدانم که در صغر سن و در عوالم کودکی چه چیزی پنهان است که بی درنگ یادهایش جیوه وار می آیند و فرار و بیقرار می گذرند تا تو در قوس قزح و رنگ واره های آن از آسمانی باز وکبوترانی آزاد و کوچه های پر افتاب و کاریزهای روانش بگویی . از آبهایی که بس لطیف و سبک وزن و خوشگوارند و ازخانه هایی که در چفت انگورهایش قمریان ماوا گرفته اند و بادهای ملایم و سهره های خوشخوان ، چه بجا می خوانند و می وزند! ودر لطافت و شوق این یادها و غرفه های مهربان این یادگارها ست که باید بگویم : کوچه ای که من در آن به دنیا آمده ام جایی ست که اکنون آن را خیابان رضوی می نامند که باسه کوچه حمام حکیم و نقابشک وکوچه سرسنگ که به آن می پیوستند ،محدوده ی زادگاه و دوران کودکی من را می ساختند . اگر این گستره را با کوچه زارعی که مثل یک خط عمود ، به آنها می پیوست به حساب بیآوریم ، میدان و افق دید دیگری پیدا می شد که آن کودک می توانست در پایین کوچه زارعی حتی باروهای شهر را ببیند و از آن پس امام زاده و ته صحرایی را بنگرد که از آنجا پرتو زندگی به نوعی دیگر می درخشید و از محدوده های تنگ پیرامون خود چه خوب بیرون می آمد ! این محدوده ها و این نام ها ، این کوچه های تو در تو واین بن بست های بسته ای که دریکی از آنها به نام ماروسا به دنیا آمده ام و حوض ها و جوی ها و کوی ها و حتی آنسوتر، صحرا و شش یخدان هایی که همچون قله های بلند کوه میش همیشه پا بر جا بودند وما را می نگریستند و اینها همه زندگی بخش سامان و بهتراست بگویم دور خیز های فعال من بوده اند و پیش زمینه ای برای رفتن به دبستانی می گشتند که آقاخانی نام داشت . جایی بود که دنیای ماضی را با کلمات و واژه های خود ، نجوا و تقلید می کرد و به گفتار و تکلم می آورد و آموزگاری را به ما می نمایاند که با هجای کلمات و آموزش الفبا شناخته می شد. مردی که نامش محمد حسین اصفهانی بود و همو بود که به من خواندن و نوشتن آموخت و مرا همیشه قدردان و حق گزار خود نمود . باری در ضرباهنگ مرکوب زمان ، دبیرستان ابن یمین را بیاد می آورم با دوستان و همکلاسان و دبیرانی که در من سرشته اند و همیشه خورجین خاطره های مرا سنگین و سنگینتر می کنند .و افزون بر اینها ، بی مناسبت نیست که همینجا از یک کتابفروشی بسیار موثر و عزیز نام ببرم که در پاینتر از میدان اسرار، کتاب کرایه می داد تا بدین گونه مرا با دنیای جدیدی آشنا کند که قصه و داستان نام داشت و در آستانه صد راه باز بسته ی جوانی ، چه به هنگام این کتابها به روی من آغوش گشودند و مرا همراهی کردند .
باری جوانی همچون متاع بالقوه ای است که از انبار آزماینده و پالاینده ی زمانه بیرون می آید که اگر زمینه ها و امکانات و دور خیز های فعال وجود نداشته باشد ، بسا متاع جوان به هرز خواهد رفت و طبعا برزی به عمل نخواهد آمد. بنابر این در ره آورد دنیای بیقرار هردم شونده ی بیرون ، باید به پدیده ی بسیار مناسب و نوینی اشاره کنم که سینما نام داشت که چقدربجا و مناسب به دنیای ذهن و دیدگان من وارد شد و آن را گسترش داد و در جنب آن ، ورزش هم به آن کمک کرد تا در رشته های دلخواهش همچون بدن سازی و وزنه برداری و شنا و ورزش باستانی و حتی دوچرخه سواری به تعادل جسم و جان برسم و بعدها بتوانم آن نیروهای نهفته در جانم را بیدار و آزاد کنم . دراین خصوص مایلم به یک نمونه از تجربه ی ورزشی دوچرخه سواری اشاره کنم که مرا در طبیعت بسیار جذاب و متنوع خارج از شهر می برد و به من کمک می کرد تا بهیگانگی عواطف و عوالم نوشتن نزدیک و نزدیکتر شوم و این در نواخت و یارستن من ، کم چیزی نبود . در هم نوازی کتابهای کرایه ای باید از کتابخانه قدیمی مدرسه فخریه نیز بگویم که چه زود با آن محیط و کتابهایش مانوس و آشنا شدم و بیاد دارم که از آنجا بود که توانستم داستان غوک نوشته ویکتور هوگو را از کتابی به نام دریای گوهر بیابم و سر کلاس بخوانم. تاثیر بخشی و عواطف این داستان کوتاه بقدری آن زمان بالا بودکه از ورای این همه سال هنوز هم آن اسب بارکش که نمی خواست غوکی را که بچه های محل در پیش پای او انداخته بودند ، له کند و این براستی برای من بیادماندنی بود . بخصوص وقتی شلاق مرد گاری دار چپ و راست بر کفل و پشت او فرو می خورد و خون از او فوران می زد ، چقدر عبرت انگیز و جانفرسا بود . درفراروی آموختن ها ، بی گمان کتابخانه ی بزرگ شهر گه در محل شهرداری فعلی قرار داشت ، خود امکان دیگری بود که توسط کتابدار خونگرم و خوب و بیاد ماندنیش جناب آقای اکبری و بعدها خانم سیستانی به روی ما باز و گسترده می شد . بیاد دارم با توجه به علاقه وروحیه ای که من داشتم ، روزی آقای اکبری رمان عظیم سرخ وسیاه استاندال را ارزش گذاری کرد و سپس به من توصیه نمود تا در پناه دنیای اندیشه هایم معطل نمانم . کتابخانه ی مرکزی شهر به ریاست جناب آقای احمدی و فرزندان خلف ایشان در آن زمان براستی خوب وموثر و دوستانه اداره می شد .
