ابوالفضل بیهقی مورّخ، ادیب، نویسنده و پدر نثر پارسی

سمن انجمن یادمان ابوالفضل بیهقی پدر نثر پارسی، اول آبان ماه روز ملّی ادیب شیرین سخن، تاریخ نگار منصف، حقیقت گوی عادل و پدر نثر پارسی ابوالفضل بیهقی گرامی باد.

ابوالفضل بیهقی مورّخ، ادیب، نویسنده و پدر نثر پارسی

سمن انجمن یادمان ابوالفضل بیهقی پدر نثر پارسی، اول آبان ماه روز ملّی ادیب شیرین سخن، تاریخ نگار منصف، حقیقت گوی عادل و پدر نثر پارسی ابوالفضل بیهقی گرامی باد.

غرض من آن است که تاریخ پایه ای بنویسم و بنایی بزرگ افراشته گردانم، چنان که ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند.
غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را فایده ای به حاصل آید و مگر کسی را از این به کار آید... و هرکس که این نامه بخواند، به چشم خرد و عبرت اندر این نامه بنگرد، نه بدان چشم که افسانه است.
اما براستی ابوالفضل بیهقی به عنوان یکی از برجسته ترین تاریخ نگاران تمامی ادوار ایران درباره تاریخ چگونه می اندیشید؟ از منظر او، اهمیت و فایده تاریخ چه بود؟ به باور وی، رسالت تاریخ را در چه مواردی باید جستجو کرد؟ در این کوتاه سخن، بنابر آن است تا پاسخی روشن بدین پرسش ها و سوالاتی از این دست داده شود و بدین طریق از ذهن تاریخ نگر این تاریخ نگار پرآوازه، آگاهی بهتری یافت.
اول آبانماه روز ملی ادیب شیرین سخن ، تاریخ نگار منصف ،حقیقت گوی عادل و پدر نثر پارسی ابوالفضل بیهقی گرامی باد. نویسنده: رضا حارث آبادی 09122042389 -09193060873
تلگرام Rezabeyhaghi@ اینستاگرام https://www.instagram.com/beyhaghi_news/

کلمات کلیدی

تاریخ بیهقی

ابوالفضل بیهقی

اول آبان روز ملی ابوالفضل بیهقی

تاریخ بیهقی این مکتوب یال افشان جاوید

روستای حارث آباد سبزوار زادگاه ابوالفضل بیهقی

ابوالفضل بیهقی استاد مسلم نثر فارسی

رضا حارث آبادی

محمود دولت آبادی

روستای حارث آباد سبزوار

محمود دولت آبادی رمان نویس برجسته سبزواری

بیهقی

abolfazlbeyhaghi

abolfazl beihaghi

معلم شهید دکتر علی شریعتی

معلم شهید دکتر شریعتی

مجله اینترنتی اسرارنامه سبزوار

روستای حارث اباد سبزوار

حسین خسروجردی نویسنده معاصر تاریخ وادب فارسی

حسین خسروجردی نویسنده توانای معاصر سبزوار

حسین خسروجردی رمان نویس بزرگ سبزواری

اول آبان روز نثر فارسی و بزرگداشت ابوالفضل بیهقی در سبزوار

اول آبان ماه روز ملی ادیب شیرین سخن

رضا حارث آبادی بیهقی

روستای حارث اباد شهرستان سبزوار زادگاه ابوالفضل بیهقی

دانشگاه حکیم سبزواری

تاریخ بیهقی‌ و تأثیر آن بر ادبیات امروز

تمین همایش ملی بزرگداشت ابوالفضل بیهقی پدر نثر فارسی

تاریخ نگار منصف

دکتر مهیار علوی مقدم

اول آبان روز ملی نثر فارسی و بزرگداشت بیهقی

بایگانی

پیوندها

۴۶۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ابوالفضل بیهقی» ثبت شده است

ساختار روایت در تاریخ بیهقی

روایت‌شناسی، اصطلاحی است ساختارگرایانه که نظریه‌پردازانی مانند تودوروف، پراپ و گرماس در شکل گیری آن نقش داشته‌اند و هریک به گونه‌ای خاص به روایت نگریسته‌اند. بر اساسِ دیدگاه روایی، «داستان» آن چیزی است که گفته می‌شود و «روایت»، شیوه‌ی گفتن داستان است. روایت‌شناسی یا نقد روایت، می‌کوشد مناسبات و ترکیب درونی یک اثر روایی را درک کند و به ساختار نهایی یک روایت دست یابد. تاریخ بیهقی بیش از آن‌که یک متن ادبی ـ تاریخی باشد یک متن روایی ـ تاریخی است و ساختار روایت‌گونه و زمان‌مند آن است که بین این اثر به عنوان اثری در اصل تاریخی و داستان، وجه اشتراکی ایجادکرده است. ساختار روایت تاریخ بیهقی، شبیه رمانی است که نقش گفت‌و‌گو و شخصیت‌ها در نوع روایت‌اش مشهود است. یکی از مباحث اساسی در روایت، انواع زمان در روایت است که ژرار ژنت آن را مطرح کرده و در تاریخ بیهقی نیز سه گونه‌ی «زمان تقویمی»، «زمان حسی ـ عاطفی شخصیت‌ها» و «زمان کل روایت از آغاز تا انجام» دیده می‌شود. همچنین، سیّالیِت متن، از ویژگی‌های روایت درتاریخ بیهقی است که حرکت، سرعت و کنش گفتار شخصیت‌ها از ویژگی‌های روایی این اثر است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۱ ، ۰۷:۵۰
رضا حارث ابادی

زلزله خراسان جنوبی، زهان، شاج

نویسنده: عبداله باقری حمیدی  http://snowdrops33.persianblog.ir/

از «باجاباج» آذربایجان تا «شاج» خراسان

مردم آذربایجان و مردم خراسان با بادها، ویرانی‌ها، نداری‌ها و کوچ‌ها و فقرآشنایی دیرینی دارند. مردم این دو سرزمین بارها گرفتار توفان‌های روزگار شده، چون پرِ کاهی در آغوش باد چرخ‌زده‌اند و پس از جابجایی بسیار توانسته‌اند در گوشه‌ای از خاک خویش ساکن شوند، اجاقی روشن کنند، کسانِ خود را گرد آورند و زندگی را باری دیگر آغاز نمایند. زلزله بارها آبادی‌های آذربایجان و خراسان را به ویرانه‌ای تبدیل کرده است. بیست‌ویکم مرداد 1391 زلزله 218 روستایِ ورزقان، اهر، هریس و اسپیران در آذربایجان را به تلی از خاک تبدیل کرد و در پانزدهم آذر 1391 زلزله سی‌وهشت روستای «زیرکوه» و «قائن» در جنوب خراسان را ویران نمود. خبر زلزله‌یِ خراسان در هنگامه‌یِ زخم‌هایِ مردم آذربایجان پاشیدنِ نمک بر زخمی هنوز باز بود. پاره‌پاره‌های خبر از رسانه‌های دیداری و شنیداری و پس از چندین روز به شکل زیر به بیان آمد:

چهارشنبه ساعت 20:38 دقیقه 15 آذرماه ‌‌زلزله‌ای به قدرت 5.5 ریشتر ‌در طول‌جغرافیایی 59.54 و عرض‌جغرافیایی 33.50 شهرهای بیرجند، درمیان، قائن و زیرکوه در استان خراسان‌جنوبی را لرزاند. مرکز زلزله روستای شاج از بخش «زُهان» شهرستان «زیرکوه» بود. در این زلزله روستاهای زُهان، پیشه‌رو، شاج، باغستان، زردان، حسین‌آباد، عباس‌آباد، شیرخند، شاد، نهرود، سردوان، زورآباد، برازان، بن‌خونیک، اوجان، شاخن، مبارک‌آباد، فورجان، میریک و پدمرود و شانزده روستای دیگر ویران شدند. قدرت کم زلزله و آمادگی مردم برای گریز از خانه‌ها سبب شد تنها هشت نفر کشته شوند.

سرزمین خراسان با زلزله بیگانه نیست. یادمان‌های زلزله‌یِ طبس در شهریور 1357 هنوز در شهر به چشم می‌آید. زلزله‌یِ ویرانگرِ «خاف و گناباد» را محمود دولت‌آبادی در رُمان «عقیل، عقیل» در خاطره‌یِ همگانی مردم ایران‌زمین به یادگاری پایدار تبدیل کرده است. بسیاری از خوانندگان رمان «عقیل، عقیل« به هنگامِ زلزله در هر جای ایران‌زمین با عقیل‌خافی همدست شده و زبیده، سکینه، زینت، عباس، عبدالله، علی و داود را در گور نهاده، از روستای ویران‌شده‌یِ خاف بدر آمده، شهربانو را در پای درختِ مراد کنار چشمه‌یِ آب در یال کتلِ خاف به گناباد به خاک سپرده و در رویایِ دیدار تیمور خافی در بیرجند و کنار باریکه‌جویِ آبی پشت دیوار پادگان دیوانه شده‌اند. سرزمین خراسان همزاد ویرانیِ زلزله‌های ویرانگر است.

خراسان بر روی گسل زلزله قرار دارد. زمین‌شناسان گسل‌های نهبندان، دشت‌بیاض، اردکول، حاجی‌آباد، دوست‌آباد، آرین‌شهر، شمال‌بیرجند، جنوب‌بیرجند و گسلِ فردوس را در جنوب خراسان نشانه‌گذاری کرده‌اند. با اندوه، آبادی‌های فراوانی هم روی این گسل‌ها سر برآورده‌اند. به سخنِ افسانه‌سرایان، مردم این آبادی‌ها پشت اژدهای مرگ نشسته‌اند. خانه‌ها نیز چندان استوار نیست که در لرزشِ زمین پای سست نکنند. دیوارهای چینه‌ساز، گنبدِ گلیِ بام‌های کاهگلی، خانه‌های گِلی، برج‌ها و باروهای رباط‌های سالخورده با اندک لرزشی فرو می‌ریزند. خاک بر سر مردم آوار می‌شود. زلزله بر بخش بزرگی از خاطره‌یِ هر خراسانی خطی تیره انداخته است.

هنگامِ زلزله هیجان شدیدی در میان مردمِ آبادی‌های نزدیک به مکان زلزله پدید می‌آید. هر کس تلاش می‌کند تا به زلزله‌زده‌ها کمک کند، اما براستی نمی‌داند باید چکاری را انجام دهد. زیباترین آشفتگی انسانی پدید می‌آید. در رسانه‌های دیداری و شنیداری گفتمانی آشنا شنیده می‌شود. واژگان کلیدیِ «استاندار، ستاد مدیریت بحران، فرماندار و هلال احمر» و «نجات، امداد، آواربرداری، چادر، اسکان، خوراک و پوشاک» و «پی‌کنی، ساخت و ساز» بخشی از گفتمان زلزله می‌شود و در سخن خبرسازان و خبرگویان تکرار می‌شود تا پس از چند روز به خاطره‌ای محو تبدیل گردد. کارهای انجام شده دهها صاحب پیدا می‌کند و کارهای برزمین مانده بی‌صاحب رها می‌شود. خراسانی‌ها گفته‌یِ کهنی دارند که: «شکست یتیم است، ولی پیروزی هزار پدر دارد». واژه‌یِ «مردم» در گفتمان زلزله کمترین بسامد را دارد. این الگوی پایدارِ اندیشه‌یِ ایرانی پس از زلزله‌یِ خراسان باز تکرار شد.

مردم زلزله‌زده‌یِ خراسان خیلی زود گرفتار سرمای برخوردهای انسانی و گفتمانی شدند. اخبار ساعت بیست‌وسه تلویزیون شبکه‌یِ خراسان جنوبی بیشتر به نتیجه‌یِ مسابقاتِ «فرهنگی» و سخنان تکراری مقامات محلی می‌پردازد. رئیس هلال احمر در روز شانزدهم آذر از «رکوردشکنی» خبر داد و خبرنگار خبرگزاری فارس پیروزی خود را در رسیدن به زُهان پیش از همه جشن گرفت. هنگامی که شرمِ انسانی هم گرفتار زلزله شده باشد، انسان سخنان شرمباری بر زبان می‌آورد. برای تلویزیون حکومتی ایران کشاکشِ قدرت در سوریه اهمیت ویژه دارد. روزنامه‌های کشور هم گرفتار سیاست و کشمکش قدرت‌جویان هستند. گزارشِ درست و واقع‌بینانه‌ای از وضع زلزله‌زدگان خراسان در هیچ برنامه‌یِ تلویزیونی و روزنامه‌ها یافت نشد. چند بار در تلویزیون خراسان جنوبی زنان و مردانی در داخل چادر نشان داده شدند که از کمک‌ها بسیار راضی بودند و «هیچ چیزی کم نداشتند». این بازیِ تلخ در زلزله‌یِ آذربایجان هم بارها در تلویزیون به نمایش درآمد.

خراسان و آذربایجان هر دو سرزمین بادها هستند. در خراسان برف نمی‌بارد. روزهای زمستان هوای داخل چادر در روستایِ ویران شده‌یِ «شاج» و یا هر روستای ویران شده در خراسان را می‌توان تاب آورد، در روستای «باجاباج» آذربایجان هم تاب آوردند، اما شب‌های زمستان باد هراس‌انگیز می‌شود. باد توفنده در بیابان خراسان در مسیر خود به چادر می‌رسد، سوراخی یا درزی در جایی از چادر می‌یابد و از همانجا به اندرون می‌دمَد. مردم خراسان می‌توانند سرمای «شیپور اسرافیل» در گفتمان دینی را در کوران باد سرد کویری چادر به هنگام شب احساس کنند. مرد خانه که قدرت اداره‌یِ خانواده را در زیر خاک گم کرده، در گوشه‌ای از چادر زیر پتوهای «تازه بدست آورده» سر و صورت خود را پنهان می‌کند و می‌خوابد. زن خانه ناگزیر است با پتو، لنگه جوراب، لچک، چارقد، چادر شب،  مندیل همسر و یا هر گونه لته‌ای درز را بگیرد تا باد خواب میانسال و یا بزرگسالی را بر نیاشوبد و شیشه‌یِ عمر خُردسالی را نشکند. دیگران شاید بیاد نداشته باشند، اما مادران خوب بیاد دارند که برای یافتنِ آن کودکان خاک خراسان را زیر و رو کرده‌اند. زلزله‌ درختِ زندگی را جاکن می‌کند و آن را، خشکانده، بر لبه‌یِ پرتگاهی در بلندای یکی از کُتل‌های جنوب خراسان قرار می‌دهد.  

زلزله در سرزمین خراسان، آذربایجان، کرمان و هر کجای دیگر دهها پدیده‌یِ شگفت‌انگیز به تماشا می‌گذارد. خانه‌هایی با بام‌های گنبدی، کوچه‌هایی باریک با دیوارهایِ کاهگل‌پوش، دیوارهای داخل اتاق‌ها با تاقچه، چراغ و آینه در تاقچه، درهای کوتاه ورودی به حیاط و دودمان بازمانده از نسل‌های گذشته یکجا نابود می‌شود. عطرِ خاک و آب و چشمه و دیوار و تنور و نان و دود و انسان و چهارپا و زندگی ناگهان در روستا ساکن می‌شود و بجایش بویِ ماندگی و پوسیدگی و سوختگی و ویرانی و مرگ از هر گوشه سر بر می‌آورد و در هوایِ سرد پراکنده می‌گردد. زندگی روستا و شهر پس از زلزله ساخت و رنگی دگرگونه بخود می‌گیرد. مدت‌زمانی عادت‌های دیرپایِ خوراک مردم دیگرگون می‌شود و خوراکی‌ها در بسته‌های اغلب پلاستیکی از دست مردان و زنانِ بیگانه گرفته می‌شود. آن بسته‌های پلاستیکی بدست باد سپرده می‌شود تا در پیرامون زندگی جدید مردم پراکنده گردد. بطری‌های آب‌معدنی، قوطی‌های خالی کمپوت و کنسرو، جعبه‌های مقوایی و پلاستیکی و پاکت‌های کوچک پلاستیکی همه جا را می‌پوشاند و نمایِ تازه‌ای از «لباس مدرن پوشانده» به زندگی و مردم سنتی را در برابر چشمانِ مسافرانِ نورسیده به نمایش می‌گذارد. اکنون دشت‌های پیرامون روستاهای زلزله‌زده‌یِ آذربایجان در زیر پرده‌ای از مواد پلاستیکی پنهان شده‌اند. آشفتگی نخستین و پایدارترین عنصر زندگی پس از هر زلزله است.

انسان‌هایِ گرفتار زندگی مدرن نمی‌توانند سختیِ زندگی چند انسانِ ویران در داخل چادر و یا کانکس دوازده‌مترمربعی را درک بکنند. انسان مدرن نمی‌تواند تبدیل شدن مردان و زنان کار به ابزار ترحم را دریابد. انسان مدرن نمی‌تواند وحشت مادر از تبِ شب‌هنگام  کودکش را در داخل چادر و یا کانکس احساس کند. انسان مدرن نمی‌تواند به ژرفای اندوه از دست رفتن تمام گذشته در یک دَم پی ببرد. انسان مدرن خود گرفتار هزاران بند است. انسان مدرن ناگزیر است در پی به چنگ آوردن اندک پولی به هر کاری تن در دهد. انسان مدرن ناگزیر است پول را پرستش بکند. پول خدایِ بی‌اخلاقِ دنیای مدرن است. درک انسان زلزله‌زده نیازمند حکم قانونی انسانی است. اجرای قانون هم بدست انسان‌های دربند و پول‌جو به خیال بیشتر می‌ماند. اگر قانون حاکم زندگی اجتماعی انسان‌ها باشد، زلزله توان ویران کردن ساخته‌های بشر را نخواهد داشت. تنها سه روز پس از زلزله‌یِ 5/5 ریشتری خراسان و در 18 آذرماه 1391 زلزله‌ا‌یِ به قدرت 3/7 ریشتر جنوب ژاپن را لرزاند. در این زلزله کسی آسیب ندید و هیچ مکانی ویران نشد. در ژاپن قانون انسانی پشتوانه‌یِ زندگی مردم است و در خراسان مردم چشم به احساسِ ترحم چند انسان دیگر دارند. 

