دَمی با جلوه های ِ جانِ محمود دولت آبادی
به قلم استاد حسین خسروجردی
بعد از نوشتن (( افترا به بهار)) که گوشه ای از اعتبار جهانی محمود دولت آبادی است ، اینک به بخشِ دیگری از آثار و شخصیت این مرد بزرگ می پردازیم که چقدر دیر و چقدر کم الطفات و با تاخیر به او نگریسته ایم . تو گویی آن جلوۀ آرزو مند و شایسته را از یاد برده ایم . مردی که هنوز هم در میان ما مردم زیست می کند و در بودگاریش ، هنوز هم تجلیلِ شایسته از او به عمل نیاورده ایم و به صیانت و حفاظت از او نپرداخته ایم .
نویسنده ای که قلبِ سلیمش همیشه برای ما می تپد و ما چقدر سخت از او غافلیم ! گویی که هژمونی متعارف زمانه ، ما را فراموشکار کرده است. باشد که در ترغیب و تذهیب و تکلیف خویش ، نوشته حاضر مجال و معارفۀ دوباره ای باشد در فراخنایِ نزهَت و توتستانِ آثارِ دولت آبادی و غُرفه هایِ غامضِ رنجِ او .
و اما دولت آبادیِ شهیرِ ما ،که با تلاش معرفتی خویش،شادی آورِ گلِ بوستانی است که به آن ادبیات داستانی ایران می گویند.و بگذارید تا در این ابتدای سخن ، هدف و تمام تلاش معرفتی ،فرهنگی و ادبی دولت آبادی را در ستایشِ آرمانیِ سرزمینش بیاورم که در آخرین کتاب خود ، نونِ نوشتن ، با کلام آرزومند و حماسی و دردباری بیان کرده است و می گوید : ای سرزمینِ من ، کدام فرزندها، در کدام نسل، تو را آزاد ، آباد و سربلند، با چشمانِ باورِ خود خواهند دید؟ ای مادر ما، ایران، جانِ زخمی تو در کدام روزِ هفته ، التیام خواهد پذیرفت، چشمانِ ما به راهِ عافیتِ تو، سفید شد. ای ما نثارِ عاقبت تو . و چنین است که دولت آبادی در شور و ثنای سرزمین آبا و اجدادی خویش با دلی گشوده در طلبِ خورشید سواران و حامیانی روان می شود که چه در گذشته و چه حال و چه آینده توانایی آن جان برومندی بوده اند که از آن ، زندگی سالم و آباد و آزاد بر می خیزد، و همین نکته است که خواننده را قدردانِ چنان نوشته هایی می کند که انگار به نجات آبروی از دست رفته ی آدمی برخاسته است.
بیایید قبل از هر چیز ، به سراغ شاهکار بی همتای دولت آبادی که کلیدر است برویم . همان شاهکاری که آرزویی است جدی برزندگیِ پایا وشکوهمند آدمی . وشگفتا که این آرزوی عظیم ، جز زبانی آزموده که فخر وصیقلِ هزاره ها وسده ها را دارد به هیچ زبان دیگری پایبند نیست. کلیدر در ارتباط با میراث دست نخورده ادبیات کلاسیک ، رَبطِ منطقیِ نثری خود را پیدا می کند. وبه اندازۀ کافی ازمایه های کهن بهره می گیرد وآن کوهه های پُر از لطف وزیبایی کلام را عرضه می کند. این استقبال وتمایلِ همه جانبۀ مردمِ ما به رُمان کلیدر، آن هم در طیف های گوناگونِ ملیت هایِ ما ، برای دولت آبادی به راستی یک اقبال بوده است .