آنسان که کتابخانه ی مدرسه ی نظیف وساده وبی آلایش فخریه توسط مردی متین و با وقاری که کلاه دوری داشت ، چنین اداره می شد و ای کاش اسم اورا بیاد می داشتم تا به همه ی رسانه های سبزوار می گفتم که تا دیر نشده است سراغی از این کتابدار پیر و شایسته بگیرند و حق گزار خدمات بی شا ئبه و راستین او شوند . اما در پیوند کار و زحمت و تلاش بی وقفه ی پدرم ، دورانی را بیاد می آورم که سه ماه تعطیلی را باید همراه او به درو دشت می رفتیم و من خوشه چینی می کردمویا به کارهایی که نه چندان سنگین بود می پرداختم . زیرا در جنب زندگی ما ، کار یک امر ضروری و در سنین پایین یک سنت معطوف به ورزیده شدن و یا به اصطلاح ، تسمه شدن بود . بعدها هم در انبوه کارهای متنوعی که پیشه کردم ، کار بجز دستمزد و منافع آن ، یک پیوند وشناخت همگانی ومردمی به من می داد که درعواطف و خوی و خصلت های من عمیقا تاثیر گذار شد و بعد ها وقوف مرا به زندگی و رنج وشادی وحساسیتهای مردم بیشتر نمود . تا دیر نشده باید از روحیه ی گریز پای خود از شهر سبزوار بگویم و از دلبستگی های خودم به سفر رفتن به دیگر نقاط و شهر ها . و نیز از شوق بازیگری سخن به میان آورم که مرا گاه و بیگاه افسون می کرد و به تهران می کشاند و شده برای چند هفته یا یکی دو ماه وحتی سالی ،تهران خودش را به من تحمیل می کرد تا من گریز پای ، سر در تاتر و سینماهای لاله زار کنم که حیران در خیابان ها ی شلوغ و ساختمان های بلندش بگردم ودوشادوش مردم مهاجر و رنگ وارنگ آن ، راه بجویم . درس و مشق مدرسه بعد از سیگل اول و حتی پیش از آن ، همیشه و همواره در جنب و حاشیه ی تجربه ها و سفرها و دغدغه ها و روحیه ی آزاد من بود و جسته گریخته با آن می آمد و مهمتر از آن ، این کتابها و مطالعات آزاد و تجربه ها و علایق من بودند که به من نیرو و روحیه می دادند ومرا پخته تر و آزموده تر می ساختند و در این پیدایی ، تاتر وبازیگری ، شوق بی حدی بود که مرا با آقای محمود امیریآشنا کرد .جوانی با ذوق و استعداد جوشان هنری و بصیرت عالمانه ای که دوستی پایداری را ایجاد کرد و همو بود که تاتر علمی برتولد برشت را در اوایل دهه ی پنجاه در سبزوار آزمود و به منصه ظهور رسانید . حالا انگار دکتر شریعتی و کتابهای او از راه می رسیدند و نیز ادبیات و هنر با چاشنی اندیشه های فلسفی و تاریخی و جامعه شناسی ، جدی تر می شدند و بسا که کتاب کویر دکتر شریعتی دیگر اثر خودش را روی من گذاشته بود و مرا شیدای نثر و بینش و احساس عمیق انسانی خود ساخته بود . بی گمان داستانها و رمان ها و شعر وادبیات و سینما و تاتر و موسیقی و تلاش معرفتی چشمان مرا بهتر به روی واقعیتها ی پیرامون می گشود تا محیط اجتماعی خود را بهتر بشناسم و به همبستگی و همخوانی و هم دلی بیشتری با مردم خود برسم . این بود که حتی دوران سربازی هم که می خواست در ما جنبه کندویی و پادگانی و اطاعت کور کورانه ایجاد کند به حکم همین تلاش معرفتی ، بی تاثیر و خنثی می شد و با انقلاب سترگ مردم ایران هم آوا و همصدا می گشت .