زلزله زندگی تعداد بسیار زیادی از انسان‌های رنج و کار در خراسان و آذربایجان را به گستره‌یِ دیواره‌های چادر و یا کانکس محدود کرده است. زلزله گذشته‌یِ بی‌تاریخ مردان و زنان بسیاری را از بین برده و حال تلخی را برایشان پدید آورده است. گستره‌یِ زندگی روستایی که روزگاری نه چندان دور چندین اتاق، طویله، حیاط، نانخانه، انبار و خانه‌های خالی و پُر بود اکنون به دوازده مترمربع کاهش یافته است. گرم کردن همان چادر و کانکس هم کار آسانی به نظر نمی‌رسد. گرمای تولید شده در چند ساعت با یک بار باز شدن درِ چادر و یا کانکس به هوا می‌رود. زندگی در روستاهای خراسان هم به مانع بزرگی برخورده است. زندگی امروزه‌یِ زلزله‌زده‌های آذربایجان پس از پنج ماه آینده‌یِ زندگی برای زلزله‌زدگان خراسان را نشان می‌دهد. آنها نیز باید از رنجی جانکاه بگذرند، کوچ را در فکر داشته باشند و همواره به انسان‌های نادری بیندیشند که ساختن زندگیِ انسان‌ها را بالاترین آرمان بشری به پندارند.

روستای «باجاباج» آذربایجان دیروز و روستای «شاج» خراسان امروز مفهومِ ویرانی را نمایندگی می‌کنند. در باجاباج و بسیاری از روستاهای آذربایجان زندگی همچون پیرمرد بیماری از پای افتاده و دستی به دیوار دارد تا خود را به گرمای بهار برساند. برای شاج و دهها روستای دیگر آینده‌یِ دگرگونه‌ای آرزو باید کرد. خراسان نویسنده‌ای بسیار بزرگ دارد که توانایی رساندن صدای مردم همخاکش به گوش مردم جهان را دارد. تو شاید بیاد نداشته باشی، اما من خوب به یاد دارم که او برای رساندن «یامین دشتبان» به گناباد برای آوردن نان و کمک به زلزله‌زدگان «خاف» دلی را به دریا زد که از آب بسیار واهمه داشت.

متن پیام استاد حسین خسروجردی در خصوص این مطلب به مدیر وبلاگ گلهای حسرت : بالا بلند ،ای یادگار سینه ی مالامال اندوه هزار هزار رانده ستم ، ای مرد ضخیم هزار مرد  و ای نگاه دردمند انسانی که تویی: با  تو هستم عبدالله باقری حمیدی ! با تو که در چمن های فسرده و سرد روزگار ، همچنان برای هزارمین بار ،  یادهای دردبار زلزله زدگان بی پناه را می نویسی و غمگسار درد های  عمیق انها هستی  ، همیشه بیاد ، خواهمت داشت . همیشه بیاد خواهیمت داشت . و بوسه بر جوهر پاک قلمت خواهیم زد . ای تو انسان و تو ای  وادی ایمن شرف و صداقت و شیوایی راستان عالم  . 

با صد سپاس : حسین خسروجردی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۱ ، ۱۳:۲۸
رضا حارث ابادی
اربعین
اربعین آمد و اشکم ز بصر مى آید
گوئیا زینب محزون ز سفر مى آید
باز در کرببلا شیون و شینى بر پاست
کز اسیران ره شام خبر مى آید
  اینک قریب چهل روز از غروب غم فزای شهادت شقایق‌ها می‌گذرد؛از آن روز تا امروز چهل روز در سوگ ابرمردی نشستیم که حیات اسلام مدیون رگ‌های پاره پاره اوست. قصه سر و نیزه، قصه لب‌های خونین و قرآن، قصه سیلی و صورت گلگون کودک غمگین و تمام حقیقت هایی که هر سال از پرده چشمان ما می گذرد را شنیده ایم. کربلا؛ این خارستان خشک و بی‌آب، دریای انسانیت و کمال است، اقیانوس بی کرانه‌ای است که در آن گوهر همه عظمت‌ها و خوبی‌ها به رنگ مظلومیت، یافتنی است؛ اما غواص قهار می‌طلبدو هر کدام به فراخور حالمان از کربلا، محرم، عاشورا و اربعین، برداشتی داریم و بر اساس آن قضاوتی .... و شیعه همیشه و در تمامى روزهاى سوگوارى حضرت سیدالشهداء علیه ‌السلام و از آن جمله روز اربعین آن حضرت، در زیارت و اقامه ماتم و عزادارى کوتاهى نکرده و از اینجاست که امام حسن عسکرى ‏علیه‏‌السلام زیارت اربعین را از علایم ایمان شمرده است

اربعین شهادت حضرت امام حسین (ع) سید الشهدا و 72تن از یاران باوفایش را تسلیت می گویم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۱ ، ۰۷:۵۵
رضا حارث ابادی

داستان بر دار کردنِ حسنک وزیر

ابوالفضل محمدبن‌حسین بیهقی به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی

فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حالِ بر دار کردن این مرد، و پس به شرح قصه شد امروز که من این قصه آغاز می‌‌کنم، در ذی‌الحجة سنة خمسین و اربعمائه، در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دین‌الله، اَطالَ‌اللهُ بقائَه، از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند، در گوشه‌‌ای افتاده، و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار. و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچ‌حال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وی می‌‌بباید رفت و در تاریخی که می‌‌کنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربُّدی کشد، و خوانندگان این تصنیف گویند:«شرم باد این پیر را!» بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند.

این بوسهل مردی امام‌زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. اما شرارت و زَعارتی در طبع وی مؤکّد شده ـ و لا تَبدیلَ لِخَلقِ‌الله ـ و با آن شرارت، دل‌سوزی نداشت، و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری حشم گرفتی و آن چاکر را لَت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجَستی و فرصتی جُستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من گرفتم ـ و اگر کرد، دید و چشید ـ و خردمندان دانستندی که نه‌چنان است، و سری می‌‌جنبانیدندی و پوشیده خنده می‌‌زدندی که وی گزافگوی است. جز استادم که وی را فرو نتوانست برد، با آن‌ همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در باب وی به کام نتوانست رسید، که قضای ایزد با تضریب‌های وی موافقت و مساعدت نکرد، و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت‌نگر، در روزگار امیر محمود، رضی‌الله عنه، بی‌آن‌که مخدوم خود را خیانتی کرد ، دل این مسعود را، رحمه‌الله‌علیه، نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت مُلک پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اَکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. همچنان‌که جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند به روزگار هارون‌الرشید، و عاقبتِ کار ایشان همان بود که از آنِ این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که مُحال است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل، با جاه و نعمت و مردمش، در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی ـ فضل جای دیگر نشیندـ اما چون تعدّی‌ها رفت از وی ـ که پیش از این در تاریخ بیاورده‌ام، یکی آن بود که عبدوس را گفت:«امیرت را بگوی که من آن‌چه کنم به فرمان خداوند خود می‌کنم، اگر وقتی تخت مُلک به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد.» ـ لاجرم چون سلطان پادشاه شد، این مرد بر مرکب چوبین نشست. و بوسهل و غیر بوسهل در این کیسنتد، که حسنک عاقبتِ تهور و تهدّی خود کشید. و پادشاه به هیچ حال بر سه چیز اغضا نکند: الَخلَلُ فی‌المُلکِ و افشاءُ السِّرِّ و التَعَّرُّضُ لِلعِرضِ و نَعوذَ باللهِ منَالخِذلانِ.

چون حسنک را از بُست به هرات آوردند بوسهل زوزنی او را به علی رایض، چاکر خویش، سپرد؛ و رسید بدو از انواع استخفاف آن‌چه رسید؛ که چون بازجُستی نبود کار و حال او را، انتقام‌ها و تشفّی‌ها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که: زده و افتاده را توان زد، مرد آن است که ـ گفته‌اند ـ العَفو عِندَالقُدرَهِ به کارتواند آور. قالَ‌اللهُ، تعالی، عَزَّ ذِکرُه، و قولهُ الحقّ:«الکاظمین‌الغیظَ و العافینَ عَنِ النّاسِ و اللهُ یحبُّ المُحسنینَ.»

و چون امیر مسعود، رضی‌الله عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض حسنک را به بند می‌‌برد و اسخفاف می‌‌کرد و تشفبی و تعصّب و انتقام می‌‌بود. هرچند می‌‌شنودم از علی ـ پوشیده وقتی مرا گفت ـ که «از هرچه بوسهل مثال داد، از کردارِ زشت در باب این مرد، از دَه یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و به بلخ در ایستاد و در امیر دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم و کریم بود. و معتمد عبدوس گفت ـ روزی پس از مرگ حسنک ـ ازاستادم شنودم که «امیر، بوسهل را گفتی:«حُجتی و عذری باید کشتن این مرد را.» بوسهل گفت:«حجت بزرگ‌تر که مرد قرمطی است و خلعت مصریان استد تا امیرالمؤمنین القادربالله بیازرد و نامه از امیر محمود باز گرفت و اکنون پیوسته از این می‌ گوید! و خداوند یاد دارد که به نشابور، رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه در این باب نگاه باید داشت.» امیر گفت:«تا در این معنی بیندیشم.»

پس از این هم استادم حکایت کرد از عبدوس ـ که با بوسهل سخت بد بود ـ که «چون بوسهل در این باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمدِ حسن را، چون از بار باز می‌‌گشت، امیر گفت  که خواجه تنها به طارم بنشیند ، که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس. و خواجه به طارم رفت و امیر، رضی‌الله عنه، مرا  بخواند، و گفت:«خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست، که به روزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است، و چون پدر ما گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ ، در روزگار برادرم، و لیکن بِنَرفتش  و چون خدای، عزّ و جل، بدان آسانی تخت و ملک را به ما داد، اختیار آن است که عذر گناهان بپذیریم و به گذشته مشغول نشویم. اما در اعتقاد این مرد سخن می‌‌گویند، بدان‌که خلعت مصریان بستد به‌رغم خلیفه، و امیرالمؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و می‌‌گویند رسول را به نشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که حسنک قرمطی است، وی را بر دار باید کرد. و ما این به نشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست. خواجه اندر این چه ببیند و چه‌گوید» چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت:«بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغت‌ها در ریختن خون او گرفته است؟» گفتم:«نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنوده‌ام که یک روز یه سرای حسنک شده بود، به روزگار وزارتش، پیاده و به دُرّاعه. پرده‌داری بر وی اسخفاف کرده بود و وی را بینداخته.» پس گفت:«خداوند را بگوی که در آن وقت که من به قلعتِ کالَنجَر بودم باز داشته، و قصد جان من کردند، و خدای، عزّ و جل، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خونِ کس، حق و ناحق، سخن نگویم. بدان‌وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم، پس از بازگشتن به غزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی به خلیفه سخن بر چه روی گفت. بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی بازپرسید. و امیر خداوند پادشاه است. آن‌چه فرمودنی است بفرماید که اگر بر وی قَرمطی درست گردد  در خون وی سخن نگویم. بدان‌که وی را  در این مالش که امروز منم مرادی بوده است . و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همة جهانیان بیزارم. و هرچند چنین است، از سلطان نصیحت باز نگیرم، که خیانت کرده باشم: تا خون وی و هیچ‌کس نریزد البته، که خون ریختن کار بازی نیست.» چون این جواب بازبردم، سخت دیر اندیشید. پس گفت:«خواجه را بگوی آن‌چه واجب باشد فرموده آید.»

خاجه برخاست و سوی دیوان رفت. در راه مرا گفت که:«عبدوس! تا بتوانی، خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید، که زشت‌نامی تولد گردد.» گفتم:«فرمانبردارم.» و بازگشتم و با سلطان بگفتم:«قضا در کمین بود، کار خویش می‌‌کرد.»

و پس از این مجلسی کرد با استادم. او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت:«امیر پرسید مرا از حدیث حسنک، پس از آن از حدیث خلیفه و گفت:«چه‌ گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت‌ستدن از مصریان؟» من در ایستادم، و حال حسنک رفتن به حج تا آن‌گاه که از مدینه به وادی القُری بازگشت، بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورتِ ستدن، و از موصل راه گردانیدن و به بغداد باز نشدن و خلیفه را به دل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است، همه به تمامی شرح کردم. امیر گفت:«پس، از حسنک در این باب چه گناه بوده است؟ که اگر به راه بادیه آمدی در خونِ آن‌همه خلق شدی.» گفتم:«چنین بود. ولیکن خلیفه را چند گونه صورت کردند، تا نیک آزار گرفت و از جای بشد  و حسنک را قرمطی خواند. و در این معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. و امیر ماضی چنان که لجوجی و ضُجرتِ وی بود، یک روز گفت:«بدین خلیفة خرف‌شده بباید نبشت که من از بهرِ قَدرِ عباسیان انگشت در کرده‌ام، در همة جهان، و قَرمطی می‌‌جویم. و آن‌چه یافته آید و درست گردد، بر دار می‌‌کشند. و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده‌ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی رمطی است من هم قرمطی باشم.» هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به دیوان آمدم. و چنان نبشتم، نبشته ای که بندگان به خداوندان نویسند. و آخر، پس از آمد و شد بسیار، قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف که نزدیک امیر محمود فرساده بودند، آن مصریان، با رسول به بغداد فرستند تا بسوزند. و چون رسول باز امد، امیر پرسید که:«آن خلعت و طرایف به کدام موضوع سوختند؟» که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن همه وحشت و تعصب خلیفه زیادت می‌‌گشت، اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت. بنده آن‌چه رفته است به تمامی باز نمود. گفت:«بدانستم.».»

پس از این مجلس نیر بوسهل البته فرو ناایستاد از کار. روز سه‌شنبه بیست و هفتم صفر، چون بار بگسست ، امیر خواجه را گفت:«به طارم باید نشست، که حسنک را آن‌جا خواهند اورد با قُضات و مُزکّیان، تا آن‌چه خریده آمده است جمله به‌نامِ ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن.» خواجه گفت:«چنین کنم.» و به طارم رفت. و جملة خواجه‌شماران و اعیان و صاحبِ دیوان رسالت  و خواجه بوالقاسم ـ هرچند معزول بود ـ و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی آن‌جا آمدند. و امیر دانش‌مندِ نبیه و حاکم لشکر را، نصر خلف، آن‌جا فرستاد و قُضاتِ بلخ و اشراف و علما و فقها و مُعدِّلان و مُزَکّیان، کسانی که نامدار و فرا روی بودند، همه آن‌جا حاضر بودند و بنشسته.

چون این کوکبه راست شد، من که بوالفضلم و قومی، بیرون طارم بر دکان‌ها بودیم نشسته، در انتظار حسنک. یک ساعت ببود، حسنک پیدا آمد بی‌بند، جُبّه‌ای داشت حبری‌رنگ با سیاه می‌‌زد ، خَلَق‌گونه، و دراعه و ردایی سخت پاکیزه، و دستاری نشابوری مالیده، و موزة میکائیلی نو در پای، و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا می‌‌بود، و والی حَرَس با وی، و علی رایض، و بسیار پیاده از هر دستی. وی را به طارم بردند و تا نزدیک نماز پیشی نبماند. پس بیرون آوردند و به حَرَس باز بردند. و بر اثر وی قضات و فقها بیرون آمدند. این مقدار شنودم که دو تن با یک‌دیگر می‌‌گفتند که:«خاجه بوسهل را بر این که آورد؟ که آب خویش ببرد.» بر اثر، خواجه احمد بیرون آمد با اعیان، و به خانة خود باز شد.

و نصر خلف دوست من بود از وی پرسیدم که:«چه رفت؟» گفت که:«چون حسنک بیامد، خواجه بر پای خاست. چون او این مکرمت بکرد، همه اگر خواستند یا نه بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست نه تمام و برخویشتن می‌‌ژکید. خواجه احمد او را گفت:«در همه کارها ناتمامی.» وی نیک از جای بشد. و خواجه، امیر حسنک را، هرچند خواست که پیش وی نشیند، نگذاشت و بر دست راست من  نشست؛ و دست راست، خواجه، ابوالقاسم و بوصر مشکان را بنشاندـ هرچند بوالقاسم کثیر، معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود ـ و بوسهل بر دست چپ خواجه، از این نیز سخت‌تر بتابید . و خواجة بزرگ روی به حسنک کرد و گفت:«خواجه چون می‌‌باشد و روزگار چگونه می‌گذارد؟» گفت:«جای شکر است.» خواجه گفت:«دل، شکسته نباید داشت، که چنین حال‌ها مردان را پیش آید. فرمانبرداری باید نمود به هرچه خداوند فرماید، که تا جان در تن است امید هزار راحت است و فَرَج است.» بوسهل را طاقت برسید . گفت:«خداوند را کِرا کند که با چنین سگ قرمطی، که بر دار خواهند کرد به فرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟» خواجه به خشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت:« سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آن‌چه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کارِ آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت که بر دار کُشند یا جز دار، که بزرگ‌تر از حسینِ علی نیم. این خواجه که مرا این می‌‌گوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است. اما حدیث قرمطی بِه از این باید، که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا. و این معروف است. من چنین چیزها ندانم.» بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. خواجه بانگ بر او زد و گفت:«این مجلس سلطان را که این‌جا نشسته‌ایم هیچ حرمت نیست! ما کاری را گرد شده‌ایم، چون از این فارغ شویمریال این مرد پنج شش ماه است تا  در دست شماست، هرچه خواهی بکن.» بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.»