اینک جای آن است تا مهمترین عناصر خلاقیت ونوشتن را اززبان خودِ دولت آبادی بشنویم که می گوید: درزمینه زندگی یک انسانِ خلاق ازنظر من ، عشق است که نخستین جلوۀ این عشق ، در ارتباط انسان با انسان مشخص می شود.اگر انسان نتواند به انسان عشق بَوَرزَد و او را بدون غرَض ومرض دوست بدارد وبا او احساس همدلی داشته باشد ، نه می تواند اثری هُنری بیفزاید ونه درچنین انسانی دلیلی برای آفرینش وجود دارد. من واقعا قبل از اینکه نویسنده بشوم یک انسان شیفته بودم . از کودکی به آدم خیلی توجه داشتم . آدم ها برای من خیلی جالب بودند نحوه شان ، قواره و منشِ شأن و سخن گفتن شان ، حتی من در کودکی و نوجوانی لحن بعضی از اشخاص را تقلید می کردم . چون خیلی به لحن ونحوه سخن گفتن آدم ها توجه داشتم من شیفته طبیعت بودم . شیفته اسب بودم .شیفته پرندگان بودم. شیفته آفتاب بودم شیفته زمین بودم. ودلم برای آبِ روان می لرزید . این شیفتگی در من از آغاز کودکی ، از وقتی دست چپ وراستم را شناخته بودم وجود داشته است وبعد از آن هم که دچار موقعیت هایی شدم که زخم پذیرفتم از این زندگی ، باز هم این عشق در من تغییر نکرد بلکه تکمیل شد برای اینکه خوشبختانه در آن وقت ها من با ادبیات و هنر (وعمدتا تئاتر)آشنا شده بودم وهنر وادبیات به من کمک کرد که به این زخمهایی که اززندگی برداشته بودم، به دیده اغماز نگاه کنم وبازهم بتوانم این مبحث وعشق خودم را نسبت به انسان زندگی وطبیعت نه تنها حفظ کنم بلکه سعی کنم که رشد وتکامل بخشم .
بنابراین چنین حس وعاطفه شدید نسبت به هستی زندگی وانسان وطبیعت در من امری آگاهانه نبوده بلکه در من از اوایل کودکی بوده است واین شیفتگی ها خوشبختانه زمینه ای بود که من بعدا بتوانم با برخورداری از آن ، آثارم را بیافرینم به خصوص باید بگویم اگر آدمی صمیمانه به زندگی دل نباخته باشد نمی تواند نیک وبد آن را درذهن وجان خود نقش کرده باشد. دلباختگی به هستی و زندگی است که باعث می شود ما از آن گلایه مند شویم ، یا حتی از آن بیزار باشیم . بنابراین شما مطمئن باشید که اگرنویسنده نتواند عاشق آدم باشد نمی تواند او را باز آفرینی و باز پرداخت کند .
اکنون با این بیان ونگاه وبینش دولت آبادی ، شاید بتوان به برخی مشخصات وزمینه هایی که کلیدر بلند آوازه از آن طلوع کرده است ، اشاره کرد وگفت که دولت آبادی قهرمان های کلیدر را از اَوانِ کودکی درذهن داشته است وروایت گل محمد را که زمانی که آن ها را کشته بودند ومی بردند به شهر تا نعش های آنها را بگردانند ، درذهن او بوده وهرچند که او به تماشا نرفته است اما واقعیتِ گل محمد که قهرمان رمان است همچنان درون ذهن او بوده وعلاوه بر این ، ابیاتی که بصورت چهار بیتی درعروسیها ودر محافل شبانه خوانده می شده است وحتی زنهایی که پنبه می رشته اند وقصه های منظوم شفاهی روایت می شده است ، در ذهن دولت آبادی جاری می شده تا اینکه سر انجام وقتی نویسندۀ ما ، بافت کلامِ خودش را پیدا می کند یک داستانی را با نام شب های قلعه چمن می نویسد که عاشقانه است ودرهمین حیص وبیص که کار می کند ناگهان می بیند که داستان دارد پهلو باز می کند . چوپانی توی گاو وگوسفند می آید ، مناسبات جامعه روستایی می آید وآدمهای تازه که ناگهان درذهن او جرقه ای می زند که آنچه درکار نوشتن او بوده است حواشی موضوع اصلی مطلبی است که قهرمانش باید گل محمد باشد. ودر این هنگام است که محمود حس می کند که دیگر وقتش رسیده است وشروع به نوشتن رمان عظیم کلیدر می کند . که بعدها نویسنده دربارۀ آن می گوید :
من با کلیدر یک بار دیگر متولد شدم وآن زبان هم با من متولد شد وچنین می نمود که حس کرده بودم که برای بیان حماسی این قهرمان ها ، آن زبان پیشین کفایت نمی کند. تااینکه این زبان جای خودش را پیدا کرد . زبانی که باید پیشینه وپدرمادری داشته باشد . پس به گذشته زدم باردیگر ازخود گاتهای زرتشت وسپس ادبیات منثور ازآغاز باززایی این زبان فارسی در سده سوم وچهارم تا سعدی وغنایِ زبان دربیانِ عارفان وچه روزها وشب هایی را گذراندیم . درست چون طفل گرسنه ای که پس از ساعت ها گرسنگی وکژتابی وکلافگی چشمه زندگی خود ، پستان پرشیر مادر را می یابد.