انقلاب شط خروشانی بود که تمام آن شور و آرمانهای دیر پای والا را به منصه ظهور می رساند و فضایی آکنده از شورانقلابی ایجاد می کرد .و آزادی مطبوعات و احزاب و سازمانهای فعال سیاسی را تضمین می نمود . و همچنین بازار گفتگو و ایدیولوژی و جدل و مباحثه را داغ می نمود و روزگاری دگرگونه ایجاد می کرد که خود شرح جداگانه ای را می طلبید . آنچنان که جنگ و دفاع مقدس و گستردگی آن چنین است . در عین حال دوران دانشگاه در دهه ی شصت اتفاق افتاد و من رشته ی زبان و ادبیات فارسی را در همین دوران گذراندم و چگونه بگویم که اخگرها و فروزش انقلاب در آغاز ، از چنان پتانسیل ونیروی شگرفی بر خوردار بود که وقتی در سال 1359 ، از طرف اداره آموزش وپرورش جهت سواد آموزی بزرگسالان به روستایی در شمال سبزوار رفته بودم ، روز می شد که سیزده – چهارده ساعت مطالعه آزاد داشتم و چنان در مطابعت از آرزوها و آرمان های بزرگ انقلاب ، آماده و سرشار از تفاهم وسایه روشن امید بودیم که مجالی برای خود نبود . دوران نوینی آغاز شده بود که از ما فداکاری و همیاری و تعاون و دوستی و تحول و پشتیبانی و دگرگونی می طلبید . یک باور اصیل که با درک اعتلایی و عواطف پاک انسانی همراه بود که به سود جامعه رقم می خورد و به تعالی می رسید . در تکاپوی هدف های آفریننده و ورزیدن های آغازین انقلاب ، کم کم علایق و تمایل خودم را به نوشتن و باز تاب آن عشق بزرگ باز می یافتم . عشقی که چونان نسیم می آمد و از من می خواست که آن را رفتار کنم . فصل نوی که در من چونان چشمه می جوشید و راه به زندگی مردم و تاریخ و فرهنگ یک ملت می برد . ابتدا داستانها یی که نوشته می شد کوتاه بودند و از نهفت و سرشت گمشده ها راز جویی می کردند. این سیاه مشقها و رهیافتها و تمرین های داستانی دیری بود که شروع شده بود و اکنون با پشتوانه ی تجربه ها و مطالعات ودیده ها و شنیده ها می بایست درقامت داستان بلند ، ظاهر می شد که شد و وقتی که در سال 1364 آن اتفاق بزرگ وخجسته وکار ساز بوقوع پیوست و من توانستم نویسنده ی بزرگ زمانه خود ، محمود دولت آبادی را ملاقات کنم و اولین داستان بلند خودم را به او بسپارم . انگار در راه صعب العبور داستان نویسی همراهی را جسته بودم که همچون یک قطب نمای دقیق ، راه می نمود ومرا از شوره زارها وسرابهای آن آگاه می کرد . این پشتوانه حتی بعد ها هم که در یک دوره کلاس فشرده داستان نویسی ایشان شرکت کردم ، غنی تر و منسجم تر شد و شکل و محتوی کارم را بالاتر برد . داستان ماه گل که کارش در سال 1370 پایان یافت ، تنگنا و بی پناهی مردمی را می نمایاند که درون سیاهی ها و نکبت زندگی ، دسته پنجه نرم می کردند و همسوی آن به ارتش کرمان نیم نگاهی انداخته می شود که همچون قهرمان این داستان ، قوام و انسجامی ندارد ورنجور و آوارۀ سرنوشت درد بار خود است .