«و دو قباله نبشته بودند، همه اسباب و ضیاع حسنک را به جمله از جهت سلطان. و یک‌یک ضیاع را نام بر وی خواندند. و وی اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت. و آن سیم که معین کرده بودند بستد. و آن کسان گواهی نبشتند. و حاکم سجل کرد در مجلس و دیگر قضات نیز عَلَی‌الرّسمِ فی اَمثالِها. چون از این فارغ شدند، حسنک را گفتند:«باز باید گشت.» و وی روی به خواجه کرد و گفت:«زندگانی خواجة بزرگ دراز باد! به روزگار سلطان محمود، به فرمان وی، در باب خواجه ژاژ می‌‌خاییدم، که همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره؟ به ستم وزارت مرا دادند و نه جای من بود. به باب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم.» پس گفت:«من خطا کرده‌ام، و مستوجب هر عقوبتی هستم که خداوند فرماید. ولکن خداوند کریم مرا فرو نگذارد. دل از جان برداشته‌ام، از عیالان و فرزندان، اندیشه باید داشت. و خواجه مرا بِحِل کند.» و بگریست. حاضران را بر وی رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت:«از من بِحِلی؛ و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد. و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای، عزّ و جل، اگر قضایی است بر سرِ وی قومِ او را تیمر دارم.»

«پس حسنک برخاست. و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه را بسیار عذر خواست و گفت:«با صفرای خویش برنیامدم.» و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه به امیر رسانیدند. و امیر، بوسهل را بخواند و نیک بمالید، که:«گرفتم که بر خون این مرد تشنه‌ای، وزیر ما را حرمت و حشمتی بایستی داشت.» بوسهل گفت:«از آن خویشتن‌ناشناسی که وی با خداوند در هرات کرد، در روزگار امیر محمود، یاد کردم، خویشتن را نگاه نتوانستم داشت؛ و بیش چنین سهو نیفتد.»

 «و از خواجه عمید عبدالرزاقشنودم که:«این شب که دیگر روزِ آن، حسنک را بر دار می‌‌کردند، بوسهل نزدیک پردم آمد، نماز خفتن. پدرم گفت:«چرا آمده‌ای؟» گفت:«نخواهم رفت تا آن‌گاه که خداوند بخسبد، که نباید رقعتی نویسد به سلطان، در باب حسنک به شفاعت.» پدرم گفت:«بنوشتمی، اما شما تباه کرده‌اید و سخت ناخوب است.» و به جایگاه خواب رفت.» و آن روز و آن شب تدبیرِ بر دار کردنِ حسنک در پیش گرفتند. و دو مرد پیک راست کردند، با جامة پیکان که از بغداد آمده‌اند و نامة خلیفه آورده‌اند که:«حسنکِ قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید کشت، تا بار دیگر بر رغمِ خلفا هیچ‌کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد.»

چون کارها ساخته آمد، دیگر روز، چهارشنبه، دو روز مانده از صفر، امیر مسعود بر نشست و قصد شکار کرد و نشاط سه‌روزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان؛ و در شهر خلیفة شهر را فرمود، داری زدن بر کرانِ مُصلاّی بلخ، فرودِ شارستان. و خلق روی آن‌جا نهاده بودند. بوسهل برنشست و آمد تا نزدیک دار، و [بر] بالایی ایستاد. و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند. چون از کران بازار عاشقان در آوردند و میان شارستان رسید ، میکائیل بدان‌جا اسب بداشته بود، پذیرة وی آمد. وی را مُواجر خواند و دشنام‌های زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامة مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشت‌ها که بر زبان راند. و خواصِ مردم خود نتوان گفت که این میکائیل را چه گفتند. و پس از حسنک، این میکائیل، که خواهر ایاز را به زنی کرده بود، بسیار بلاها دید و محنت‌ها کشید، و امروز برجای است و به عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است ـ چون دوستی زشت کند چه چاره از بازگفتن.

و حسنک را به پای دار آوردند، نَعُوذُ باللهِ مِن قضاءِ السُّوءِ. و پیکان را ایستادانیده بودند که:«از بغداد آمده‌اند.» قرآن‌خوانان قرآن می‌‌خواندند. حسنک را فرمودند که:«جامه بیرون کش!» وی دست اندر زیر کرد، و اِزاربند استوار کرد و پایچه‌های اِزار را ببست، و جُبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد، و دست‌ها در هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صدهزار نگار. و همة خلق به درد می‌ گریستند. خُودی، روی‌پوش آهنی، آوردند، عمداً تنگ، چنان‌که روی و سرش را نپوشیدی. و آواز دادند که «سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه.» و حسنک را همچنان می‌‌داشتند. و او لب می‌‌جنبانید و چیزی می‌‌خواند تا خُودی فراختر آوردند.

و در این میان احمدجامه‌دار بیامد سوار، و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که:«خداوند سلطان می‌ گوید:«این آرزوی تست که خواسته بودی که:«چون پادشاه شوی ما را بر دار کن.» ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیرالمؤمنین نبشته است که تو قرمطی شده‌ای و به فرمان او بر دار می‌‌کنند.».»

حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن، خُودِ فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که:«بِدو!» دم نزد و از ایشان نیندیشید. هرکس گفتند:«شرم ندارید، مرد را که می‌‌بکُشید به دار، چنین کنید و گویید!» و خواستند که شوری بزرگ به پای شود. سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش استوار ببست، و رسن‌ها فرود آورد. وآواز دادند که:«سنگ دهید!» هیچ‌کس دست به سنگ نمی‌کرد، و همه زار زار می‌‌گریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.

این است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمه‌اللهِ علیه، این بود که گفتی:«مرا دعای نیشابوریان بسازد.» و نساخت. و اگر زمین و آبِ مسلمانان به غصب بستد، نه زمین ماند و نه آب. و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمه‌الله علیهم. و این افسانه‌ای است بسیار با عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت، از بهر حُطام دنیا، به یک سوی نهادند. احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...

رودکی گوید:

 به سرای سپنج، مهمان را                  دل نهادن همیشگی، نه‌رواست

 زیر خاک اندرونت باید خفت                 گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند؟                 که به گور اندر شدن تنهاست

یار تو زیر خاک، مور و مگس               بَدَلِ آن‌که گیسوَت پیراست

آن‌که زلفین و گیسوَت پیراست                گرچه دینار یا درمش بهاست

چون ترا دید زردگونه شده                     سرد گردد دلش، نه نابیناست

چون از این فارغ شدند، بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند، و حسنک تنها ماند، چنان‌که تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنیدم از ابوالحسن خربلی، که دوست من بود و از مُختَصّان بوسهل که:«یک روز شراب می‌‌خورد[62] و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش‌آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مِکَبَّه[63]. پس گفت:«نوباوه‌ای آورده‌اند، از آن بخوریم.» همگان گفتند:«خوریم.» گفت:«بیارید.» آن طبق بیاوردند و از او مِکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم. و من از حال بشدم. و بوسهل بخندید، و به اتفاق[64] شراب در دست داشت، به بوستان ریخت. و سر، بازبردند. و من، در خلوت، دیگر روز او را بسیار ملامت کردم. گفت:«ای بوالحسن، تو مردی مرغ‌دلی، سر دشمنان چنین باید.» و این حدیث فاش شد. وهمگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث، و لعنت کردند.» و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم، بونصر، روزه بِنَگشاد و سخت غمناک و اندیشه‌مند بود چنان‌که به هیچ‌وقت او را چنان ندیده بودم. می‌‌گفت:«چه امید ماند؟» و خواجه احمدِ حسن هم بر این حال بود، و به دیوان ننشست. و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنان‌که پای‌هایش همه فروتراشید و خشک شد، چنان‌که اثری نماند. تا به دستوری فروگرفتند و دفن کردند، چنان‌که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. 

و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند. چون بشنید جزعی نکرد چنان‌که زنان کنند؛ بلکه بگریست به‌درد، چنان‌که حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت:«بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان.» و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید، و جای آن بود.

برگرفته از کتاب «گزیدة تاریخ بیهقی» به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۱ ، ۱۰:۵۹
رضا حارث ابادی

 جای خالی سلوج محمود دولت آبادی

سخن های ماندگار از بزرگانسلوک محمود دولت آبادی

سخن های ماندگار از بزرگان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۱ ، ۰۸:۱۲
رضا حارث ابادی

بررسی شخصیت بیهقی

مهم ترین ویژگی شخصیت بیهقی داشتن روحیه ی « جست و جو گری» و «حقیقت طلبی» اوست که یاد و نامش را در گذر زمان جاودان ساخته است و از این نگاه به قول دکتر فیاض: « بیهقی زماناً و شاید فضلاً سرآمد مورخین فارسی زبان باشد .» زیرا او در اوج گرفتاری های حکومتی، مهم ترین دغدغه اش آن است که اطلاعاتی موثق به دست آورده و به آرمان والای خود که تصنیف کتابی تاریخی است جامه ی عمل بپوشاند. چنان که خود گوید: « غرض من آن است که تاریخ پایه ای بنویسم و بنایی بزرگ افراشته گردانم چنان که ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند.» (ص149) و در راستای این هدف ارزشمند خود، بارها برای این که بتواند به خوبی کتاب خود را به پایان برساند از خداوند یاری می طلبد. « توفیق اتمام آن از حضرت صمدیت خواهم والله ولیُّ التوفیق.»(ص149) و می افزاید که : « توفیق خواهم از ایزد بر تمام کردن آن علی قاعدة التاریخ...» (ص162).

رعایت « اصل امانتداری» گوهر زرین کار اوست. و در این زمینه « چیزی را بر روی کاغد نمی آورد مگر آن که آن را،  به معاینه دیده یا از معتمدی شنیده یا در کتاب اطمینان بخشی خوانده باشد.» (ص1099) و در دیوان رسالت آن قدر امانت و درستی از خود نشان داد که « خزانه ی حجت» به وی سپرده شد.نکته ی جالب این که همه ی وقایع و کسانی از افق اندیشه ی او می گذرند به درستی در معرض قضاوت گذارده می شوند. و هیچ وقت به خود اجازه نمی دهد کسی را مستقیماً سرزنش و یا از او عیب جویی نماید. مگر آن جا که مجبور بوده مراتب تأسف و ناراحتی خود را نمایان سازد و تنها از کسی که آشکارا به بدی از او یاد می کند «بوسهل زوزنی» است که از او «جفاها» دیده است.(ص226)

از بارزترین جنبه های شخصیت بیهقی«حق شناسی» است زیرا در اغلب محتوای کتاب، گویی با تمام وجود، و از فرازی« استادش» را فریاد می زند و او را به یاری می خواند تا مهر تاییدی به آن چه در سینه ی تاریخ می‏نگارد، بزند. و به خاطر علاقه ی فراوانی که به استادش داشته « پیران را پیرایه ی ملک می داند.» و ادب و فروتنی را هیچ وقت از خود دور نمی کند. حتی به خاطر همین حق شناسی انتقاد از خاندان غزنوی را پسند نمی‏دارد.

« اعتقاد به قضا و قدر» یکی دیگر از ابعاد اعتقادی بیهقی است زیرا وی در خیلی از موارد سر رشته ی امور را در دست تقدیر می بیند. مثلاً می گوید: « که با قضا مغالبت نرود.» (ص197) یا «قضای بازآمده را باز نتوان گرفت.» (ص615)

داشتن «روحیه انتقاد پذیری» که به رابطه اش با بوسهل زوزنی برمی گردد: « در بعضی مرا گناه بود و نوبت درشتی از روزگار در رسید و من به جوانی به قفص باز افتادم و خطا رفت تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم و بیست سال و هنوز در تعقیب آنم.» (ص227)

وقار و متانت بیهقی در تمام کتاب نمود دارد و در هنگام  نوشتن تاریخ غزنویان اعتراف می کند که کسانی دیگری از او شایسته هستند ولی چون آنان به شغل های بزرگ مشغول اند و فرصت نوشتن ندارند،  او این امر مهم را در پیش گرفته است و در زندگی سعی می کند که « صولی وار» نباشد، یعنی خودبینی و خودستایی نکند.

براساس این کتاب بیهقی را، مردی متین، هوشیار، اهل جست و جو و عاقبت نگر می بینم و انسانی است که با جهان بینی مستقل، اهل اعتقاد و اخلاص که همه ی بیداری و فراغت خود را در اندیشه ی کارهای بزرگ مخصوصاً در تألیف کتابش می گذراند.

 مقایسه نهایی

اگر عنوان کنیم که بیهقی در اغلب جنبه های اخلاقی و شخصیتی آیینه ی تمام نمای استادش، بونصر مشکان است. سخن به گزاف نگفته ایم زیرا بیهقی پرورش یافته ی همان جهان بینی و عقیده ایی است که نوزده سال بیهقی را بسان کودکی در دامان و مکتب خود پرورش داده از این دو جهان بینی هر دو توأم با خرد و دینداری است و نمی توان بین فلسفه جهان بینی مستقل آن ها وجه تمایزی قایل شد. هرچند ممکن است افق جهان نگری بونصر در پاره ای از جهات، عمیق تر از جهان بینی بیهقی باشد.

خواجه بونصر و بیهقی در بیشتر ابعاد اخلاقی و انسانی از قبیل خرد گرایی، حقیقت جویی، امانت داری، دینداری و هوشیاری دارای وجوه مشترکی می باشند. از بین این سجایای اخلاقی «عاقبت نگری» بونصر پر رنگ‏تر از بیهقی است. وجه تمایزی که موجب حیرت خود بیهقی بوده است و در این زمینه تاریخ مردی چون او را در زمان خودش سراغ ندارد.

مردان شاخص و مسلمان دربار غزنه هرچند تربیت دیوانی دارند و لازمه ی آن نظم و انضباط و فرمان برداری از مقام ما فوق است اما هر دو مقید به دین اسلام و احتمالاً پیرو مذهب حنفی زمان خود بوده باشند و برحسب وظیفه ی انسانی خود و منش والایی که داشته اند حدودها و احترامات را نگه داشته اند.

از نکات بسیار برجسته ی زندگی بونصر مشکان و بیهقی « امانتداری» است که از این نظرگاه شاید در تاریخ الگوهای بی نظیری باشند که کمتر می توان مشابه آن ها را سراغ کرد.

«حقیقت گویی» و « حق طلبی» خواجه بونصر و بیهقی به جز آن چه که مربوط به خاندان غزنوی است، اگر چشم بپوشیم از مهم ترین ابعاد شخصیتی آن ها است.

ژرف اندیشی و باریک بینی خواجه بونصر و بیهقی در پردازش به مسائل مختلف روزگار خود آن ها را یگانه عصر خود قلمداد می کنند.

 اعتقاد به قضا و قدر

بونصر و بیهقی با آنکه اساساً خردگرا هستند اما چنان که تبیین شد اعتقاد به قضا و قدر الهی دارند و سرنوشت آدمی را تا حدی از دایره شمول اختیارات انسان، بیرون می دانند همان گونه که حماسه سرای بزرگ ایران، فردوسی حکیم نیز سرنوشت انسان را این گونه می پندارد که : « این بودنی کار بود.»

« تاثیر گذاری» عامل مهم و پنهان خواجه بونصر و بیهقی می باشد چنان که لازم به ذکر است هر دوی آن‏ها برای امیرمسعود قابل احترام و معتمد بوده اند و تصمیمات و مشاوراتی که از سوی آنها مطرح می شد دقیقاً در راستای جهت گیری ها و هدف مندی های مسعود در اداره مملکت مؤثرتر بوده است به خصوص جلسات آشکار و نهان امیر با بونصر درباره ی بسیاری از مسایل و وقایع پیش آمده، گواه این عظمت است که تأثیر بونصر بر روند جریان ها پررنگ تر از بیهقی بوده است .

در سیر زندگانی خواجه بونصر و بیهقی جنبه ی انتقادپذیری از سوی هر دو مشهود است و اگر در خلال امور یا برخوردهای رفتاری اشتباهی صورت می گرفت، به صراحت آن را پذیرفته اند.

از مهم ترین ویژگی های مشترک دیگر خواجه بونصر و بیهقی «خیرخواهی، دلسوزی، روشن رأیی» آن‏ها که بازتاب بسیار مثبتی در میان مردمان روزگار خود داشته است.

در تجلیگاه اندیشه های راستین خواجه بونصر و بیهقی، «مردم محوری» و به مهربانی رفتار کردن و خدمت کردن صادقانه از آن ها قهرمانانی ساخته است که « اخلاق پهلوانی» را دارند.

سخن آخر این که ارادت و دوستی بیهقی نسبت به خواجه بونصر تا حدی یادآور ارادتمندی «مولانا» به «شمس» است.  تأثیر گذاری و تأثیرپذیری بونصر در بیهقی در روند زندگیشان خاطره ی تأثیر گذاری شمس به مولانا را در یادها زنده می کند. تو گویی«بونصر» مراد است و «بیهقی» مرید بی قرار.

مرید بی قراری که در هنگام نوشتن تصنیف گران بهایش در تمام لحظه ها، استادش را گواه و شاهد می‏گیرد. بین آن ها هرچند فراق و هجران نیست اما در پس زندگی به ظاهر آرام آن ها امواج ناآرامی و رنج ها را می‏توان دید و شنید خصوصاً بعد از مرگ بونصر که همچون غیبت نهایی شمس بود . دیگر روزگار به بیهقی روی خوشی نشان نمی دهد.