حالا دیگر جسارتِ نوشتن درمن پشتوانۀ استواری می یافت ودر من شکوفایی باز زایی زبان فارسی قرن چهارم وپنجم ، تجسم آشکار یافت وساختِ زبان مادری را دیگر من یافته بودم .زلالیِ زبانِ عطار واستواری ومتانت واستحکامِ زبانِ بیهقی وروانی زبان ناصرخسرو ، همان تجلی زیبای زبان مادری من بود . من خراسانی بودم ومهمترین ارمغانِ من ، درکِ این معنا بود که آنچه چنان زیبا استوار ، پرشکوه وخیال انگیز می نماید ریشه در بافتِ زبانِ مادری من دارد .
زبانی که من بیش از پانزده سال با آن سخن گفته بودم ومادرم با همان ساخت وبافت با من گفتگو می کرد . من در کلیدر بین دو بیت سعدی وفردوسی ازیک موضوعِ واحد (( خدا خواهد آنجا که کشتی برد اگرناخدا جامه برتن درد (( از سعدی و ((بَرَد کشتی آنجا که خواهد خدای _ اگرجامه برتن دَرَد ناخدای )) از فردوسی ، من بیانِ فردوسی را برگزیده ام وعلت این است که خواسته ام یا اراده کردم که اندام خسته ونیمه خمیدۀ انسانِ ایرانی را ایستاده وبه قامت ببینیم وبنگریم وتا این تنِ خسته ونیمه خمیده به قامت و استوار بایستد ، الزاما کلام و بیانی می برد که هم فراخورد چنان چشم اندازی باشد باصلابت ،فاخر واستوار.
اما اگر از این رمانِ اَرزنده و فاخر ایرانی بگذریم که نزدیک به سی بار تجدید چاپ شده است باید از خصوصیات دیگر این نویسندۀ نامدارِ ادبیات داستانی بگوییم که یکی از آنها فرزند زمانه خود بودن است که دولت آبادی دراین خصوص میگوید : یقین دارم که شخصا صمیمانه کوشیده ام فرزند زمانه خود باشم وگمان می کنم تا حدودی هستم . برای اینکه ازگذشتۀ معینی می آیم وبه آینده نسبتا معینی می روم ودرزمان معینی که بین این دو زمان گذشته وآینده است زندگی می کنم. من با روحیه وسلیقه خودم استادتر از صادق هدایت را برای خودم ، ابوالفضل بیهقی می دانم . استاد تر از او برای خودم ناصرخسرو را میدانم. بلعمی را می دانم . عتیق نیشابوری وخواجه نظام الملک را می دانم.
این ارزش ها شاید ازنظرهدایت افتاده باشد من در آثار قدیم ایران نه فقط داستان های بی نظیری پیدا می کنم که هدایت فرصت نکرد بدان ها بپردازد. یا دوست نداشت که بپردازد . هدایت استاد داستان نویس مدرن ایران هست ولی استاد مطلوب ادبیات ایران نیست.شما داستان های سلطان محمود غزنوی را از زبان خواجه نظام الملک بخوانید تا متوجه بشوید این چه شگردی است درگفتن داستانهای تاریخی. داستان کوتاه شکست سلطان مسعود ازسلجوقیان را به پایان عجیب در واکنش نسبت به شکست : اثری بس نیرومندتر ازافسانه های ماجرای یونان از داستان های نامی استاد ،مثل بودلف، افشین وحسنک،نام نمی برم. چیزهای دیگر با داستان های دوبرادر (ناصرخسرو وبرادرش که در بصره) گرفتار می شوند را با همان زلالی عاطفی بخوانید
.