برای کار و زمینۀ بعدی رمانی که جهان بانان نام گرفت نوعی نثر و زبانی فاخر وحما سی می طلبید که نیاز به مطالعه و پشتوانۀ متون کلاسیک داشت و گذشته از آن ، از آنجا که این رمان ،به نوعی نگاه ریشه ای به سنت ها و سابقه قومی و فرهنگی و علائق ملی پیدا می کرد ، لذا حتما و الزاما باید مطالعه قبلی و پشتوانۀ تحقیقی می یافت . باری این رمانی بود که در عشق و شور نوشتن از دل و جان من بر می آمد و در بی قراری و بیتابی های آن ، پا به عرصۀ وجود گذاشت . در تداوم کار خلاقانۀ داستان نویسی ، همیشه نگاه و ذهن من متوجه قابلیت ها و اثر بخشی و مولفه ها یی از تاریخ جنبش سربداران بود و از آنجا که می دیدم که چگونه هنوزم مردم ما به این نهضت عشق می ورزند و از آن گفتگو می کنند ، اینها سبب شد که نوشتن این داستان همچنان در ذهن وضمیر من باقی بماند تا سر انجام نوبت نوشتن آن فرا رسید . البته پیشتر می دانستم که نوشتن این رمان ، احتیاج به تحقیق زیاد و خواندن متون و کتابهای مربوط به آن و نیز سفرها و گشت و گذارفراوان دارد که همین خود بحث مفصلی است که اکنون مجال آن نیست و شد آنچه بدنبالش بودم و برای شروع و تطبیق موضوع با زبان موضوع لاجرم تمرین ها شروع شدند و کتابها و تحقیق ها فراهم آمدند و عملی شدند تا در طول سالیان نسبتا دراز و طولانی ، نوشتن رمان تگرگ تاتار ( یا سربداران ) میسر گشت و به چاپ رسید و در چهرۀ بنفشه ای از تقویم کهنۀ سربداران متجلی گشت و تقدیم خوانندگان خود شد . ضمنا نوشتنداستان بلند به نسیم عطر تو می آیم هم همسوی نوشتن رمان سربداران یا همان تگرگ تاتار بود و چه خوب گه هردو ، تقریبا همسوی هم به چاپ رسیدند و به بازار آمدند . اما رمان اخیر من که هنوز عنوانی برایش انتخاب نشده ، تدارک و نوشتن آن بیش از سه سال به طول انجامید که زمینه و محتوی آن به دوران انقلاب مشروطه بر می گردد و کاری ست که براستی نیرو و تلاش فراوانی برای خلق و پیدایشش بکار برده شده است که امیدوارم روزی بشود که در مورد موضوع ومحتوی وچگونگی آن باز هم صحبت کنم . خاصیت نوشتن خلاقه و مستقل و پرداختن به عمیق ترین لایه های پنهان زندگی و همیشه در پی کشف و شهود و نیز پیدا کردن زوایای آن بودن و از پی بدایع و ابداعات و آزمون های نو به نو بر آمدن و مدام بدنبال ایجاد و خلق و ابتکار تصویرهای زندۀ تخیل هنری گشتن ، خود احتیاج به انسجام و تمرکز فگر و اندیشۀ فراوان دارد و از اینرو ، داستان نویسی یک مقوله و فرایند آسان نیست که اگر آن عشق و دلبستگی و جان مشتاق آدمی نبود ، بسا که نوشتن غیر ممکن می شد . حالا بر این پویه ، دغدغۀ کار و معیشت زندگی و محدودیت ها و پیامد های ناگواری که گاه سخت شکننده و دشوار و حتی فرساینده می شود را هم اضافه کنید، خواهید دید که داستان نویسی مستقل وحرفه ای چه موقعیت و حال و روزی دارد و انصافا سزاوار هیچ غفلت و بی اعتنایی نیست . ادبیات گوشه ای از تاریخ ماست . بنابر این اگر بر آن نهال نیکی و حمایت نشانده شود ، مطمئن باشید که گل توفیق از آن شما خواهد شد . اما در پایان این گفتار و خاطرات دائم سوز که شرح بسیار کوتاه و ناقصی از آزمون و سیر زندگی من بود ، تا همینجا به آن بسنده می کنم و امیدوارم که روزی بتوانم طیف متنوع تری از آن را بنگارم و تقدیم شما دوستان ویاران همراه بنمایم . اکنون مایلم سخنی از شمس و از کتاب مقالات او را به عنوان حسن ختام و قدر شناسی از وبلاگ راهگشا و پوینده و کوشندۀ ابوالفضل بیهقی یبیاورم که خود بیدارترین دلهای همۀ روزگاران بوده است ، آنجا که می گوید : آنکه به هوشیاری رسد لطفش بر قهرش سبقت دارد و آنکه لطف غالب شد ، راهبری را شاید .
حسین خسروجردی رمان نویس برجسته معاصر سبزوار
استاد حسین خسروجردی یکی از نویسندگان پرکار معاصر سبزوار به ویژه در عرصه رمان نویسی است که از وی تا کنون چندین جلد کتاب داستان و رمان منتشر شده است. فعالیت های وی اما تنها به نوشتن رمان های فارسی خلاصه نمی شود بلکه وی در مطبوعات ملی و محلی نیز تا کنون مقالات و یادداشت های ادبی فراوانی را منتشر کرده که عمده این مطالب در راستای معرفی تاریخ و فرهنگ دارالمومنین سبزوار شهر دیرینه های پایدار بوده است.