قبا گر حریر است و گر پرنیان

به ناچار حشوش بود در میان

 منبع :http://akbari0518.mihanblog.com/post/70

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۱ ، ۱۰:۰۳
رضا حارث ابادی

بررسی شخصیت بونصر مشکان کاری از براتعلی الهی دانشجوی کارشناسی ارشد رشته ادبیات

هرچند این موضوع در ابتدای امر ساده به نظر می آید، اما پهنای کار آن قدر وسیع است که فقط با لطف خداوندگار حکیم و مطالعه ی فراوان در حد درک و فهم خویش مطالبی را در آغاز به بررسی شخصیت بونصر اختصاص خواهم داد و سپس مطالبی را درباره ی تحلیل شخصیت «ابوالفضل بیهقی» عنوان خواهم کرد تا بر طبق گذر واقعی تاریخ،  رعایت احترام «استادی» و «شاگردی» را به جای آورده باشیم.

بونصر دارای جهان بینی خاصی است که در آن مفهوم زندگی و انسانیت جلوه ها و نمودهای زیبایی پیدا می‏کند. زیرا او از ثبات فکری خاص و متعالی و هدفمندی بهره مند بوده است.

مهم ترین ویژگی شخصیتی بونصر «عاقبت نگری» اوست(ص227).  بهترین نمونه برای درک چنین درک و شناختی از او، تحلیل و ادراک درست از فرایندهای تاریخی روزگار خود، چنان عمیق و گسترده است که گویی خود در پس حوادث کارگردانی می کند و نظاره گر می باشد و آدمی را به تحسین و شگفتی وا می- دارد.  در تأیید این مطلب بیهقی داستان کوتاهی را از حمله ترکمانان این گونه نقل می کند: « بونصر گفت: بدان که این فرو گرفتن ترکمانان رأیی نادرست و تدبیری خطا که به هیچ حال ممکن نشود، سه، چهار هزار سوار را فرو گرفتن» و پس از گفت و گوهای بسیار بونصر به بیهقی می گوید: « بدان یا بوالفضل، تدبیر فرو گرفتن ترکمانان به ری راست نیامد و از ایشان آن فساد رفت که رفت.» (ص 617) و بعداً می بینیم همین گونه شد و امیرمسعود شکست خورد و این درایت خواجه بونصر، بیهقی را سخت به شگفتی فرو برد و در جریان مذاکره ی بونصر با خواجه احمد عبدالصمد و نوشتن نامه به طاهر دبیر می گوید: « تو نیز که طاهری تدبیر این کار پوشیده بسازی و به بهانه ی آن که عرضی خواهی کرد ایشان فرو گرفته اید.) (ص 615) و خود مسعود هم بارها این دوراندیشی پرشکوه خواجه بونصر را از اعماق وجود فریاد می زند و می گوید: « بونصر در چنین کارها، دوراندیش تر جهانیان بود.» (ص662)

« بونصر مردی محتشم بود و حدود را نگاه داشتی و با مردم به تواضع نمودن و خدمت کردن سخت نیکو رفتی» (ص617) این نگاه پرمعنای بیهقی از استادش می باشد و چنان که می بینیم، بونصر در جواب عتاب خواجه احمد، خیلی با متانت می گوید: « خواجه هنوز در این کارها نو است مگر روزگار برآید، مرا نیکوشناسد.» (ص619) و همین طور در داستان «حصیری» با وساطت و شفاعت بونصر، امیر مسعود حصیری را می بخشد(ص219).و در حکایت قاضی بولانی وقتی بونصر، ایمان قوی و استوار او را درک می کند شرمگین از خود می گرید و آن ها را باز می گرداند و« باقی روز اندیشمند بود و از این یاد می کرد» (ص435).

از دیگر صفات برجسته ی بونصر مشکان « روشن رأیی » و « دلسوزی» و «خیرخواهی» و « راست گویی» اوست که به چندین مورد از سخنان امیرمسعود، به نقل از بیهقی که درباره ی استاد بونصر ذکر شده، اشاره می‏کنم. آن جا که بیهقی به امیر می گوید: « رأی تو روشن است و شفقت تو دیگر و غرضت همه صلاح ملک» (ص670) و همچنین در داستان شکست مسعود از ترکمان به بونصر آورده است: « تو مردی که جز راست نگویی و غیرصلاح نخواهی، در این کار چه بینی ... بی حشمت بازگوی که ما را از همه ی خدمتکاران دل بر تو قرار گرفته است و این حیرت از ما دور کنی و صلاح کار بازنمایی.» و چنان که ملاحظه می شود همه ی این موارد نشان از علاقمندی فزاینده ی امیرمسعود به بونصر است که از او در دربار غزنه مردی ساخته است که «امین» و «راست کردار» و طراح مسائل و گره گشای مشکلات در تمام لحظه ها و زمینه هاست. او برای مسعود منجی است و چراغ دانایی و روشنایی را در نقاط  تاریک برای اداره مملکت از او بدست می گیرد. پس بیهوده نبوده است که بیهقی ذکر می کند که : « امیر، استادم بونصر را سخت تمام بنواخت.»

از دیگر ویژگی های شخصیتی بونصر اعتقاد به «قضا و قدر» است که بیهقی به صراحت بیان می کند آنجا که بونصر به امیر می گوید: « من نجوم ندانم، اما این مقدار دانم که گروهی مردم بیگانه که بدین زمین افتادند و بندگی می نمایند ایشان را قبول کردن اولی تر از رمانیدن و بدگمان گردانیدن. تا خدای عزّ و جلّ چه تقدیر کرده است.» (ص671) و در جریان شکست لشکر مسعود، بونصر به امیر گفت: « قضا چنین بود و تا جهان است، این چنین بوده است و لشکرهای بزرگ را چنین افتاده است بسیار.» (ص709)

از ابعاد دیگر شخصیت بونصر « محافظه کار بودن» او در انجام و تدبیر امور است هرچند موقعیت کاری او چنین شرایطی را ایجاد می کرده،  اما او نیز هرگز سعی نکرده عجولانه و ناسنجیده کارها و اوامر را به گونه ای پیش ببرد که موجبات ناخرسندی مسعود و اطرافیان را به همراه داشته باشد. و لذا در جلسه ی مشاوره شکست لشکر بکتغدی که بزرگان همه حضور داشتند، بیهقی می آورد که: « من پس از آن از خواجه بونصر پرسیدم، آن چه سخن بود، رفت. گفت: همگان عشوه آمیز سخن می گفتند و من البته دم نمی زدم و از خشم بر خویشتن می- پیچیدم و امیر انکار می کرد.» (ص709) و در جای دیگر : « وزیر بونصر را گفت: بسیار خاموش بودی و سخن نگفتی.» و بونصر در نامه ای که به طاهر دبیر می نویسد می گوید: « تو نیز که طاهری تدبیر این کار پوشیده بسازی...» (625).

داشتن روحیه ی « انتقادپذیری» یکی دیگر از ابعاد شخصیتِ بونصر است . کما این که در جریان گفت و گوی مسعود و بونصر درباره ی دبیران دیوان رسالت، در معرفی آغازین عبیدالله دبیر و بوالفتح حاتمی دبیر به دربار سلطان مسعود اشتباه کرده بود، در پاسخ امیر، بونصر گفت: « بزرگا ! غبنا که این حال امروز دانستم.» (ص94)

شیوه ی مبارزه ی بونصر با رقیبان توأم با خرد و تیزبینی است و در جریان ناروایی کار طاهر دبیر و رقابت او با بونصر، استاد، چنان مهارتی از خود نشان می دهد، که به قول بیهقی «طاهر به یکبارگی سپر بیفکند.» (7)

بیهقی از توانایی استادانه و هنرمندانه ی استاد خود بونصر مشکان آگاهی کامل داشته است و روش کار او را در مراسلات و مکاتبات دیوانی «نمط دیگر» نامگذاری می کند. (ص64)

بیهقی در بسیاری از ابواب بونصر را «یگانه ی روزگار» می شناسد و با شایستگی از او یاد می کند و چون مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواخت ها دیدم و مال و جاه و عز یافتم.»(ص929). هرچند در این میان گاهی به لطافت و نرمی حریر بعضی از عیب های او را « دنیاداری»، « مال دوستی»، «ترسا بودن» و «لجوجی» او را ذکر می کند. جهت تبیین و تایید عنوان های مورد اشاره می توان مصادیق وعبارت های زیر را به نقل از تاریخ بیهقی بازگو کرد.

« استادم مرا گفت: نامه ای نویس از من به وکیل گوزگانان و کروان تا ده هزار گوسفند که از آن من بدست وی است،  میش و بره در ساعت که این نامه بخواند، در بها افکند و به نرخ روز بفروشد و زر و سیم کند و به غزنین فرستد.» (ص626) و عبارت «بونصر مشکان سخت ترسان بود و به دیوان نمی نشست و لجوجی بود از حد گذشته» (ص617). و خود بونصر هم در توصیف خود این گونه بر زبان می آورد. « مردی ام درشت سخن و بر صفرای خود بسی نیایم.» (ص709) نشان از این دارد که او مردی زود رنج و درون گرا بوده است.

از دیگر ابعاد پنهان شخصیت بونصر «میخوارگی» او بوده است که بیهقی به واقعه ی کوتاه در این زمینه اشاره دارد: « سرای بوسهل بر راه بود، میزبانی کرد، استادم گفت: « دل شراب ندارم که غمناکم. سود نداشت که میزبان در پیچید و آخر فرود آمد و من نیز آن جا بودم و شراب های نیکو پیش آوردند و مطربان و ندیمان در رسیدند و نان بخوردیم، روزی سخت خوش به پایان آمد.» گویا در همین مجلس میگساری بوده که بونصر سخنانی گفته بود که سبب ناراحتی امیرمسعود شده بود که سرانجام به دلگیری و عصبانیت بونصر منجر می شود. هرچند امیر تلاش می کند به نوعی رضایت او را جلب کند و می گوید: « گناه نه بونصر راست، ما راست که سیصد هزار دینار که وقیعت کرده اند، بگذاشته ایم.» (ص927) اما افسوس که این مرد بزرگ منش بعد از چهل روز از این ماجرا به جایگاه ابدی سفر می کند و همه بزرگان و خواجگان به بالین او می آیند و بسیار می گریند و غم می خورند و او را با اعزاز و اکرام هرچه تمام تر در محمل پیل نهادند و بعد تابوتش را به صحرا بردند و بسیار مردم بر وی نماز بگزاردند. و از عجایب و نوادر،  رباطی بود نزدیک آن دو گور که بونصر آن را گفته بود که کاشکی سوم ایشان شدی، وی را در آن رباط  گور کردند و روزی بیست بماند، پس به غزنین آوردند و در رباطی که بلشکری ساخته بود در باغش دفن کردند. واین است پایان یک مرگ با شکوه که همه با احترام بر او نماز می خوانند و او را تشییع می کنند و چه نیکو شاعر گفته است :

آن چنان زی که بعد مردن تو

همه گریان بوند و تو خندان

 

مهم تر آن که از محاسن و معالی این مرد بزرگ، به قول بیهقی « از ده یکی نتوانستم نمود، تا یک حق را از حق ها را که در گردن من است بگزارم.» زیرا با مرگ او «پایان یافت کفایت و شایستگی و رسایی سخن و خرد بوی.» (ص929) و ابوالقاسم اسکافی چه هنرمندانه در فقدان وی سروده است :

الم تر دیوان الرسائل عطلت

بفقدانه اقلامه و دفاتره

 

 

سخن آخر چنان که می بینم بعد از مرگ بونصر، امیر به بوسعید مشرف فرمان می دهد که تمام دارایی او را فهرست کنند و بعد از این کار با آنچه که قبلاً  اموالش را برای امیر نسخت کرده بود.» رشته تایی زیادت نیافتند«امیر بتعجّب بماند از حال راستی این مرد فی الحیاة و الممات، و وی را بسیار بستود، و هرگاه که حدیث وی رفت توجع و ترحم نمودی.» (ص932)زیرا:

خُتمتِ الکفایة و البلاغة و العقل

منبع کhttp://akbari0518.mihanblog.com/post/70

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۱ ، ۰۹:۵۳
رضا حارث ابادی

سبزوار و نیشابور دو شهر هم تاریخ و هم چند

سبزوار و نیشابور دو شهر هم تاریخ و هم چند

مطلبی منتخب از نشریه صبح نیشابور
یکی از دیدگاه هایی که اخیراً از طرف یک مخاطب عزیز سبزواری به نام آقای حسین خسروجردی برای این مقاله ارسال شده ، اشاره به مطلب مفصلی دارد ، که سال ها قبل در هفته نامه صبح نیشابور  منتشر گردیده است.
مطلبی منصفانه و جالب توجه که با انجام یک بررسی کلی در تاریخ منطقه خراسان ، به این نتیجه رسیده است که دو شهر عزیز سبزوار و نیشابور ، در طول تاریخ چندهزارساله خود همواره دوشادوش یکدیگر ، به سمت آینده حرکت کرده اند.
این مطلب نشریه صبح نیشابور ، به خوبی گواهی می دهد که هرچند در برخی از دوره های تاریخی یکی از دو شهر سبزوار یا نیشابور به لحاظ مرکزیت و قدرت سیاسی و وسعت و بزرگی جمعیت از دیگری پیشی می گرفته است و مثلاً گاه سبزوار در منطقه به مرکزیت دست می یافته و گاه نیشابور ، اما در کل این دو شهر کهن خراسان بیشتر شهرهای برابر و برادر محسوب می شوند که امروز با همه عظمت تاریخی وفرهنگی خود درگوشه ای از شمال شرق کشور به حیات پربارشان ادامه می دهند.
نویسنده محترم مطلب مورد ذکر همچنین به خوبی به گوشه هایی از عظمت بازار قدیم سبزوار ونیشابور و وسعت ومحدوده این دو شهر درگذشته پرداخته است که به مراتب از وسعت امروزی بزرگتر وپرجمعیت تر بوده اند.
لذا مطالعه این مطلب می تواند اطلاعات اولیه مناسبی در اختیار علاقه مندان به مسائل تاریخی و فرهنگی منطقه غرب خراسان رضوی قرار دهد.
از آنجایی که  روح کلی مطلب مورد ذکر هم راستا با فعالیت های مجله اینترنتی اسرارنامه درجهت حفظ وحدت ، واحترام به تاریخ وارزش های فرهنگی همه مناطق استان از جمله شهرهای نیشابور و سبزوار است و این مجله از ابتدای کار خود هیچ گونه تعصبی نسبت به موضوعات مختلف نداشته است ، در اینجا به انتشار این مطلب ارزشمند نشریه صبح نیشابور می پردازیم که  توسط همشهری عزیزمان آقای حسین خسروجردی h_khosrojerdy@yahoo.com نوشته شده واینک برای مجله اینترنتی اسرارنامه ارسال شده تا مخاطبین گرامی این مجله نیز به مطالعه آن بپردازند. مطلبی که هرچند سالها از نوشتن و انتشار اولیه آن در یکی از نشریات محلی خراسان می گذرد ، اما هنوز حلاوت و تازگی دارد.

مقدمه سعید کاویانی سردبیر محترم صبح نیشابور بر مقاله آقای حسین خسروجردی :

 : طی روزهای گذشته صبح نیشابور میزبان یکی همسایگان فرهیخته ی سبزوار بود : اقای حسین خسروجردی . که از یکی موانسان قلم و کتاب ودر زمره ی محققین ارجمند دیار سربداران محسوب می شوند. در این دیدار مقاله مبسوطی را نیز در باب تنویر تاریخ زادکاه خویش ،حمایل صمیمیت به ارمغان اورده ی خود داشتند . مقاله ای که علی رغم وجود استحکام و ارزشهای تحقیقی ّ، چندان تهی از تمایل نگارنده برای گلچین نمودن تاریخ در راستای تعلقات زادگاه دوستی نیست . و این ، البته خصیصه ای مقبول و فطری نزد مردم مشرق زمین بویژه ما ایرانیان است . باری بی هیچ اجبار و نیز اصراری تصمیم به چاپ این مطلب گرفته شد . تا ضمن ابراز منش فرهنگی برگرفته از جامعه مان ،تصریح کنیم که الف ) ما سبزوار را پاره ای از پیکر مقدس ایران زمین و خراسان بزرگ می دانیم ؛ همان گونه که دیگر بلاد مطهر این خطه را چنین پنداشته و می پنداریم . ب ) نگرش و غور در این گونه مقالات را برای دانش پژو هان جوان دیارمان و بویژه پژوهندگان این رشته ی خاص ، از جهت ترغیب انان به اقدامهای مشابه ، خالی از فایده نمی دانیم . ج) تحقیق و تفکر را ارج می نهیم وطرح و انعکاس- مقدور - ان را بخشی از رسالت مطبوعاتی خود می دانیم : اگر چه در همسویی محض با نظرگاههای ما نیز نباشد . با آرزوی رجعت دوباره ی خراسان بزرگ و خراسانیان شریف به تاریخ وهویت اکنده از عظمت و افتخار خویش . مقاله ی دو شهر و دو تاریخ همچند را طی دو شماره به نظر خوانندگان گرامی می رسد  :