محمود دولت آبادی درجایی در جواب اینکه آیا اززاویه سیاست تاکنون به ادبیات نگرسته اید ؟ می گوید : من هیچ وقت به معنای حرفه ای کلمه،سیاسی نبوده ام چون برای شان انسانی خودم گونه ای حُرمتِ اخلاقی قائل بودم که در سیاست آن را نمی توان یافت پس هیچ وقت به طرف سیاست نرفته ام . این سیاست بوده است که همیشه به طرف من هجوم می آورد ولی چرا ، از این زاویه هم نگاه کرده ام . منتهی من گفتم که استادِ من ابوالفضل بیهقی است . یعنی اگر بخواهم الگو بگیرم ، استادِ من بیهقی است ، او یک آدمی است بسیار صبور بسیار منصف وبسیار با تحمل ومی دانید که آثارش به روایتی سی جلد بوده که متاسفانه الان ازبین رفته او به تدریج می نوشته وبه پیش می آمده ودر مسائل حادِ سیاسیِ خود ، نیز به انصاف می نگریسته چه بسا من همۀ عمرم اگر کفاف بدهد که برسم این مسائل همانطور که همه ما میدانیم باید از وقایع فاصله بگیریم ،تا بتوانیم ببینیم. من بتدریج که سنم بالا میرود احتمالا خواهم توانست ازاین تجربه معاصر شهر نشینی هم فاصله بگیریم واین فاصله کمک بکند که من آن را بازبینی کنم وشاید برسم واگر نرسیدم چه غَبنی؟
واما در ادامۀ وُفورِ آثار دولت آبادی شاید به نوعی داستان سه جلدی روزگار سپری شده مردم سالخوردۀ او ، زندگی واقوام وهمشهریان وفرهنگ و ادبِ مردمان است.
که در این کتاب جلیل القدر به نوعی زنده وجاندار وبه شیوه تک گرایی ادا می شود .داستان این خانواده با استاد ابا آغاز میشود. اودر زمان ناصرالدین شاه ودرروز پاییزی ازجایی نامعلوم به روستای تلخ آباد می آید. درکلخچان دو ارباب حاج کلو وچالنگ مردم را در کنترل خود دارند.
کارمعمولِ اُستا اَبا ، یا بهتر بگوییم پدربزرگ محمود دولت آبادی درروستای کلخچان که در جوار دولت آباد فعلی است،دلاکی ،ختنه،دندانپزشکی و حجامت است. مراسم عزا،عروسی و شبیه خوانی ماه محرم را اداره میکند وروز عاشورا نقش شمر را بازی می کند. با دختری از خانواده سیدها به نام بی بی آدینه ازدواج می کند آنها صاحب دختری به نام خورشید ودو پسر به نامهای عبدوس(که پدر محمود دولت آبادی) ویادگار می شوند. خورشید در 12سالگی باحبیب دیلاق ازدواج می کند استاد ابا در سال 1301 در یک روز پاییزی سکته می کند ومی میرد. پس از مرگ استاد ابا ، بی بی ادینه همسر میرعلی خشتمال می شود واز او صاحب پسری به نام باقرقوزی می شود.
با مرگ استاد ابا ، عبدوس (یعنی پدرمحمود دولت آبادی ) سرپرست خانواده می شود . سنگینی مسئولیت وکم سالی ، عبدوس را بد اخلاق می سازد .درنتیجه کُتک هایِ عبدوس ، یادگارِ خلایق می شود . عبدوس در ادامه ی زندگی فقیرانه ، کارهای کشاورزی وکدخدایی انجام میدهد. اما همیشه فقیر است . در آغاز شانزده سالگی با خیری ازدواج می کند وازاو صاحب سه پسر به نام های رضا، نبی واسد می شود. دختری به نام ملائک داشتند که درکودکی می میرد . ازخیری جدا می شود وبا عذرا ازدواج می کند ازعذرا نیز صاحب سه پسر به نامهای سامون (یعنی محمود دولت آبادی متولد 1319) نوران، سلیم ودختری به نام مهرگان می شود.