حسین خسروجردی یکی از رمان نویسان خراسان است. زادگاه خسروجردی شهر سبزوار است . در سبزوار نویسنده ناگزیر است رمان بنویسد ، زیرا سبزوار پیشینه ی گسترده ی نثر نویسی دارد .اگر بگوییم سرآمد تمام نثر نویسان تاریخ و ادبیات فارسی ، ابوالفضل بیهقی است سخنی به گزافه نگفته ایم و دوره معاصر نیز می توان از محمود دولت آبادی به عناون گل سرسبد نثر و داستان نویسی یاد کرد. لذا سبزوار بدون هیچ تعصب و تزیدی پایتخت نثر فارسی است و اگر یک شهر در ایران بخواهد بدون هیچ تعصب و تزیدی به نام پایتخت نثر فارسی شناخته شود، کجا بهتر ازسبزوار خواهد بود؟ از همین رو در اینجا مناسب است که به معرفی بیشتری از این نویسنده توانمند معاصر خراسان داشته بپردازیم . برای این منظور نگاهی می اندازیم به مطالبی که تا کنون در رسانه های مختلف برای معرفی این نویسنده سبزواری منتشر شده است :
اگر بگوییم سرآمد تمام نثر نویسان تاریخ و ادبیات فارسی ، ابوالفضل بیهقی است سخنی به گزافه نگفته ایم و دوره معاصر نیز می توان از محمود دولت آبادی به عناون گل سرسبد نثر و داستان نویسی یاد کرد. لذا سبزوار بدون هیچ تعصب و تزیدی پایتخت نثر فارسی است و اگر یک شهر در ایران بخواهد بدون هیچ تعصب و تزیدی به نام پایتخت نثر فارسی شناخته شود، کجا بهتر ازسبزوار خواهد بود؟
حسین خسروجردی نیز در همین سنت رمان می نویسد . رمان های خسروجردی روئالیستی هستند . نگرش تاریخی خسروجردی به رویداد های پیرامون انسان ، سبب شده ، شخصیت های بزرگ تاریخ معاضر ایران را به عنوان شخصیت رمان ،گسترش بدهد.
مروری به کارنامه نوشتاری.
کتابها ی چاپ شده :
۱- ماه گل. نوشته حسین خسروجردی ناشر : حسام - ۱۲۴ صفحه رقعی (شومیز ) چاپ سال ۱۳۷۸ ، ۳۵۰۰ نسخه- ۱۵۰۰۰ ریال
۲ - جهانبانان ـ نویسنده حسین خسروجردی ـ ناشر گنبد طلایی ـ ۱۹۲ صفحه ـ رقعی ( شومیز ) چاپ سال ۱۳۸۳ـ. ۱۱۰۰ نسخه ـ و نیز منتشر شده در مجله اینترنتی اسرارنامه سبزوار
۳ - به نسیم عطر تو می آیم نویسنده حسین خسروجردی نشر آژند - ۶۴ صفحه - رقعی (شومیز ) چاپ ۱۳۸۹ - ۱۱۰۰ نسخه
۴-تگرگ تاتار - نویسنده حسین خسروجردی - نشر امید مهر - ۱۷۶ صفحه رقعی ( شومیز ) چاپ سال ۱۳۹۰ - ۱۰۰۰ نسخه - ۲۵۰۰۰ریال.
۵ - یار - نویسنده حسین خسروجردی- ناشر یوبان - ۴۲۴ صفحه - رقعی ( شومیز ) چاپ سال۱۳۹۵ - ۵۰۰ نسخه - ۲۰۰۰۰۰ ریال.
۶ - کتاب کوشش پروانه - برخی نوشته های پراکنده - نوشته حسین خسروجردی - ناشر : امبد مهرا- این کتاب در مجله اینترنتی اسرارنامه نیز ، منتشر شده است.
نوشته ها و مقاله های پراکنده :
۱ - یلدا ، این جشن دهقانی دیرپای هفته نامه توس - آذر ۱۳۷۵ و همچنین در مجله اینترنتی اسرارنامه - آذر ۱۳۹۱
۲- سبزوار و نیشابور ، دو شهر هم تاریخ و همچند - چاپ شده در نشریه صبح نیشابور و نشر داده در مجله اینترنتی اسرار نامه سبزوار - با بازدید ۴۲۵۲ نفر- نظرات ۲۶ نفر .
۳- نظام الملک و آیین کشور داری درج شده در روزنامه صدای ملت سبزوار - و منتشر شده در سایت سربداران نیوز - پنجشنبه ۱۱ دی ۹۳
۴ - نامه سرگشاده یک نویسنده سبزواری به رییس شورای شهر سایت سبزوار نیوز ۳ مهر۱۳۹۲
۵ - اسرارنامه ، رسانه ای در زمان و بر زمان مجله اینترنتی اسرارنامه دی ۱۳۹۱ - بازدید ۱۷۲۴ نفر
6- دلنوشته ای برای محمود دولت آبادی. منتشر در مجله اینترنتی اسرارنامه - ۱۷ بهمن ۱۳۹۱ - بازدید ۲۳۴۵ نفر
7- جسین ترابی مقدم ، مردی از انتهای مژگان ستاره ای به نام هنر - مجله اینترنتی اسرارنامه ۷ آبان ۱۳۹۳
8- نگاهی کوتاه بر اسرارالتوحید محمد منور ( ابوسعید ابولخیر ) چاپ شده در هفته نامه توس -
9- گزارشی از بوشهر با عنوان خرمای بوشهر و خواب آشفته دریا چاپ شده در مجله کشاورزی سنبله سال۱۳۷۲
10- داستان کوتاه : خس ، چاپ شده در هفته نامه توس
11- به همان آسانی باد پاییزی - نگاهی دارد به کتاب حکایت بلوچ نوشته محمد زند - درج شده در مجله کشاورزی سنبله - ستل ۱۳۷۲
12-شیده یمگان ( نگاهی به ناصر خسرو ) مجله پیام هامون ( مشهد ) آذر ۱۳۷۷
13-زین چرخ پر ستاره فزونست اثر مرا شرح احوال ناصرخسرو قبادیانی - چاپ شده در روزنامه سلام - تاریخ ۲۰ مهر ۱۳۷۷
13-سبزوار شهر ارغوانهای مشکبار روزنامه همبستگی - شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۰ و همچنین منتشر شده در مجله اینترنتی اسرارنامه ۲۷ فروردین ۱۳۹۲ - بازدید ۱۷۱۹ نفر
14-کولی های خراسان چاپ شده در مجله مقام - ماهانه موسیقی - تیرماه ۱۳۷۳
15-مطلبی در مورد گستره تاریخی و گردشگری سبزوار چاپ شده در مجله تمام رنگی گردشگری .