دو شهر و دو تاریخ همچند

گذشت زمان وقراین مسجل تاریخ می گویند که نیشابور و سبزوار همیشه همچون پره ای شکار یا به اصطلاه نرگیان بازو به بازوی هم داده و یاورخم بوده اند.
تاریخ می‌گوید که حتی پذیرش دین اسلام از جانب سبزوار شرط آن، مسلمان شدن نیشابوریان بوده است. و این، یعنی نهایت اعتبار و غایت عجین شدن دو شهر تاریخی به همدیگر و در قاموس وفاق، این یعنی خودِ مؤدت!
بی‌گمان در تضاریس پرغوغای ایام، این دو شهر سرنوشتی همخوان و یگانه داشته‌اند؛ چه در جنگ و چه در آشتی؛ چه در هجوم تاتار و چه در قتل عام‌های تیمور.
در سیاست و تصمیم‌های مهمشان این دو شهر متفق و یگانة هم بوده‌اند؛ آنسان که خطبة نیشابور و بیهقیان بر سلطان مسعود، خود مؤید ایـــــن نکتـــه است.
در فرهنگ و ادب نیز این دو شهر همیشه با مراودة خود با تأثیر و تأثر متقابل، همدیگر را ارتقاء می‌بخشیده‌اند؛ آنسان که «امام جلیل‌الدین علی بیهقی». امام عهد خویش بوده و مدرس کوی سیار در نیشابور، ولادت او در خسروجرد و نام او در دنیا طیار و سیار، حکیم داود طیب مولد او نیشابور بوده و او را قصبه (سبزوار) ارتباط کردند. و مردی بوده عالم به حساب و نجوم و طبیبی حاذق و معالجی تا در با حدس صائب.
احمد نیشابوری معروف به ابن ابی‌الطیب: این امام را مولد نیشابور بوده و موطن قصبة سبزوار. و او را چند تفسیر است. تفسیر کبیر سی جلد و تفسیر وسیط پانزده مجلد و تفسیر صغیر سه مجلد، و این جمله از حفظ، املاء کرده است و معانی انگیخته، قوی! و مرقد او در قصبة سبزوار است.
محمدبن طیفور نیشابوری، او عالم و محدث بوده است و در نیشابور سکة طیفوری به وی بازخواندندی و اولاد و احقاء او به بیهق افتادند.
و برای اینکه بازهم بتوانیم ابعاد متنوع تفاهیم تاریخی این دو شهر را بهتر نشان دهیم باید از امیراسفهسالار متولد قصبة خسروجرد نام برد که در نیشابور مدارس و مساجد ساخت و در خسروجرد و نیشابور رباط و عمارت بسیار کرد. ابوالحسن شعیب بیهقی مفتی شافعیان بود و مدرسه کوی سیار نیشابور که مدرسه بیهقی خواندندی، او بنا کرده است.
چنین است ربط انسجام و خویشی این دو شهر کهنسال که حتی در فیصلة برخوردهای خانگی، مدد شهر سبزوار را می‌طلبد. و ما را از ژرفای تاریخ برحذر می‌دارد که:
هر که نامخت از گذشت روزگار هیچ ناموزد ز هیچ آموزگــــــار
و بر این صراحت قویم، اینک با شمایم! بگوید که این چیست؟! این غوغای طوفندة خلیدن و خستن از بهر چیست؟! چگونه است تا نکته‌ای چنین صریح (تقدم یا تأخر دو شهر) باید از حوصلة فرهیختة شما بزرگان قوم، بدر آید و مجالی برای تحمل عقاید یکدیگر نماند؟
نه دوستان، نه! چنین نیست. بیگمان نیشابور شهر یگانه و شامخ و ارزندة پر نبوغ خراسان بزرگ هست و وفور رودهایش، مزارع گسترده‌اش، باغ‌های مصفایش و مردم سرزنده‌اش همیشه فخر فلات بوده و هست و امید که همچنان زهره زهرای آسمان خراسان باقی بماند.
و اما آن سوی، در جوار این شهر شهیر و در پهندشت آفتاب زدة باز، وقار خاک از لونی دیگر است و شهر پایور سبزوار در نجوای نجیبش هنوز شاکر است، شاکر مردان مرد.
پروانه‌های شیدایی که از دود ستم گذشتند و زیت زندگی را زیاده و افزون نمودند. خاکی غرا که علمای بزرگ خیزند از آن. سرزمینی که روزگاری تهامة صغرا بود از کثرت فضلا و ادبایش.
و این خاک با قدمت دیرنده‌اش سر بر اسطوره‌های دور می‌زند. جایی که ساسان پسر بهمن سبزوار را آباد می‌کند و سبزوار شهری بزرگ شد به انواع درخت میوه‌دار و سایه‌بخش و عمارت‌ها و بازارها و محله‌های سبزوار. متصل گشت به دیه ایزی از راه زرین و هنوز اطلال آن عمارت باقی است. و اما این که مؤلف محترم نیشابور، شهر فیروزه‌ها مرقوم فرموده بودند که روزگاری نیشابور از نظر عمران و آبادی و اهمیت بر ناحیت سبزوار رجحان داشته، در جای خودش حرفی‌ست درست و حتی بدون تعارف، قابل پذیرش. اما با توجه به این حرف جناب گرایلی که به حق می‌خواهند در رابطه با یک نظر تاریخی مستدل و موثق حرف بزنند، باید افزوده شود که رجحان و اهمیت و عمران شهر نیشابور نسبت به سبزوار همیشه به یک اندازه نبوده و در زمانهای گوناگون این برتری نوسان داشته و آن همه هجوم و تخریب و آتش‌زدن‌ها و زلزله‌ها و مصیبت‌های دیگر با دریغ تمام تأثیر خودش را می‌گذاشته که گفته‌اند: «هر اولی به آخری بازبسته می‌شود و هر عمارتی به خرابی پیوسته می‌گردد» و آنسان که مؤلف تاریخ بیهق می‌گوید: بیهه را به زبان پارسی بهین می‌گفته‌اند، یعنی که این ناحیت بهترین نواحی نیشابور است و باز همو می‌نویسد که: قصبة سبزوار به اوقات از کهندز معمورتر بوده است. عبدالله فارس می‌گوید: دیدم در نیشابور در قهندز روز آدینه در جامع قهندز هفتادواند مرد پیش نماز جمعه نکردند، و پیش از این خلق نبود در آن عهد که امیر خراسان یزدبن المهلب جامع قهندز را مناره کرد. در دیار خراسان و عراق نشان نمی‌دهند چندین آب کاریز نیکو بر یک فرسنگ که از قصبة سبزوار تا به خسروجرد است ده کاریز است با آب بسیار بر یک فرسنگ که اگر جمع کنی بکشتی عبرت باید کرد.
اما قبل از اینکه به نکتة مهم و قابل ذکر دیگری در مورد تقسیم‌بندی قدیم نیشابور و سبزوار بپردازیم، لازم می‌دانم که در مورد لفظ قصبه و روستا که سروران گرامیم جناب گرایلی و جناب کرابی که از آن مراد تابعیت و زیرمجموعه شهر گرفته‌اند، نکته‌ای را از کتاب تاریخ نیشابور به تصحیح دکتر شفیعی کدکنی بیاورم که در جای خود شاید بتواند اندکی از ابهام این مسأله بکاهد:
«امام حاکم رحمة الله، فرمود که به این روایات معلوم شد که نیشابور به صلح فتح شد نه به جنگ و آن که نیشابور همیشه قصبة خراسان بود و درامارت و سلطنت و مال کبار اماکن و بلاد خفظت عن القتور الی یوم النشور.»
و اتفاقاً جناب شفیعی کدکنی پیرامون همین قصبه بودن نیشابور در قسمت تعلیقات توضیح درخوری داده‌اند که می‌شنوید:
قصبه خراسان: قصبه را به معنی شهر بزرگ به کار برده است (محیط المحیط) و در ناحیه، مهم‌ترین و بزرگ‌ترین آبادی، قصبة آنجا خوانده می‌شده است و گاه عنوان علم به خود می‌گرفته مثلاً سبزوار را در عصر علی‌بن زید قصبه می‌گفتند. تعلیقات استاد بهمنیار بر تاریخ بیهق. و بر این سیاق حالا برای روشن شدن موضوع باید باز هم از خود تاریخ مدد گرفت که باز همین علی‌بن زید بیهقی می‌گوید: گفتند سبزوار کجنات تجری من تحتها الانار و عمارتها و بازارها و محل‌های سبزوار متصل گشت تا به دیه ایزی از راه زرین و هنوز اطلال آن عمارت باقی‌ست.
مطلب قابل توضیح آن است که ده ایزی در 6 کیلومتری شرق سبزوار فعلی قرار دارد و اگر گفتة ابوالحسن زید بیهقی را قبول کنیم که حتی خود این شخص اطلال آن عمارت‌های قدیم سبزوار را دیده، باید قصبه یا شهر قدیم سبزوار بسیار بسیار بزرگتر از زمان مولف کتاب تاریخ بیهق باشد. وسعتی از دیه ایزی تا سبزوار و از سبزوار تا حوالی آبارش که با محاسبة سرانگشتی می‌شود دوازده کیلومتر یا دو فرسنگ که این خود مطلبی بسیار قابل توجه و مهم است. و اگر این را با توجه به ربع‌های دو شهر و طول و مسافتشان بسنجیم شاید قیاس ما قیاس مع‌الفارق نباشد. در این خصوص علی‌بن زید بیهقی می‌گوید که در عجم، هرچه منزلگاه خلق بود بر یک سمت آن را محله خوانند و آنچه در صحرا و کوه بود آن را ربع خوانند.
و حال براساس تاریخ نیشابور و در ذیل ارباع آن که جناب شفیعی کدکنی آن را در متعلقات کتاب خود توضیح می‌دهند، ربع‌های نیشابور نیز در جهت صحرا و کوه از مرکز شهر (مسجد جامع) به چهار طرف کشیده می‌شده است و آن ربع‌ها عبارتند از : 1 ـ شامات 2 ـ ریوند 3 ـ مازل 4 ـ بشتفروش.
که ربع ریوند که از حدود مسجد جامع آغاز می‌شود و تا احمدآباد که آغاز حدود بیهق است و چنانکه برآورد کرده‌اند حدود سیزده فرسنگ و ربع شامات که از مسجد جامع تا حدود بست را، بدرازا، دست کم شانزده فرسنگ و از حدود بیهق تا حدود رخ را به پهنا دست کم چهارده فرسنگ و اگر ما ربع مشرق نیشابور را نسبت به ربع مغرب که حدود 13 فرسنگ است حتی بیشتر بسنجیم طول یا درازای ارباع نیشابور مجموعاً چیزی حدود 27 فرسنگ می‌شود و ارباع بیهق، یعنی این زیرمجموعة شهر نیشابور ـ از نظر طول برابر نیشابور می‌شود و این را نه ما که تاریخ بیهق بیان و افشا می‌کند. ارباع بیهق را 12 ربع می‌دانند که در عهد امیرخراسان عبدالله ظاهر بوده است و آنها را در کتاب خود به تفضیل می‌نویسد:
1 ـ اول علی الرستاق 2 ـ ربع قصبة سبزوار 3 ـ ربع طبس 4 ـ ربع زمیج 5 ـ ربع خواشد و رویان 6 ـ ربع خسروجرد 7 ـ ربع باشتین 8 ـ ربع دیوره 9 ـ ربع کاه 10 ـ ربع مزینان 11 ـ ربع فریومد 12 ـ ربع بشاکوه.
و اگر ربع اول مرز شرقی ناحیت بیهق را که طبق کتاب تاریخ بیهق، علی‌الرستاق است و از سنقدیدر (سنکلیدر) شروع می‌شود بدانیم. تا خود مرکز بیهق یا نواحی سبزوار چیزی حدود شصت کیلومتر می‌شود و اگر از مرکزیت این ناحیه که بیهق با سبزوار نام دارد به سوی غرب برویم آخرین ربع‌های آن فریومد و فیروزآباد و پشاکوه است. فزون از صد کیلومتر می‌شود که با محاسبه قسمت شرق بیهق روی هم رفته چیزی حدود 27 فرسخ طول آن می‌شود که این رقم برابر طول ناحیة نیشابور است و چگونه است که با این همه شواهد، هنوز باید ناحیة بیهق را در زمان قابل بحث هنوز هم، زیرمجموعه و وابسته دانسته و او را هم چند نیشابور ندانیم؟ چیزی که امید شما دوستان خوب و گرانقدر نیشابوری را متقاعد سازد و کمی به خود آرد.
اما مهر، آری مهر! این ربط فراگیر و زیبای باستان. این چشم‌انداز پرجلاجل و دلاویز ایران. این الهه و ایزدی که در چمبرة ابهام باستان هنوز ناشناس است اینک در اوراق مطبعة بومی ما رخ می‌نماید و آتشکده آذربرزین مهر، محل و جایگاه اصلی خود را می‌جوید . کاری که بایستی همچون ملیت‌های فرهنگ دوست دیگر، روزی سرانجام پی گرفته می‌شد و آن را از ابهام مکانی بیرون می‌آورد. کاری که جستجوی کاوشگران ما را می‌طلبد و محتاج همت مردانة آنهاست. پس در سطح و اندازة قرائن بسیار اندک شاید بتوان راهی جست و بقول ابوالفضل بیهقی دیگر بر گمان نرفت.
دوستان خوب هفته‌نامه صبح نیشابور در مورد مطالب بالا هرچند گذرا اذعان داشته‌اند که آتشکده آذربرزین مهر به اقوال بزرگان باستان‌شناس در نواحی کوه ریوند نیشابور قرار دارد و سپس براساس شواهدی کلی سعی در تفهیم آن کرده‌اند که در نوع خودش خوب و به هر حال مغتنم است اما بر این شواهد بازهم مدارک دیگری هست که این بار آتشکده برزین مهر را نزدیک روستای مهر سبزوار می‌داند و این را نه یک آدم کم اطلاع و حساس به سرزمین زادبومیش که باستان‌شناسی متخصص و کارکشته به نام ویلیام جکسون خاورشناسی که سفرنامه‌اش در بارة ایران و پیروان زرتشت می‌باشد. او استاد زبان‌های هندی و ایرانی در دانشگاه کولومبیاست و تخصص وی در امور مربوط به ایران و دین زرتشتی و پارسیان بود و در اواخر عمر هم به تحقیق آئین مانی پرداخته است. برای خواندن کتبیة داریوش از کون بیستون بالا رفته و از دانشگاه تهران درجه دکترای افتخاری گرفته. آثار او عبارتند از : سرودی از زرتشت، بسنای 41 ، دستور زبان اوستایی با مقایسه با سانسکریت، کتاب قرائتی زبان اوستا، ایران در گذشته و حال، قسطنطنیه تا وطن عمر خیام و سفرنامه‌ای تحت عنوان «ایران در گذشته و حال» که هم به فارسی هم ترجمه شده است.
این محقق ارجمند می‌نویسد که: آتشکده آذربرزین مهر در قریة مهر در سر راه خراسان در نیمه راه میاندشت به سبزوار قرار دارد. و محقق پرآوازه دیگری به نام سایکس هم آذربرزین مهر را در روستای مهر بخش داورزن سبزوار می‌جوید.
و اما به قول آقای پرویز رجبی : باستان‌نگاران با تکیه بر روایت‌های مذهبی، برای یافتن جایگاه واقعی این سه آتشکده کوشش‌های زیادی کرده‌اند.
دقیقی آذربرزین مهر را در کاشمر خراسان می‌آورد و جکسن و سایکس آذربرزین مهر را در روستای مهر بخش داورزن سبزوار می‌جویند و مارکوات جایگاه برزین مهر را در روستای ریوند نیشابور می‌داند. پس دوستان عزیز می‌بینید که برای رأی نهایی دادن هنوز زود است هرچند که شخص خود من با توجه به تجارب و اطلاعات کمی که دارم این آتشکده آذربرزین مهر را در حوالی روستای برزنون می‌پندارم که درست ما بین مرز سبزوار و نیشابور قرار گرفته است. و با این وجود هنوز هم برای قضاوت کردن اینگونه رأیها خیلی زود است. امید که محققین شریف و ارجمند ما بتوانند روزی این مهم را به ثبوت رسانده و جایگاه مهر بلند بالا را بشناسند. انشاءالله.
هفته‌نامه صبح نیشابور، 19 ـ12/8/1376
نویسنده : حسین خسروجردی

منبع :http://www.asrarnameh.com/news.php?id=866

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۱ ، ۰۳:۴۰
رضا حارث ابادی

یلدا این جشن دهقانی کهن

یلدا این جشن دهقانی کهن
(ما کهنه نیستیم ، ما کهنیم )
یک تکمله بر مقاله یلدا : ........ یلدا از کلمه تولد می آید و آن زاد روز تولد مهر ا ست . مهر از ایزدان برجسته و مشهور پیش از زرتشت است و نکته تازه و بدیع در آن است که به فرموده جاودان یاد پرویز شهریاری مردم در شب یلدا چنین می پنداشتند که فردا زاد روز مهر است و رد معابد مهر را تا شمال اروپا هم می توان یافت. معابد مهر( یا میترایی) را در سوید هم پیدا کرده اند. خوب تا مدتها همه ی مردم که میترایسم (مهریسم )بود ه اند، شب یلدا را جشن می گرفته اند. درست مثل ایرانی ها که نوروز را جشن می گرفته اند و هیچ کس نتوانست انها را از ایرانی ها بگیرد. کلیسا نشینان به اسم زاد روز مهر ،برای مسیح که روز تولدش مشخص نبود ، روز تولددر نظر گرفتند و همین روز را کریسمس می نامند و این نشان می دهد کهرجشن کریسمس ، ریشه درفرهنگ ایران دارد و از ایران به اروپا و جاهای دیگررفته است .
حسین خسروجردی 28/9/1391 مشهد

در مورد  نویسنده (معرفی مختصری در مورد آقای حسین خسروجردی)
در توالی روزگارانی دراز، دهقان ایرانی، رنجنامه‌ای بس دردناک و پُر عَتاب دارد که از خلالِ تاریخی تلخ و ناگوار می‌توان آن را دید و به آن واقف شد و آنچنان که دره‌های اشک و آهش می‌گویند، او را سنجید و به شناختش نایل گشت.
اما در هبای این تشویش و زُمُختی روزگار، یک چیز همچون مُرواریدی رخشان بر سنگ‌فرش آماسیدة آن روزگار جلوه می‌کند که آدمی از درخشش آن به راستی واله و حیران می‌ماند و آن، چیزی جز مقاومت و پایداری او در حفظ میراثی گرانبار نیست. میراثی که اینک از خلال روزگاران می‌توان به تحیُّر به تماشایش نشست.
سنت‌های ایرانی مگر چه بود؟
آرمان‌های دهقانی مگر چه بود؟