پسران عبدوس ، برای کار فصلی ازروستایِ کلخچان خارج می شوند وبه ایوانکی می روند . در بازگشت با پول به دست آمده به زندگی پدر خود کمک می کنند . نبی همیشه از پدرش ناراحت است . عبدوس با پول پسرانش خانواده را برای زیارت به کربلا می برد. در کربلا پول ومدارکشان را دزد می زند وعبدوس وسامون ناچار می شوند برای فراهم کردن پول لازم برای سفرِ بازگشت ، مدتی در عراق کار کنند . پس از ماهها رنج بردن خانواده با زحمت فراوان به کلخچان برمی گردد. سامون چند سالی به مدرسه می رود وپس از او هم به ناچار با برادران ناتنی خود راهی ایوانکی می شود. درسالهای 1330_1332 عبدوس متهم به حزبی بودن می شود وناگزیر مدتی از خانه دور می ماند. دشواری زندگی با کار سرتراشی وکدخدایی از بین نمی رود . پسران بزرگ عبدوس ازدواج می کنند و راهی تهران می شوند . سامون هم در سال 1338 عازم تهران می شود . او در تئاتر ، مغازه عکاسی و دکان سلمانی کار می کند. سامون با افراد صاحب اندیشه آشنا می شود وخود شروع به نوشتن داستان ونمایشنامه می کند پس از مدتی پدرومادر وبرادرانش وخواهرانش وحتی عمویش یادگار را به تهران می کشاند . زندگیِ دربدر وفقیرانه درتهران ، باعث بیچارگی عبدوس وخانواده اش می شود . نوران وارد آموزشگاه گروهبانی می شود بادختری ترک نامزد می شود اما خیلی زود به بیماری سرطان خون ، می میرد . در سال 1346 سامون با دختری شیرازی به نام آذین ازدواج می کند . خانواده پدری هم از خانه ای به خانه دیگر می روند . سامون وهمسرش هم مانند خانواده پدری درخانه های گوناگون زندگی می کنند. سال 1351 پسرشان ، اشکین و درسال 1353 دخترشان بی بی متولد می شود. سامون بدون دلیل مشخص در سال 1354 دستگیر و دو سال در زندان ، می ماند . سامون در زندان شاهد غیر انسانی ترین شکنجه ها می شود وبا مردی بنام سعید سماوات آشنا می شود . سال 1360 عبدوس پدر سامون می میرد . کربلایی عذرا هم پس از عمری عذاب درسال 1365 در تنهایی غریبانه ای می میرد که دولت آبادی مرگ مادرش را در غریبانه ترین حَدِ ممکن چنین تصویر می دهد واین در حالی است که درهمین سال 1365او بزرگترین ووالاترین نویسنده ایران وجهان است. بگذارید تا جملاتی چند از این ضربه کاری که به سامون یا همان محمود دولت آبادی می خورد ازروی متن روزگار سپری شده بخوانم :
اما من تصور می کنم ضربه کاری آن بعدازظهری بر روحیه سامون فرود آمد وکارساز افتاد که تابوتِ مادر در گورستان ، وقتی او را از غسالخانه بیرون دادند ، دقایقی روی زمین ماند ، چون تعداد همراهان که باید چهارگوشه تابوت را می گرفتند به چهار نفر نمی رسید او چگونه می تواند چنین بیگانگی وحشتناکی را نبیند ؟! واقعا کسی نبود، هیچ کس ! واین خیلی گران بود وفکر می کنم ازهمان لحظه شروع کرد به ازدست دادنِ نورِ چشم ها وگم کردن مردمکِ چشم هایش . پس کجا بودند دیگران ؟ خواریِ حملِ تابوتِ مادر ، مثل آیینه ای بود که نقش حقیقت تازه ای را به او نشان می داد . زنی که در زنده بودنش آن همه به آیین وآدابِ مُردن اهمیت می داد ، حالا کسی را نداشت تازیرِ تابوتش را بگیرد واورا ، از زمین بردارد.
باری زندگیِ دردبارِ بستگان وخانواده دولت آبادی که در کتاب روزگار سپری شدۀ مردم سالخورده توصیف می شود ، نمونه زندگی گروهی ازمردم ایران درتاریخ یکصدساله این سرزمین است. دولت آبادی علت تباین وتعارض وتخالف کتاب کلیدر وکتاب روزگار سپری شده مردم سالخورده را چنین می داند :
در کلیدر مرگ اندیشی وجه غالب ذهنی نبود ودرگسترۀ عواطف واندیشه دریک کلام نظم وانضباط که تعادل از آن بر می آید وعشق وآینده که زندگی ذهنی نویسنده را پایا وگاه شکوهمند می دارد ، جای خود را درروزگار سپری شده ، به پریشانی ومرگ اندیشی می دهد . نکته اینجاست :
طوطی شکرشکن بودیم ما _ مرغِ مرگ اندیش گشتیم از شما .