16-بیهق ، این اقلیم هزار تکه باستان چاپ شده در کتاب ماه هنر - فروردین ۱۳۸۲ - تعداد صفحات ۱۳ صفحه
17-بیهق ، این اقلیم هزارتکه باستان منتشر شده در مجله اینترنتی اسرار نامه در سه بخش جداگانه و به تاریخهای بخش اول ۱۸ بهمن ۱۳۹۱ و بازدید۱۹۰۳ نفر و بخش دوم در تاریخ ۲۶ بهمن ۱۳۹۱ با بازدید ۲۲۴۹ نفر و بخش سوم . . . شده در مجله اینترنتی اسرارنامه
19-در همراهی و همدلی با زلزله زدگان مردم آذربایجان (بیانیه ) چاپ شده در هفته نامه سهند تبریز و وبلاگ ابولفضل بیهقی استاد مسلم نثر فارسی
20-نقدی بر اثر فاخر گروه موسیقی داروگ در سبزوار منتشر شده در مجله اینترنتی اسرارنامه - ۳۱اردیبهشت ۱۳۹۳ - و منتشر شده در وبلاگ ابولفضل بیهقی استاد مسلم نثر فارسی
21-تاریخ بیهقی این مکتوب بال افشان جاوید منتشر شده در وبلاگ ابولفضل بیهقی استاد مسلم نثر فارسی
22-سخن راندن کار من است ( شمه ای از داوری های تاریخ بیهفی) منتشر شده در دو سایت : مجله اینترنتی اسرارنامه به تاریخ ۲۷ مهر ۱۳۹۳ و وبلاگ ابولفضل بیهقی اسناد مسلم نثر فارسی
23-ابولفضل بیهقی و نیکی نوشتن. ( در گفتگو با استاد حسین خسروجردی ) سایت خانه فرهنگ دانشجو سبزوار و مجله اینترنتی اسرار نامه و وبلاگ ابولفضل بیهقی استاد مسلم نثر فارسی
24-در جستجوی لعل رمان یار : منتشر شده در مجله ایترنتی اسراراسرارنامه
25-افترا به بهار. ( در واکنش به غربت قلم و اندیشه در خاستگاه قلم و اندیشه ) سایت مجله اینترنتی اسرارنامه
26-سخنی در باب شاهنامه فردوسی از منظر وظیفه و کردار قهرمانان : مجله اینترنتی اسرار نامه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۲
27-جواهری از خاک زرخیز نیشابور. ( به مناسبت گرامیداشت عطار ) مجله اینترنتی اسرارنامه ۲۶ فروردین ۱۳۹۲
28-افترا به بهار : مجله اینترنتی اسرارنامه ۲۰ فروردین ۱۳۹۳ و درج شده در سایت ابولفضل بیهقی استاد نثر فارسی
29-سبزوار شهر دیرینه های پایدار ( در سه شماره چاپ شده در هفته نامه توس. ( محلی )
30-کوه های زمرد هنر ( به مناسبت افتتاح نگارخانه سپنج ) نوشته شده در مجله ابنترنتی اسرارنامه
31-چقدر خوشحالم که امروز روز دگر شده ای است ( متن رونمایی از رمان یار ) درج شده در مجله اینترنتی اسرارنامه و رسانه های محلی سبزوار
32-چه ویران ؟! ( یک پرسه عاشقانه ، در کوچه سار شهر باستانی سبزوار ) چاپ شده در دو هفته نامه بیهق
33-نمایشنامه عطار - آماده و تاپ شده برای اجرا
34-عطار - (مقاله ) درج شده در مجله گاهنامه انسان و اندیشه دانشگاه اسلامی سبزوار
برخی نوشته ها و یاد داشتهایی که در ماهانه آموزشی و خبری تکلان توس نگاشته ام به شرح زیر است
35-دور روزگاران : اردیبهشت ۱۳۸۶
36-ما کهنه نیستیم ، ما کهنیم : دیماه ۱۳۸
37-متاعی به آینده ( نگاهی به کتاب فرایند حسابداری معکوس ) مهرماه ۱۳۸۵
38-پرواز شایستگی : تیرماه ۱۳۸۵
39-در راه سفر ( یک داستان کوتاه ) تیر ۱۳۸۵
40-نوروز است . . .فروردین ۱۳۸۵
41-ترنج (یک داستان کوتاه ) فروردین ۱۴۸
42- هنرمند و محیط : فروردین ۱۳۸۵
43-جان هستی : هنر و زیبایی در صنعت (در دو قسمت )قسمت دوم در مهر و آبان ۱۳۸۲ - شماره ۱۰
44-نیایش اندیشه ( مطلبی برای بزرگداشت محمد حسین اصفهانی ، معلم کلاس اول ابتدایی ) شهریور ۱۳۸۴ - شماره ۱۷