عدیدة جشن‌ها و سنت‌ها و اعتقادات می‌گویند که: پاسخ شایسته، تنها در درونِ پُررَمز و راز آنهاست! و بقول نویسنده با درایت «دیماه و ادبیات فارسی» : «ایران را تنها سرزمین گُل و بُلبل و شعر و ادب و پاکی و عرفان ندانیم. چرا که همة اینها فرع بر مقاومت مردم ایران بوده و سرچشمة این مقاومت را هم باید در پایداری مردم ساده، برای حفظ سُنت‌های خوب دانست و بهترین این سنت‌ها، جشن‌هایی بوده است که از دیرباز، دراین سرزمین رواج داشته و هرگز هم از یاد مردم ما نرفته است.»
آری جشن‌ها، جشن‌های دلرُبا و کششمندی بوده‌اند که با فلسفه و حکمتی خاص، به وجود آمده‌اند که بی‌گمان یلدا، یکی از آنهاست.
یلدا اصلاً یک جشن دهقانی است که توسط کشاورزان این مرز و بوم اجرا می‌شده است.
«چون تا دهه‌های اخیر نقش غالب جمعیت کشور ما با کشاورزان و روستاییان بوده، این جشن به مُرور توانسته است از طریق روستاییان مهاجر و شهرنشین شده، به میان همه طبقات رفته و در آنها رسوخ نماید.
جشن یلدا، جشن پایان یک سال تلاش و مبارزه با طبیعت و طبیعت‌سالاران بوده. جشن خورشید باستانی. جشن خانوادگی و جشن بهره‌برداری از همة آن چیزهایی بوده است که همة اعضای خانواده پس از نه ماه کار مداوم و توان‌فرسا، برای روزهای سیاه خود اندوخته است.»
با اندک توجهی به تنقُّلات و آجیل‌های شب یلدا، می‌توان به ذخیرة زمستانی مردم آن دوران پی برد و لبخند رضایتشان را بر زمستان سرد و فسرده دید.
بگذار زمستان چامة سردش را بنوازد و بیداد کند! کشاورزِ دوراندیش و ذخیره‌سازِ ما را چه باک!
می‌گویند مراسم شب یلدا، عمری بسی دراز داشته به دوران کیش مهرپرستی بر می‌گردد. مهریان معتقد بودند که ایزدمهر، در یک چنین شبی متولد شده است و بدین سبب، این شب را جشن می‌گرفته‌اند و آن را پاس می‌داشته‌اند.
«در شب یلدا، از جهت رفع نحوست، آتش می‌افروختند، گرد هم جمع می‌شدند. خوان ویژه می‌گُستردند و هرآنچه میوة تازه فصل که نگهداری شده بود و میوه‌های خشک در سفره می‌نهادند.
این سفره ، جنبه دینی داشت و مُقدّس بود. از ایزد خورشید و روشنایی، حرکت می‌طلبیدند تا در زمستان به خوشی سر کنند و میوه‌های تازه و خشک و چیزهای دیگر در سفره، تمثیلی از آن بود که بهار و تابستانی پُر برکت در پیش داشته باشند.
همه شب را در پرتو چراغ و نور آتش می‌گذراندند تا اهریمن، فرصت دژخویی و تباهی نیابد و چنانکه ملاحظه شد، این مراسم پس از هزاران سال تاکنون باقی و برجاست و در سراسر ایران زمین به نام شب چله برگزار می‌شود.»
اما افزون بر این، در دی ماه جشن‌های دیگری هم بوده است که همة آنها را می‌شود به نام جشن‌های دیگان نامید و شاعران ما در طول قرون و اعصار صولت و سرمای آن را ، بارها و بارها سروده‌اند وصف کرده‌اند:
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی به ببوی آنکه دگر نوبهار بازآید
«حافظ»
بر باغ قلم درکش، وز جور دی آتش کن
چون پیرهن از کاغذ، کهسار همی پوشد
«ناصرخسرو»
شب یلدا درازه، من چه سازم عزیزم خواب نازه، من چه سازم
«از یک ترانة محلی شیرازی»
چنانچه بارز و مشخص است یلدا، شب سنت و شب چره‌ها بوده است. شب خاطره‌ها، شبی به غایت سرد و تاریک. شب ناپیدای ستارگان در پس ابرهای تیره و تار آسمان مه‌آلود زمستانی. شب یلدا، نشستن و پاییدن لحظه به لحظة شب است.
شب قصه‌های طولانی و شب خوانچه فرستادن، برای عروسان آینده. شب بدرود پاییز و معارفه با زمستان، شبی که بلندی مشکین فامِ زُلفِ یار را به بلندای این شب تشبیه کرده‌اند و شب هجران را بدان شباهت داده‌اند.» باری بگذریم و یکبار دیگر آنچنان که در متن این وجیزه آمده از مبنای وجودی یلدا سخن بگوییم. یلدایی که معنی تولد داشت و فردایش، «در دیدگاه پرستندگان خورشید در اعصار باستان می‌توانست روز مقدسی باشد. از این روز که کوتاه‌ترین روز سال است هرچه به ترتیب، در شمارش تقویمی ایام، به عقب یا جلو برویم، روز پیوسته بلندتر می‌شود. از سوی دیگر، خورشید که با رسیدن به چلة تابستان به اوج قدرت خود رسیده و سپس کهولت و کاهش نیرویش مشهود شده، هر روز زمان دیدارش کوتاه و کوتاه‌تر می‌گردد و در طی پاییز به پایان خود می‌رسد و سپس درازترین شب سال، شب یلدا، تولدی دیگر می‌رسد. و پس از شب یلدا، بار دیگر زندگی و جوانی را از سر می‌گیرد و هر روز نیرومند و نیرومندتر می‌شود.
پس اگر نخستین روز زمستان را پس از شب یلدا تولدی دیگر بدانیم در واقع، سالِ کهن، خورشیدِ کهن و همه چیز کهن با آغاز زمستان به سر می‌رسد و سال و خورشید و جهانی نو آغاز می‌گردد.» و اینچنین است که مردم ایران زمین، همواره از جشن‌ها و سنت‌هایشان الهامی متین می‌گرفته‌اند و به مداومت زندگیشان می‌افزوده‌اند. درست همانند آیین فَرَمگَر که خاموشی نداشت و با شعلة ارغوانیش، در دل‌ها نور امید می‌افکند. نوری که در سوسوی آن طپش حیات بود. گرما بود و آفتاب بلند. این سنت دیرین، همواره باد.
نویسنده : حسین خسروجردی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۱ ، ۰۳:۳۴
رضا حارث ابادی

ما کُهنِه نیستیم ، کُهَنیم / به مناسبت شب یلدا

ما کُهنِه نیستیم  کُهَنیم  به مناسبت شب یلدا

"یلدا این جشن باستانی کهن" ، یادداشتی خواندنی و پرمغز به قلم یکی از همشهریان عزیز سبزواری است که مجله اینترنتی اسرارنامه ، به مناسبت نزدیک شدن به شب یلدا تصمیم دارد تا ساعاتی دیگر در همین وبسایت نسبت به انتشار آن اقدام نماید.
پیش از انتشار مطلب یلدا این جشن باستانی کهن ، مقدمه ای کوتاه در معرفی مختصری از نویسنده این مطلب ، ارائه می کنیم :

آقای حسین خسروجردی یکی از همشهریان اهل قلم و فرهیخته سبزواری است که هرچند در حال حاضر در مشهد سکونت دارد ، اما علائق و پیوندهای عاطفی و اجتماعی خود را با خطه سربداران سرزمین کهن آبا واجدادیش نگسسته است.
وی مدتی است که از طریق بخش نظرات ، به جمع مخاطبان ، نظردهندگان و البته مطلب نویسان افتخاری اسرارنامه اضافه شده است.
هرچندمتأسفانه شناخت کاملی از شغل ، سن ، رشته تحصیلی ، علائق حرفه ای و ... آقای خسروجردی در اختیار تحریریه اسرارنامه نیست ، اما از روی نوشته های قوی و متقن ایشان می توان به عمق اطلاعات عمومی و اطلاعات تخصصی وی در برخی زمینه ها پی برد.
حسین خسروجردی در دهه های گذشته جزء فعالان عرصه نویسندگی مطالب فرهنگی مرتبط با سبزوار بوده است. به طوری که وی در حدود سال های میانی دهه 1370 با نشریه محلی توس همکاری می کرده و تعدادی از مطالب ارزشمندی که از وی در آن نشریه منتشر شده است ، پس از گذشت چندین سال ، همچنان خواندنی وجالب توجه است.
از ویژگی های سبک نویسندگی آقای خسروجردی تا حدودی می توان به زبان فاخر وی اشاره کرد ، که البته این زبان فاخر هرچند متون این نویسنده را کمی پیچیده و تخصصی می کند ، اما در در نقطه مقابل متن هایش قوت و استحکامی ستودنی می بخشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۱ ، ۰۳:۳۰
رضا حارث ابادی

احترام از استاد در آیین بیهقی

تجلی زیباترین نوع تاثیر پذیری شاگرد از استاد را شاید بتوان در تاریخ بیهقی دید . در ارتباط میان بیهقی و استادش بونصر مشکان . ارتباطی از نوع ارتباط مرید و مراد و گاه چنان رشته ی محکم محبت آنها را به هم می پیوندد که گویی ارتباط عاشق و معشوق .

بیهقی در همه جای تصنیف گرانقدرش با چنان عشق وصف ناپذیری از استادش سخن می گوید که گویی عاشقی از محبوب و معشوق خود می گوید .

بیهقی در اغلب جنبه های اخلاقی آیینه ی تمام نمای استادش بونصر است به نحوی که همه ی صفات و ویژگی های شخصیتی بونصر در وجود بیهقی هم هست .

بونصر که شخصیتی خرد ورز و عاقبت نگر است خوی ژرف اندیشی و دقت نظر را به یگانه شاگردش می آموزد . او خود فهمیده است که این شاگرد بی نظیر تنها کسی است که در آینده خواهد توانست بونصری دیگر بسازد. بونصری که به همان اندازه خرد گرا ، حقیقت جو ،امانت دار ، دیندار و هوشیار است و تنها کسی که می تواند با صداقت و صمیمیت و هنر بی مانند خود در سمت صاحب دیوان رسالت جای او را بگیرد .

بیهقی از تجلیگاه اندیشه ی استاد خود خوشه های بسیاری چید و این امانت گرانبها را به خوبی حفظ کرد و به ثمر رساند . بونصر هم زکات علم خود را تمام و کمال در درون آگاه بیهقی نشر داد .

احترام زاید الوصفی که بیهقی از استادش می گیرد هم در روزگار خودش و هم در روزگاران بعد مثال زدنی و بی مانند است این احترام و علاقه به گونه ای است  که در جای جای کتاب ارجمندش در تمام لحظات یگانه استاد بی مانندش را گواه می گیرد و تا او زنده است در تمام مشکلات و سختی ها از وی راهنمایی می طلبد و بعد از مرگ بو نصر هرچند بیهقی تا آخر عمر با قلمی گریان زندگی علمی خود را می گذراند اما انگار پس از این ضایعه دیگر روزگار هم به او روی خوش نشان نمی دهد.

منبع : چشم آیینه وبلاگ دکتر فاطمه نعنا فروش http://fnanaforoush.blogfa.com/

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۱ ، ۰۳:۲۳
رضا حارث ابادی

فلسفه تاریخ از دیدگاه ابوالفضل بیهقی

تاریخ و نگارش آن در روزگار اسلامی رشد فزاینده­ای پیدا کرد. این امر جز با همت تاریخنگارانی که بیشترین آنان ایرانی ­تبار بودند میسر نشد. آنچه روشن است، مورخان مسلمان رویدادهای تاریخی را مخلوق اراده و مشی پروردگار می ­دانستند، با این وصف نگرش این تاریخ­ نویسان به تاریخ و دیدگاه فلسفی آنان، جدا از برخی نظرگاه­ های متفاوت آنان، از دو حالت خارج نبود:

الف: انگاره ­ای که مبین همگامی و همراهی تاریخ با رسالت دینی بود و تاریخ را فنی از فنون علم حدیث نبوی محسوب می­ داشت.

ب: انگاره ­ای که تاریخ را سلسله تجارب برای آیندگان برمی­ شمرد و بدین روی بر ضرورت درک عقلانی رخداد ها تاکید داشت.

اما به راستی ابوالفضل بیهقی به عنوان یکی از برجسته­ترین تاریخنگاران تمامی ادوار ایران درباره تاریخ چگونه می ­اندیشید؟ از منظر او اهمیت و فایده تاریخ چه بود؟ به باور وی رسالت تاریخ را در چه مواردی می­ بایست جستجو کرد؟

در این کوتاه­ سخن بنا بر آن است تا پاسخی روشن بدین پرسش­ ها و سوالاتی از این دست داده شود و بدین­طریق از ذهن تاریخ ­نگر این تاریخنگار پرآوازه آگاهی بهتری یافت. 

ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی که در سال 385 هجری قمری در روستای حارث­ آباد از توابع بیهق (سبزوار) به دنیا آمد نویسنده کتابی است به نام ، تاریخ بیهقی ، که اشتهار روزافزون او را در درازنای تاریخ فراهم آورده و شگفت آنجا است که بیهقی یکی از اهداف خویش از تالیف کتابی چنین را تدارک دیدن شهرت جاودانه برای کتاب برشمرده است:

«غرض من آن است که تاریخ پایه ­ای بنویسم و بنایی بزرگ افراشته گردانم، چنانم که ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند.»

اصل تاریخ بیهقی که به پارسی بلیغ و شیرین نگاشته شده و مشتمل بر شرح سلطنت سلسله غزنویان است بالغ بر 30 مجلد می ­شد، شوربختانه امروزه از این کتاب به جز بخش دوم جلد ششم و مجلدات هفتم، هشتم  و بخشی از جلد دهم چیزی در دست نیست. مطالبی از نخستین مجلدات از دست­رفته تاریخ بیهقی را می ­توان در کتاب زبده ­التواریخ نویسنده نامدار سده هشتم هجری، حافظ ­ابرو، یافت ، اما از بیست مجلد آخر در هیچ­یک از آثار نویسندگان بعدی حتی نشانی نمی ­توان جست.

آنچه هویدا می ­نماید، همین اندک مجلدات باقی­مانده تاریخ بیهقی نیز بر عظمت اندیشه و سترگی کار بیهقی گواهی می­ دهد. به تعبیر پرویز رجبی، تاریخ ­پژوه نام­آور، اهمیت تاریخ بیهقی که نثر زیبایش انعکاسی از درون زیبای نویسنده ­اش نیز می­ باشد بیشتر از دو جهت است:

الف: از جهت تاریخنگاری

ب: از لحاظ هنر نویسندگی

صاحب این قلم را در این مختصر به هنر نویسندگی ارزنده و والای بیهقی کاری نیست، اما تاری­نگاری و پیرو آن تاریخنگریش به شدت مورد توجه خواهد بود.  آنچه واضح می ­نماید، بیهقی به این اصل کلی فلسفه تاریخ ایرانی - اسلامی معتقد بوده که مشیت الهی هدف واقعی و معنای راستین تاریخ است. درحقیقت، او سررشته امور را در دست تقدیر می­ دید و بدین سبب در توصیف بسیاری از رخدادهای تاریخ بیان می ­نمود « با قضا مغالبت نرود »، « قضای غالب با آن یار شد »، « با قضا چون برآمدی ؟ »، « قضا چنین بود و تا جهان است چنین بوده است »، « چون قضا کرده بود ... ناچار همه تدبیر خطا می ­افتاد»، «قضای بازآمده را باز نتوان گردید »، « ایزد عزّ ذکره را تقدیرها است چون شمشیر برنده که روش و برش آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد درنتوان یافت و از این است که عجز آدمی به وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال، که از شب آبستن چه زاید » و « خردمند آن است که خویش را در قبضه تسلیم نهد و بر حول و قوت خویش و عدتی که دارد اعتماد نکند و کارش به ایزد عزّ ذکره باز گذارد و خیر و شر و نصرت و خطر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضه توکل بیرون آید و کبر و بطر را به خویشتن راه دهد، چیزی بیند که به هیچ خاطری نگذشته و اوهام بدان نارسیده و عاجز مانده آید. »

با تمام این اوصاف و به رغم اعتقاد ابوالفضل بیهقی به تقدیر او را بیشتر می ­بایست در زمره هواداران تدبیرگرایی برشمرد تا اخباری­گرایی. او به­مانند طرفداران انگاره تدبیرگرایی و خردورزی ، دانش تاریخ را برای آیندگان سودمند می ­شمرد :

« غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را فایده ­ای به حاصل آید و مگر کسی را از این به کار آید ... و هرکس که این نامه بخواند به چشم خرد و عبرت اندر این نامه نگریست ، نه بدان چشم که افسانه است. »

آنچه بر درستی گفتار فوق مهر تایید و تاکید می­زند آن است که بیهقی در نگارش کتاب خویش چندان به اخباری که تنها برهان و و دلیل بر صدق آن­ ها زنجیره ­ای از راویان متعدد باشد اعتنا نکرده، بلکه به طور معمول آنچه را خود به عینه دیده بود و یا آن­که مجموعه ­ای از براهین متقن را پشتوانه داشت شایسته ذکر بر­شمرده است.

در فلسفه تاریخ ابوالفضل بیهقی یکی از اهداف تاریخ آموزندان عبرت و آموختن عبرت­ است. وی کتاب خود را آینه عبرت می­ خواند، بر عبرت­آموزی کتاب خود تکیه می­ کرد و دنیا را سربه­سر حکمت و عبرت می ­شناخت و می­ گفت « خردمندان را در این باب عبرت بسیار است. »

در نگرش تاریخی بیهقی واقعیت­ گویی و راستگویی نیز جایگاهی ارزنده داشت. در حقیقت آنچه فلسفه تاریخ نوین برخاسته از اروپای پس از عصر رنسانس در باب ضرورت حقیقت­گویی تاریخی تبیلغ می­کند را بیهقی در  10 قرن پیش مراعات می ­کرد و همواره بیان می­ نمود « تا برجایم سخن حق ناچار بگویم ... و محال است چیزی نبشتن که به ناراست ماند .»