علیرغم این پریشانی ها ومرگ اندیشی هایِ دردبار، زنان ومادران در رمان هایِ دولت آبادی با عشق چهره می گیرند تاهمچون بَلقیس در یادهای این روزگار بماند. دولت آبادی مادرانِ ما را بالفظِ خاک می نگارد ودر یابش جان مایۀ بزرگِ روح عظیم آن ها ، این کلمات خدایی را می گوید:
مادرانِ کهنسالِ ایران ، یگانه فیلسوفان ما هستند ، مُقتدرترین اُمیدوارانِ ما . آنها به عادتِ قرن ها نعش جوانان خود را از خاک آغشته به خون برداشته اند وبه جای امنی در گورستان برده اند وبه خاک بخشیده اند وآنجا تا مرز نومیدی ، به سنگ گور مانده اند وسپس دستِ رَد بر سینۀ نومیدی نهاده وازجای برخاسته اند . گیرم با پشت خمیده . شگفتا اما صُنوبر نان برگِ گُل ، خَم بر نداشته است چنان چون همیشه راست قامت باقی مانده تا مگر خستگی را جواب کند او می آید درست مثلِ یک ورقِ نان ، به او سلام کن. سلام مادر. همچنان عطر نان از پیراهن او به مشام می رسد. عطرِ نانی که انگار در بویِ مرگ دفن شده است.
شما نگاه کنید به مادر غلامان یاهمان مهرگان جای خالی سلوچ. دولت آبادی اورا مثل خشتِ گُداختۀ کاروزحمت وآفتاب می می داند . باچشمی که چون عقیق زلال است . با چهره ای باز و رفتاری سخاوتمندانه ، چنانچه گویی کاروزحمت ، مجالِ ظن خودبینی برای او باقی نمی گذارد.
آری مادرانِ دولت آبادی درد را بخاطر عشقِ به زندگی، تاب می آورند.وقتی که یک فرایند آفرینشگر و اندیشه ساز است وازآنجا به رنج یک ملت یاد می شود. دولت آبادی با نگاشتن ، و کاروصبر وقناعت و آرزومندی و منشِ نیک خود ، باید اذعان کنم که به ما آموخت که در خود نوشتن ، عمیق ترین شکلِ زیستن است درنویسندگی یعنی بیانِ وجودِ انسان .
اوگفت که تجربه عمر به من که محمودم گفته است که در ادبیات، سبقت ومسابقه ، امری بیرونی وقیاسی نیست . درمیدان فرضی ادبیات ، که ناپدید وبی پایان است اگر مسابقه ای وجود داشته باشد ، جدالِ نویسنده با خود است. جدالی بی هیچ تماشاگر وبی هیچ پاداشی. ودر مدرسه ی دولت آبادی بود که آموختیم ادبیات ، یعنی زبان حقیقت ونوشتن ، عمیق ترین شکلِ زیستن می باشد. از او آموختیم که ادبیات بارزترین نشانۀ هویتِ یک ملت است. وازاوآموختیم که پایداری ویاریِ کارمان را بجز نیرویِ مردم ، ازکس دیگری ندانیم واز عمقِ فجایع باید شعلۀ زندگی را بجوییم .
اوگفت اگر کسی بخواهد وجود خودش را به عنوانِ جزئیازوجودِ کل جامعه ومردمش صمیمانه باور داشته باشد به جز از رنج وعذاب وفاجعه و زحمت ، هیچ گریزی ندارد. رنجی به جستجوی حیات وارتباط با زندگی وازتمام این آموخته ها آموختیم که باید به دنبال خود برویم ونوایی را به گوشمان آویزه کنیم که گفت : خاقانی آن کسانی که طریق تو می روند زاغند وزاغ را روش کبک آرزوست ودیگر آموختیم انسان پیشرو ، انسان سالم و سرزنده را عشق لازم است که او را عالیترین تجلی وحدت داشته است وگفته است که بی عشق نمی تواند آرزومند بود. عشقی که مُشتاق وگرم است ودر درازایِ زمان ، دلسپارِ توست. این عشق ، همواره باد.
حسین خسروجردی
فروردین 1393- مشهد
منبع : http://www.asrarnameh.com