45-هجاء کلمات ( تعطیلات ) شهریور ۱۲۸۴ - شماره ۱۷
46-شکفتن در مه : اردیبهشت ۱۳۸۲
47-احساس و اندیشه تجلی کار و صناعت در ادبیات : اردیبهشت ۱۳۸۲ - شماره ۷
48-عطر دلاویز آفاق ( در بزرگداشت عطار ) مرداد ۱۳۸۱
مطالب و مقالات متفرقه :
49-بازهم شب فرخ دیرپای دژ سپید سبزوار : مجله اینترنتی سبزواریها - اردیبهشت ۱۳۹۳
50-جهان جز تو معنایی نداشت. ( از اسطوره تا واقعیت : رستم و سهراب و سپید دژ ) مجله اینترنتی سبزواریها ۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
51-پروانه ی مراد می رسد خموش . . .( یک داستان کوتاه ) چاپ شده در سایت دیباچه و درج شده در مجله اینترنتی سبزواریها
52- بیوگرافی حسین خسروجردی خود نگاشته ی حسین خسروجردی ) درج شده در مجله اینترنتی اسرار نامه سبزوار ۲۳ شهریور ۱۳۹۳
53-روایتی ادبی از زندگی نامه استاد حسین خسروجردی. ( به قلم حسین خسروجردی) درج شده در وبلاگ ابولفضل بیهقی استاد مسلم نثر فارسی
54-دمی با جلوه های جان محمود دولت آبادی : درج شده در دو سایت : مجله اینترنتی اسرار نامه و وبلاگ ابولفضل بیهقی
55-آشنایی با حسین خسروجردی رمان نویس معاصر ( قسمت مشاهیر خراسان ) درج شده در : مجله اینترنتی اسرارنامه
56-روزی به یاد دیروز : مجله اینترنتی اسرار نامه - فروردین ۱۳۹۲
57-گلهای زیر پنجره داستان نویسی سبزوار ( قسمت اول ) : مجله اینترنتی اسرار نامه - اردیبهشت
58-خودنگاری حسین خسروجردی بر چهارمین رمانش تگرگ تاتار : سایت سبزوار نیوز / تاریخ انتشار ۱۲/ ۱۱ /۱۳۹۳
59-جهانبانان رمانی که حافظه پهلوانان سبزوار است سبزوار نیوز / تاریخ ۱۷/۳/۱۳۹۳
60-نگاهی به حوزه داستان نویسی در سبزوار پایتخت نثر ایران - سایت گلهای زیره
61-معرفی کتاب کوشش پروانه به قلم استاد حسین خسروجردی -نگاشته شده در بلاگ دایر
62-باغ بی برگی ( داستان کوتاه ) منتشر شده در سبزوار نیوز . تاریخ ۲۲/۲/۹۳
63-نامه سرگشاده یک نویسنده سبزواری به ریس شورای شهر سبزوار نیوز . 3/7/1392
64-در چگونگی رمان جهانبانان و پاسخ به نقد از روح رمان کوندرا تا جهانبانان خسروجردیسایت مجله اینترنتی اسرارنامه / ۱ دی ۹۳
65-ورق های پایانی رمان جهانبانان مجله اینترنتی اسرار نامه- ۲۳ اسفند ۹۳
66-رمان تگرگ تاتار بیان غیرتمند سنن حماسی ، پهلوانی و نظرات شیعی وبسایت. کنگره بین المللی سربداران دانشگاه حکیم سبزواری
67-نام آنها ، ما را روشن نگه می دارد ( مصاحبه با حسین خسروجردی )کنگره بین المللی سربداران دانشگاه حکیم سبزواری و مندرج در مجله کاغذی این کنگره
68-بخشی از رمان یار ، درج شده در مجله اینترنتی اسرارنامه
69-رونمایی از رمان یار مجله اینترنتی اسرارنامه ، ۲۲تیر ۱۳۹۵
70-اشک گرمی در خانه خاموش دل مردمان مجله اینترنتی اسرارنامه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
71-در جستجوی لعل رمان یار مجله اینترنتی اسرارنامه ۳مرداد۱۳۹۵
72-رمان جهانبانان حسین خسروجردی توسط مجله اینترنتی اسرارنامه منتشر شد و هر هفته قسمتی از آن نمایش داده می شود
73-مجله اینترنتی اسرارنامه ۶ آذر ۱۳۹۵
74-کوشش پروانه مجله اینترنتی اسرارنامه ۱۹ تیر ۹۳
75-شمه ای از داوری های تاریخ بیهقی مجله اینترنتی اسرارنامه ۲۷ مهر ۹۳
76-در شناخت عکاس برجسته ایران: محمود امیری سبزوار نیوز. ۲۵ اردیبهشت ۹۴