اهمیت و ارزش صادق بودن بیهقی و صداقت نوشته ­هایش آن­گاه بیشتر شایان توجه می ­شود که باد نسیان باعث زدودن این نکته از خاطر نشود که او در دربار غزنویان می ­زیسته است. وی با وجود آن­که در بارگاه غزنوی واجد اعتبار بود، به هنگام نگارش تاریخ به هیچوجه درصدد پنهان کردن معایب و مفاسد مقامات اداری و درباریان و اشتباهات سلاطین غزنوی برنیامد، او همچنین مناظر زنده ­ای از وضع زندگی اسفبار توده­های مردم که زیر بار سنگین مالیات شانه خم کرده بودند، ترسیم کرد و به عبارتی به آن بی­ طرفی و عدم تعصب که لازمه کار یک مورخ متعهد به اصول فلسفه تاریخ است پایبندی نشان داد، این مهمی است که در تاریخ ایران، اسلام و جهان معمولا نویسندگان درباری از عهده آن برنیامده ­اند.

بیهقی با وجود آن­که می­ دانست « سخن حق و نصیحت تلخ باشد » و با وجود آن­که برای تاج و تخت پادشاه احترام قائل بود خود را محق نمی­ دانست که از اعمال ناشایست و ناروای سلطان چشم­پوشی نماید و در توجیه این کار ارزشمند خویش می­ گفت » سخنی نرانم که آن را تعصبی و تربدی کشد تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را. »

به­هرحال در پایان و به عنوان برآیند سخن می­ توان گفت تاریخ بیهقی در جو تامل و تنبه شناور است، در آن همه وقایع و کسان از گذرگاه اندیشه بیهقی می­گذرند، به داوری گذارده می­شوند و آن­گاه به قرارگاه ابدی تاریخ رهنمون می­ گردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۱ ، ۱۱:۴۱
رضا حارث ابادی

نشد یک لحظه از یادت جدا دل

زهی دل آفرین دل مرحبا دل

ز دستش یک دم آسایش ندارم

نمی دانم چه باید کرد با دل ؟

هزاران بار منعش کردم از عشق

مگر برگشت از راه خطا دل

به چشمانت مرا دل مبتلا کرد

فلاکت دل مصیبت دل بلا دل

از این دل داد من بستان خدایا

ز دستش تا به کی گویم خدا دل ؟

درون سینه آهی هم ندارم

ستمکش دل پریشان دل گدا دل

به تاری گردنش را بسته زلفت

فقیر و عاجز و بی دست و پا دل

بشد خاک و زکویت بر نخیزد

زهی ثابت قدم دل با وفا دل

ز عقل و دل دگر از من مپرسید

چو عشق آید کجا عقل و کجا دل ؟

تو لاهوتی ز دل نالی دل از تو

حیا کن یا تو ساکت باش یا دل

لاهوتی کرمانشاهی بود. یعنی در آنجا بدنیا آمد و در مسکو چشم بر جهان فرو بست. زمانی که خاموش شد 73 سال داشت. نه در ایران و یا تهران، بلکه در مسکو. آرزویش مرگ در وطن بود، اما این مسکن ابدی نیز از او دریغ شد.
زمانی وارد ژاندارمری شد که این نیروی مرزدار ایران زیر نظر افسران سوئدی اداره می شد . او در گروه افسران انقلابی ژاندارمری جای گرفت و سپس به انقلاب مشروطه پیوست.
" نشان ستارخان" را از انقلابیون گرفت و سپس رئیس ژاندارمری قم شد. در همین مقام به اتهام فعالیت های مارکسیستی و انقلابی دستگیر شد. از زندان گریخت و از راه کرمانشاه  خود را به ترکیه رساند. در آن سالها ترکیهپناهگاه سیاسیون آزادیخواه ایران بود.
با شروع شدن جنگ جهانی اول
،" لاهوتی" بار دیگر به کرمانشاه بازگشت. به کرمانشاه که حمله شد او بار دیگر ناچار به جلای وطن شد. پس از جنگ بار دیگر به ایران بازگشت و این بار رئیس ژاندارمری تبریز شد! چندماه پس از کودتای" سید ضیاء- رضاخان"  لاهوتی یک قیام انقلابی را در پایتخت انقلاب مشروطه سازمان داد و از شرفخانه وارد تبریزشد و سپس حرکت به سمت تهران را آغاز کرد، تا بساط سلطنت و خودکامگی را یکبار و برای همیشه برچیند. همان کاری که انقلاب مشروطه نتوانست انجام دهد. با حمله قزاق ها این قیام به خون کشیده شد و لاهوتی این بار به قفقاز مهاجرت کرد و بعدها نیز به نخجوان و تاجیکستان رفت و هرگز به ایران بازنگشت ." لاهوتی" پس از رفتنبه شوروی ، مدتی مامور عملیات نظامی در مرزهای چین و شوروی و مدتی عضوکنگره مبارزه بر ضد فاشیسم بود . در سال 1947 رئیس آکادمی علوم تاجیکستان و تئاتر بزرگ در اماتیکتاجیکستان در شهر خجند شد . مدتی نیز رئیس تشریفات اتحاد شوروی و مدتی نیز استاد دانشکده شرق شناسی و آموزگار زبان فارسی در دانشگاه مسکو. برای مدتی نیزوزیر فرهنگ تاجیکستان.
در سال 1344 دیوان لاهوتی  از مسکو به تهران آورده شد.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۱ ، ۱۱:۳۵
رضا حارث ابادی

پاسخ :

هیچ می دانی چرا چون موج

در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟

زان که در این پرده ی تاریک

                             این خاموشی نزدیک 

آنچه می خواهم نمی بینـم

وآنچه می بینم نمی خواهم . 

یکی از شیوه های شعر دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی شیوه ی پرسش و پاسخ است ، که در نوع خود تازگی و لطف فراوانی دارد . معمولا در شیوه ی پرسش شاعر شعر را با سؤالی بی جواب به پایان می رساند . پرسشی که خواننده را در تفکری عمیق فرو می برد . پرسشی که پاسخ آن پاسخ به بسیاری از صداهای درون است . صداهایی که پژواک آنها چنان بلند است که گاه گوش بعضی از انسانها از شنیدنش عاجر مانده است . اما استاد با زبان نرم و بی مانندش موسیقی دلنوازی به آن صدا می بخشد و آن را ملموس ، شنیدنی و پذیرفتنی می نماید .

اما پاسخ هم عنوان بعضی اشعار ایشان است ؛ که بعد از طرح پرسشی ادیبانه ، خود پاسخی ادبی تر به آن می دهد . پاسخی که آن هم مثل پرسش بی جوابش تامل برانگیز و عبرت آموز است. 


پرسش :

این تیک و تاک ساعت مچ بند

                                   زیر سر 

یا این صدای چشمه ی جوشان عمر توست

کاین گونه قطره

                  قطره

                        قطره

                             به مرداب می چکد؟

 

منبع : http://fnanaforoush.blogfa.com/ دکتر فاطمه نعنا فروش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۱ ، ۱۱:۳۱
رضا حارث ابادی

هرکس بد ما به خلق گوید ما چهره ز غم نمی خراشیم/ ما خوب از او به خلق گوییم تا هردو دروغ گفته باشیم . دکتر علی شریعتی

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا
دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،
دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را...
این جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بکشی‌اش... شروع می‌کنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پا به پایت آمد اگر هوایت را داشت
اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برای یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی، یک با من می‌مانی؟
بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند!!
متهمت می‌کنند به هیزی...!
به مخ زدن به اعتماد آدم‌ها...!
سو استفاده کردن، به پیری و معرکه گیری...
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این که تو را به یاد بیاورند.
غریب است دوست داشتن.
و عجیب‌تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد...
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده.
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر ، ما سرخوش‌تر، هرچه او دل‌نازکتر، ما بی‌رحم‌تر.
تقصیر از ما نیست،
تمامی قصه‌های عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند...
"دکتر علی شریعتی"

"دوست داشتن را هر کس بفهمد خدا را به آسانی استشمام بوی گل می فهمد،
اما اگرکسی فقط فهمیدن عقلی را می فهمد، خدا برایش مجهولی است دست نایافتنی" ."دکتر علی شریعتی"

اگر سراب دیدید بنشینید و از آن آب بنوشید!! نگذارید سراب به دروغش افتخار کند....
(( دکتر علی شریعتی))

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۱ ، ۰۴:۵۰
رضا حارث ابادی

چنـد داستـان کـوتاه آموزنده

گل رز و شمعدانی!

توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرد نگاه میکردم. 83;ر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت. شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود.... زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت:نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام.من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت.گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت:اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوندولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند.
چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت.
کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم

عشق و نفرت

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند. پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شدو هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شدو اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوندو دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که "تاسرحد مرگ متنفر بودن" تاوانی است که برای "تا سرحد مرگ دوست داشتن" می پردازید.عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد.
سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید...

سبد گردو

روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد،آن را پشت اسب گذاشتو وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:" این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو برداردبه اندازه همه گردو در این سبد است و به همه می‌رسد "مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند.پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت:"نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمی‌رسد."او چنین کرد و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است
و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند. خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد.
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.
بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید.
بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن. بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کاررا ازدست ندهیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۱ ، ۰۴:۱۹
رضا حارث ابادی

محمود دولت آبادی :

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

احمد شاملو

21 آذر تولد احمد شاملو گرامی باد

و این هم شعری زیبا از زنده یاد احمد شاملو
ماهی من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های اینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

شعری از عصمت الله عاصم  با عنوان خزان 

تخیل عجیبی داشت

خزان باغچه ی ما

بدور از هر فریادی

درختان برگ و بارشان را تکان میداند

و خزان در گوشه ی نشسته بود

چه عشق عمیقی داشتند درختان

به برگ وبار شان

و چه ظالمانه مینمود

قانون کهنه ی طبیعت

فردا -  وبلاگ عصمت الله عاصم http://esmatullahasem.persianblog.ir/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۱ ، ۰۴:۰۸
رضا حارث ابادی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۱ ، ۰۴:۳۸
رضا حارث ابادی

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند : چرا دیر می‌آیی؟ جواب می‌داد: یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم !  یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید... مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود . یک روز از پچ پچ‌های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود . مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آن ها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست*یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند . . .*
مرد نشسته بود . دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید.  به فکر فرو رفت، باید کاری می کرد . باید خودش را اصلاح می‌کرد ! ناگهان فکری به ذهنش رسید . او میتوانست بازیگر باشد از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاس هایش را مرتب تشکیل می‌داد، و همه‌ی سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد!  او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد! وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه‌ی قبل را مرور می‌کنیم !!!*
سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده ، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده  و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود . . .
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!! اما او دیگر با خودش «صادق » نیست او الان یک بازیگر است . همانند بقیه مردم!!!*

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۱ ، ۱۱:۳۸
رضا حارث ابادی

جملات الهام بخش در زندگی ( قسمت 7 )جملات الهام بخش در زندگی ( قسمت 7 )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۱ ، ۰۳:۳۰
رضا حارث ابادی

آیا شب یلدای امسال پایان دنیاست؟

به گزارش نیمروز به نقل از فارس، پایگاه اطلاع‌رسانی ناسا در واکنش به شایعات مطرح شده مبنی بر به پایان رسیدن دنیا در روز 21 دسامبر (اول دی ماه)، به سوالات مربوط به این شایعه پاسخ داده است.مدت‌هاست که شایعات مختلفی در مورد به پایان رسیدن دنیا در سال 2012 و در روز 21 دسامبر (مصادف با اول دی ماه) در وبلاگ‌های مختلف و شبکه‌های اجتماعی رد و بدل می‌شود و هر روز ابعاد گسترده‌تری نیز به خود می‌گیرد.برای این شایعات منابع و استنادات مختلفی نیز مطرح می‌شود. تقویم قوم مایا، پیش‌گویی‌های نوستراداموس و حتی منابع مذهبی و باستانی از جمله مواردی هستند که مطرح‌کنندگان این شایعه به آن استناد می‌کنند و نتیجه می‌گیرند که دنیا باید در این روز به پایان برسد.این موضوع مختص ایران نبوده و در سرتاسر دنیا مطرح شده است. شایعه دیگری نیز که در این زمینه مطرح شده بحث خاموشی سه روزه زمین و ورود زمین به دوره جدیدی از حیات خود است. تمام این شایعات و گسترش آن موجب شد تا سازمان هوانوردی و فضا آمریکا (ناسا) به این ادعاها واکنش نشان دهد. مطلب زیر از پایگاه اطلاع‌رسانی ناسا برداشت شده و در آن به سوالات مطرح در این مورد پاسخ داده شده است:

سوال) آیا در سال 2012 خطری زمین را تهدید می‌کند؟ بسیاری می‌گویند که جهان در دسامبر 2012 به پایان می‌رسد.ناسا) جهان در سال 2012 به پایان نمی‌رسد. سیاره ما بیش از 4 میلیارد سال به خوبی عمر کرده و دانشمندان معتبر دنیا هم می‌گویند در سال 2012 هیچ خطری زمین را تهدید نمی‌کند.

سوال) ریشه این پیش‌گویی که زمین در سال 2012 به پایان می‌رسد، از کجا آمده؟ ناسا) این داستان اولین بار با این ادعا آغاز شد که سیاره‌ای به نام «نیبیرو» که سومری‌ها آن را کشف کرده‌اند، در حال حرکت به سوی زمین است. ابتدا گفته می‌شد که این فاجعه در ماه می 2003 رخ می‌دهد و زمانی که این تاریخ گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد، زمان موعد به دسامبر 2012 تغییر کرد و به تقویم باستانی «مایا» ها که تحول بزرگ در سال زمستان 2012 را پیش‌بینی کرده بود، ربط داده شد. به همین دلیل هم تاریخ 20 دسامبر به عنوان روز موعد پیش‌بینی شد.

سوال) آیا تقویم مایاها در دسامبر 2012 به پایان می‌رسد؟ناسا) دقیقا همانطور که تقویم‌هایی که در خانه دارید پس از 31 دسامبر به پایان نمی‌رسد، تقویم مایا هم پس از 21 دسامبر 2012 تمام نمی‌شود. این تاریخ پایان یک دوره بزرگ تویق مایا است و پس از آن همانطور که تقویم شما با اول ژانویه ادامه می‌یابد، این تقویم هم با آغاز یک دوره بزرگ دیگر ادامه می‌یابد.

سوال) آیا ناسا وقوع تاریکی سرتاسری زمین در تاریخ 23 دسامبر تا 25 دسامبر را پیش‌بینی می‌کند؟ناسا) قطعا نه. نه ناسا و نه هیچ سازمان علمی دیگری چنین پیش‌بینی نکرده است. گزارش‌های غلطی که در این مورد منتشر شده، ادعا کرده‌اند که چیزی نظیر بروز «به خط شدن گیتی» موجب حاکم شدن این تاریکی می‌شود. اصلا چنین ترازی وجود ندارد (سوال بعد را ببینید). این شایعات برگرفته از یک پیام آماده‌سازی است که «چارلز بولدن» مسئول ناسا منتشر کرده. این پیام بخشی از یک برنامه دولتی است که با هدف بالا بردن آمادگی مردم انجام گرفته، اما هیچ‌گاه در آن صحبتی از بروز تاریکی نشده است.

سوال) آیا این امکان وجود دارد که کرات به نحوی در یک راستا قرار گیرند که بر زمین تأثیر بگذارند؟ناسا) حداقل تا چند دهه آینده چنین همراستایی رخ نمی‌دهد و حتی اگر هم چنین پدیده‌ای اتفاق افتد، تأثیر آن بز رمین بسیار ناچیز است. به عنوان نمونه، در سال 1962 چنین هم ترازی رخ داد، و دو مورد دیگر هم در سال‌های 1982 و 2000 اتفاق افتاد. در هر دسامبر هم زمین و خورشید با مرکز کهکشان راه شیری هم تراز می‌شوند، اما این یک رخداد سالانه است که هی تبعاتی هم ندارد.

سوال) آیا اصلا سیاره‌ یا کره کوتوله قهوه‌ای رنگ به نام «نیبیرو»، «کره ایکس» و یا «اریس» وجود دارد که در حال نزدیک شدن به زمین باشد و سیاره ما را در معرض تخریب گسترده قرار دهد؟ناسا) نیبیرو یا داستان‌های دیگری که در مورد سیارات نزدیک‌شونده به زمین مطرح می‌شود، همگی شوخی‌های اینترنتی هستند. این ادعاها هیچ ریشه‌ای در واقعیت ندارند. اگر واقعا نیبیرو یا سیاره ایکسی وجود داشت که در حال حرکت به سمت زمین بود و قرار بود در سال 2012 به زمین برخورد کند، اخترشناسان حداقل از ده سال قبل آن را شناسایی و ردیابی می‌کردند و این سیاره باید اکنون با چشم غیرمسلح قابل رویت می‌شد. واضح است که چنین چیزی وجود ندارد. البته «اریس» واقعی است، اما آن هم سیاره‌ای کوتوله شبیه به «پلوتون» است که همواره در بیرون از منظومه شمسی باقی می‌ماند. نزدیک‌ترین فاصله‌ای که این سیاره می‌تواند با زمین داشته باشد، 4 میلیارد مایل است.