77-متن کامل سخنرانی نویسنده رمان یار در آیین رونمایی مجله اینترنتی اسرارنامه ۲۸ تیر۹۵
78-در ستایش روز آرمانی کارگر . یازدهم اردیبهشت ماه 19اردیبهشت ۱۳۹۲ مجله اینترنتی اسرارنامه
79-نقدی بر اثر فاخر گروه موسیقی داروگ در سبزوار مجله اینترنتی اسرارنامه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳ و منتشر شده در وبلاگ ابولفضل بیهقی استاد مسلم نثر فارس
80-تاریخ بیهقی ، این مکتوب بال افشان جاوید وبلاگ ابولفضل بیهقی استاد مسلم نثر فارسی
تعلیقات :
81-نامه سرگشاده یک نویسنده خراسانی به ریس جمهور : مجله اینترنتی اسرارنامه ۲۵ آبان ۱۳۹۲
82-نامه سرگشاده یک نویسنده سبزواری به ریس شورای شهر : مجله اینترنتی اسرارنامه ۳ آبان ۹۲ و همچنین درج شده درسایت خبری - تحلیلی سبزوار نیوز ۳ مهر ۱۳۹۲
83-پیام برای همراهی و همدلی با زلزله زدگان مردم آذر بایجان منتشرشده در هفته نامه سهند تبریز و وبلاگ ابولفضل بیهقی استاد مسلم نثر فارسی
گفت و شنود ها :
84-نام آنها ما را روشن نگه می دارد . مصاحبه در کنگره بین المللی سربدارا ن دانشگاه حکیم سبزوار ی
85-ابولفضل بیهقی و نیکی نوشتن . در گفتگو با استاد حسین خسروجردی . نویسنده توانمند خراسانی خانه فرهنگ دانشجو سبزوار - به مناسبت روز بیهقی
86-نقد: در چگونگی رمان جهانبانان و پاسخ به نقد: از روح رمان کوندرا تا جهانبانان خسروجردی مجله اینترنتی اسرارنامه ۱دی ۱۳۹۳
87- در جستجوی لعل رمان یار : مجله اینترنتی اسرارنامه ۳مرداد ۱۳۹۵
سخن پایانی :
به یاد دارم که در مجله فرهنگی حافظ که به سردبیری پرفسور امین اداره می شد مطلبی به عنوان : دکتر رضا انزابی نژاد در مجله حافظ در دیماه ۱۳۹۰ صفحات ۳۴ و ۳۵ نگاشتم. احساس من چنان بود که آن دانشی مرد بزرگ که آن موقع هنوز زنده بودند ، دچار آلزایمر سختی شده بودند که چند بار که به ایشان تلفن کردم ، بجز گریه ی خاموش و چند کلامی افسرده و غمناک ، از او نشنیدم ! این بود تا آن بزرگمرد ادبیات فارسی ایران به لقاء الله پیوست و چندی بعد ، در در مجله حافظ مقاله ای خواندم از دکتر اسماعیل تاج بخش ( استاد دانشگاه علامه طباطبایی با عنوان : یادی از دکتر رضا انزابی نژاد مندرج در حافظ شماره ۹۴ در خرداد ۱۳۹۱ که در ابتدای مقاله خود نوشته بود : مقاله ای از آقای حسین خسروجردی چاپ شده در . .. . . این مقاله حیرت انگیز و اندوه خیز مراذهن و ضمیر و دل و روح مرا بر بال خیال نشاند و مرا به گذشته ها می برد . . . نویسنده در این شماره مقاله اش را به یاد دکتر انزابی نژاد نوشته بود که چون نیک نظر می کردی، چنان والا و متین و معطر به ادب و فضیلت های خوب بود که در همان لحظه های اول ، لیاقت یک دوست ، یک عالم ، یک انسان شیفته و دانشی مردی را تداعی می کرد که می خواستی او را ببینی . این بود که چند روز پیش به یاد شادروان دکتر انزابی نژاد افتادم و اینکه در همگامی و همپایی و زنده اندیشی چه خوب است که مطالب پراکنده ام را گرد بیاورم باشد که با این کار ، شاید دکتر تاج بخشهایی باشند که باز هم در تولید فکر و اندیشه و در سیر اسباب و مسببات ، نگاه دوباره ای داشته باشیم به مطالبی که زاینده و آباد هستند ، همچون خود زندگی که می بالند و می سازند .
زنده به لبخند شما : حسین خسروجردی