سوال) آیا در سال 2012 زمین مورد اصابت یک شهاب سنگ قرار می‌گیرد؟ناسا) زمین همواره در معرض تأثیرات ستاره‌های دنباله‌دار و شهاب‌سنگ‌ها قرار دارد، اما اصابت‌های بزرگ بسیار نادر است. آخرین برخود بزرگ یک شهاب‌سنگ با زمین به 65 میلیون سال قبل بازمی‌گردد که موجب انقراض دایناسورها شد. امروزه اخترشناسان ناسا بررسی‌های موسوم به «بررسی ایمنی فضایی» انجام می‌دهند تا اجرام بزرگ نزدیک به زمین را مدت‌ها پیش از برخورد شناسایی کنند. ما پیش از این مشخص کرده‌این که هیچ شهاب سنگ بزرگی مانند آنچه که دایناسورها را منقرض کرد، زمین را تهدید نمی‌کند.

سوال) موضع دانشمندان در قبال ادعای به پایان رسیدن دنیا در سال 2012 چیست؟ناسا) ریشه علمی ادعای بروز فاجعه و تغییرات شدید در سال 2012 کجاست؟ مدارک آن کجاست؟ هیچ مدرکی وجود ندارد و همه این‌ها تخیلاتی هستند که در کتاب‌ها، فیلم‌های سینمایی، برنامه‌های مستند و یا حتی در اینترنت ساخته شده‌اند، ما نمی‌توانیم این حقیقت را تغییر دهیم. هیچ مدرک معتبری که ادعای رخ دادن پدیده‌های غیرعادی در دسامبر 2012 را تائید کند، وجود ندارد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۱ ، ۰۴:۳۰
رضا حارث ابادی

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۱ ، ۱۰:۵۸
رضا حارث ابادی

محرم 1391 روستای حارث اباد به روایت تصویر

تصاویری از هیئت و زیارت عاشورا

اکبر آقا ، موذن و مرد زحمتکش چای خانه مسجدو بر و بچه های آشپزخانه

حسین فاضلی پور در نقش حربن یزید ریاحی به یاد پدر زنده یاد حاج محمد فاضلی پور 

ابوالفضل حارث آبادی در نقش شمربن ذوالجوشن و عباس حارث آبادی در نقش ابن سعد

علیرضا تدینی پور در نقش حضرت عباس

قاسم حارث ابادی در نقش حضرت امام حسین و مهدی حارث ابادی در نقش حضرت علی اکبر ،محمد ابراهیم فسنقری ، احسان تدینی و موسی الرضا فاضلی پور

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۱ ، ۰۵:۰۰
رضا حارث ابادی

نون نوشتن از محمود دولت آبادی

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۱ ، ۱۱:۱۷
رضا حارث ابادی
امام حسین هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید... ستار پولدارترین مرد شهر، یکماه تکیه راه می‌اندازد و خودش در روز تاسوعا سر مردم گل می‌مالد و ۱۱ ماه هم سرشان شیره!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید... قدرت سامورایی! شب ها در تکیه لخت می‌شود و میانداری می‌کند و روزها مردم را لخت می‌کند و زورگیری ...!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید... فرشید پوسترهای گلزار و مهناز افشار را از بساطش جمع می‌کند و آخرین ورژن! پوسترهای علی‌اکبر (ع) و حضرت عباس (ع) را در بساطش پهن ...!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید... آقا احمد تا پایان اربعین تمام پاساژش را سیاه می‌کند و تا آخر سال هم مشتری‌هایش را!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید... قادر روزهای تاسوعا و عاشورا قمه می‌زند و علم می‌کشد ولی در ماه رمضان سیگار از لبش نمی‌افتد!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید... سیامک چشم چران! که پاتوقش همیشه خدا نزدیک مدارس دخترانه است در دسته‌های عزاداری اسفند دود می‌کند!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید... نیما پشت ماکسیمایش می‌نویسد "من سگ کوی حسینم" ولی هیچ وقت از سگ ۱۱ماهه‌اش دور نمی‌شود!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید... حاج آقا مداح معروف شهر بابت ۷ ساعت مداحی حقوق 250 روز یک کارگر را می‌گیرد!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید... رییس شرکت لبنیات شیر تو شیر! ۳۰شب شیر صلواتی به خلق خدا می‌دهد و ۳۳۵ روز هم با اضافه کردن آب شیرشان را می‌دوشد!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید... به جای آنکه ما بر مصیبت مولا بگرییم، مولا بر مصیبت ما می‌گرید!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید... حاج آقا کلامی، ۹شب مردم را به تقوی دعوت می‌کند ولی در شب دهم سر زود پایین آمدن از منبر با هیت امنا دعوا می‌کند!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید... هیت امنای مسجد ...علیه السلام! درست وقت اذان ظهر عاشورا اطعام عزاداران را شروع می‌کنند و بعد از آن با انرژی و فلوت! سینه می‌زنند و گریه می‌کنند !

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید... کل یوم عاشورا یعنی...۱۰ روز و شب ...غم گریه کل ارض کربلا یعنی...چند مسجد و چند تکیه !

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی خورشید عصر عاشورا غروب کرد او هم می‌رود تا سال بعد ! تا یاد بعد!

منبع : http://ma-soltan.persianblog.ir/

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۱ ، ۰۴:۲۳
رضا حارث ابادی

السلام وعلیک یا ابا عبدالله الحسین

 شوریده سری که شرح ایمان می کرد / هفتاد و دو فصل سرخ عنوان می کرد
با نای بریده نیز بر منبر نی / تفسیر خجسته ای ز قرآن می کرد  . . .
*********** ***********
شش ماهه على به دوش بابش دادند / یک جام از آن باده نابش دادند
چون با لب تشنه حاجت آب نمود / با تیر سه شعبه اى جوابش دادند . . .
*********** ***********
این خاک به خون عاشقان آذین است
این است در این قبیله آیین ، این است
زاین روست که بی سوار برمی گردد
اسب تو که زین و یال آن خونین است . . .
*********** ***********
مه، بارقه اى ست در شبستان حسین
شب، حادثه اى ز درد پنهان حسین
هر صبح، ز دامن افق، خون آلود
خورشید برآید از گریبان حسین . . .
*********** ***********
حسین ، کشته دیروز و رهبر روز است
قیام اوست ، که پیوسته نهضت آموز است
تمام زندگی او ، عقیده بود و جهاد
اگر چه مدت جنگ حسین ، یک روز است . . .
**********************
هر سال برای تو سیه می پوشیم / در دسته ی عاشقان علم بر دوشیم
ما، بعد هزار و چارصد سال هنوز / با یاد لب تو آب را می نوشیم . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۱ ، ۰۴:۱۳
رضا حارث ابادی

"استاد محمود دولت آبادی" چهره شاخص امروز ادبیات معاصر ایران، خالق شاهکارهایی مثل کلیدر و جای خالی سلوچ که البته نیازمند به معرفی نیست.

وی که در تاریخ ۱۰ مرداد ۱۳۱۹ در دولت‌آباد شهرستان سبزوار به دنیا آمده است تا رسیدن به سن،هفتاد سالگی مشاغل مختلفی را تجربه کرده، کار روی زمین، چوپانی، پادویی کفاشی، صاف کردن میخهای کج (این کار هنوزهم دردولت آباد و روستاهای دیگر سبزوارتوسط نوجوانان وجوانان انجام می‌شود ) و بعد به عنوان وردست پدر و برادر به عنوان دنده پیچ کارگاه تخت گیوه کشی، دوچرخه سازی، سلمانی و…. بعدها تمام مشاغلی که اودردوران نوجوانی و جوانی خود تجربه کرد، درآثارش نمود یافت.

دولت‌آبادی سپس راهی مشهد و آنگاه تهران شد و در این دوران باز هم مشاغل دیگری نظیر حروفچین چاپخانه، سلمانی کشتارگاه، رکلاماتور برنامه‌های تأتر، سوفلور کنترلچی سینما، ویزیتور روزنامه کیهان و… را بر عهده گرفت.

در همین دوران دهه ۱۳۴۰ بود که دولت‌آبادی به صورت جدی با تأتر آشنا شد و ۶ ماه نظری و ۶ ماه هم عملی درس تأتر خواند. در این دوره شاگرد اول شد و پس از آن «شبهای سفید داستایوسکی» را بازی کرد و بعد«قرعه برای مرگ» اثر«واهه کاچا»؛ بازی در نمایش«اینس مندو»،«تانیاً» نگاهی از پل «اثر» آرتور میلر”، و بعد از آن کار در اداره برنامه‌های تأتر بود.


«کلیدر» رمانی در ستایش کار و زندگی و طبیعت، که خود دولت‌آبادی بارها گفته‌است “دیگر گمان نکنم که نیرو و قدرت و دل و دماغم اجازه بدهد که کاری کاملتر از کلیدر بکنم، کلیدر از جهت کمی و کیفی، کاملترین کاری است که من تصور می‌کرده‌ام که بتوانم و شاید بشود گفت در برخی جهات از تصور خودم هم زیادتر است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۱ ، ۱۳:۰۸
رضا حارث ابادی

کوروش بزرگ (۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، همچنین معروف به کوروش دوم نخستین شاه و بنیان‌گذار دودمان شاهنشاهی هخامنشی است. شاه پارسی، به‌خاطر بخشندگی‌، بنیان گذاشتن حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون، گسترش تمدن و غیره شناخته شده‌است؛

www.Iranvij.ir | گروه اینترنتی ایران ویج ‌

ایرانیان، کوروش را پدر و یونانیان، که وی سرزمین‌های ایشان را تسخیر کرده بود، او را سرور و قانونگذار می‌نامیدند. یهودیان این پادشاه را به منزله مسح ‌شده توسط پروردگار بشمار می‌آوردند، ضمن آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک می‌دانستند

دکتر نوشیروان کیهانی زاده در این باره می نویسد:
این روز به مناسبت تکمیل تصرف امپراتوری بابل به دست ارتش ایران (اکتبر سال 539 پیش از میلاد) و پایان دوران ستمگری در دنیای باستان برقرار شده است . 2544 سال پیش در همین ماه اعلامیه تاریخی کوروش بزرگ در زمینه حقوق افراد و ملل انتشاریافته بود که نخستین سنگ بنای یک دولت مشترک المنافع جهانی و هر سازمان بین المللی بشمار می آید.

سخنان کورش بزرگ:
اینک که به یاری مزدا تاج سلطنت ایران و بابل و کشورهای جهان اربعه را به سرگذاشته ام اعلام می کنم که تا روزی که زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می دهد دین و آئین و رسوم ملتهائی که من پادشاه آنها هستم محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زیر دستان من دین و آئین و رسوم ملتهائی که من پادشاه آنها هستم یا ملتهای دیگر را مورد تحقیر قرار بدهند یا به آنها توهین نمایند.

من از امروز که تاج سلطنت را به سر نهاده ام تا روزی که زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می دهد هرگز سلطنت خود را بر هیچ ملتی تحمیل نخواهم کرد و هر ملت آزاد است که مرا به سلطنت خود قبول نماید یا ننماید و هرگاه نخواهد مرا پادشاه خود بداند من برای سلطنت آن ملت مبادرت به جنگ نخواهم کرد.

من تا روزی که پادشاه ایران هستم نخواهم گذاشت کسی به دیگری ظلم کند و اگر شخصی مظلوم واقع شد من حق وی را از ظالم خواهم گرفت وبه او خواهم داد و ستمگر را مجازات خواهم کرد.

من تا روزی که پادشاه هستم نخواهم گذاشت مال غیر منقول یا منقول دیگری را به زور یا به نحو دیگر بدون پرداخت بهای آن و جلب رضایت صاحب مال تصرف نماید و من تا روزی که زنده هستم نخواهم گذاشت که شخصی دیگری را به بیگاری بگیرد و بدون پرداخت مزد وی را به کار وا دارد.

من امروز اعلام می کنم که هر کسی آزاد است که هر دینی را که میل دارد بپرستد و در هر نقطه که میل دارد سکونت کند مشروط بر اینکه در آنجا حق کسی را غصب ننماید و هر شغل را که میل دارد پیش بگیرد و مال خود را به هر نحو که مایل است به مصرف برساند مشروط بر اینکه لطمه به حقوق دیگران نزند.
من اعلام می کنم که هر کس مسئول اعمال خود می باشد و هیچ کس را نباید به مناسبت تقصیری که یکی از خویشاوندانش کرده مجازات کرد و مجازات برادر گناهکار و بر عکس به کای ممنوع است و اگر یک فرد از خانواده یا طایفه ای مرتکب تقصیر می شود فقط مقصر باید مجازات گردد نه دیگران.

من تا روزی که به یاری مزدا زنده هستم و سلطنت می کنم نخواهم گذاشت که کسی مردان و زنان را به عنوان غلام و کنیز بفروشند و حکام و زیر دستان من مکلف هستند که در حوزه حکومت و ماموریت خود مانع از فروش و خرید مردان و زنان بعنوان غلام و کنیز بشوند و رسم بردگی باید به کلی از جهان برافتد.
از مزدا خواهانم که مرا در راه اجرای تعهداتی که نسبت به ملتهای ایران و بابل و ملتهای ممالک اربعه بر عهده گرفته ام موفق گرداند

در جهان فرمان کوروش اولین منشور بود          

سر به تعظیمش فراتر بابل و آشور بود

سینه اسپارت را تا قلب یونان چاک کرد

پشت بخت النصر را سایده و بر خاک کرد

ما ار اسلاف همان خونیم از همان ریشه ایم

پاسدار نام نیک پارس تا همیشه ایم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۱ ، ۱۰:۲۰
رضا حارث ابادی

بیا وداع کنیم خان برارم
بیا وداع کنیم
اگر بنا باشد کسی از ما بماند
همان به که تو بمانی
کینه ی تو به کار این دنیا بیشتر می آید تا عشق من



کلیدر - محمود دولت آبادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۱ ، ۱۴:۲۳
رضا حارث ابادی

عید سعید قربان مبارک باد

ای عزیزان به شما هدیه زیـــــــــزدان آمد

عید فرخنـــــــده ی نورانی قربـــــــــان آمد

حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول

رحمت واسعــــه ی حضــرت ســـبحان آمد . . .

امروز، روز عرفه است، روز نیایش، روز ستایش واقعی و توحید محض.
امروز باید عظمت خداوند متعال «جلّ جلاله» را بی‏پرده دید!
امروز باید غیر از آسمان، برای خود سقفی نساخت!
امروز باید سجاده بر خاک نهاد، باید محراب تماشا را تا افق گسترد، باید وسعت لا یتناهی اندیشه و احساس را به هم آمیخت!
امروز، روز طولانی‏ترین نیایش‏های عاشقانه با خداست!
امروز، روز سخاوت حضرت حق «عزّ و جل» است، روزِ «اَللهُمَّ یا اَجْوَدَ مَنْ اَعْطی وَ یا خَیْرَ مَن سُئِلَ وَ یا اَرْحَمَ مَنِ اسْتُرْحِمَ».
امروز، روز اوج‏گیری نور صلوات است که منزلت خاکیان را بر افلاکیان ثابت می‏کند.
امروز، روز استجابتِ «یا مُجیبُ دَعْوَةِ الْمُضْطَرّینُ» است!
امروز، روز عرفه است است، روز نیایشِ خونین حضرت مسلم ‏بن عقیل علیه‏السلام ، روز استجابت دعای پیر فرزانه کوفه، هانی بن عروه رحمه‏الله! امروز، روز دعا و اشک و «یا حسین» در تمام صحراهای آغشته به عطر کربلاست!
امروز، مؤمنین در سایه ‏زار چتر رحمت، دل‏های عاشق خود را به امتحان عشق می‏سپارند.
امروز، روز معراجِ دل‏های کربلایی است که هم‏نوا با کاروان سالار عشق عاشورا، می‏خوانند: لآ اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اِنّی کُنْتُ مِنَ الْمُوحِّدِینَ،...
امروز، روز همراهی و هم‏صداییِ با «یا ربّ یا ربّ»های امام حسین علیه‏السلام است!
امروز، روز زیبای سیر و سلوک عارفانه در عالم بالاست، روز عارفان حقیقی، روز معراج دل، به اعلی علیّینِ تسبیحِ حضرت پروردگار!
امروز، روز پالایش وجود از هر گونه تعلّق و شرک و گناه است، روز توبه!
الهی، به حق امروز که روز نیایش‏های عاشقانه و عارفانه امام حسین علیه‏السلام است، به شرافت «روز عرفه»، در طول سال، ما را از مغفوران درگاهت قرار بده، نه از محرومان!
الهی، به حق امام حسین علیه‏السلام ، شناخت قدر و حرمت روز عرفه را به ما بیاموز تا روزی‏مند از رحمت واسعه تو گردیم!
الهی، به حق عبادت اولیای درگاهت در این روز مبارک، زیارت حجتِ(عج) پنهان از نظرت را در دنیا و شفاعتش را در جهان آخرت نصیبمان گردان. آمین

از کعبه رو بکر ببلا میکند حسین

 و آنجا دوباره کعبه بنا میکند حسین

گر ساخته است خانه اى از سنگ و گل خلیل

آنجا بناز خون خدا میکند حسین

روزى که حاجیان به حرم روى مینهند

پشت از حریم کعبه چرا؟ میکند حسین

آن حج نا تمام که بر عمره شد بدل

 اتمام آن بدشت بلا میکند حسین

آنجا وقوف در عرفات ار نکرده است

فریاد معرفت همه جا میکند حسین

  آنجا اگر که فرصت قربانیش نبود

اینجا هر آنچه هست فدا میکند حسین

 آنجا که سعى بین صفا در دویدن است

 اینجا به قتلگاه صفا میکند حسین

 آنجا حنا حرام بود بهر حاجیان

 اینجا ز خون خویش حنا میکند حسین

وقتى به خیمه گاه رود از پى وداع

 اینجا دوباره حج نساء میکند حسین

 بعد از هزار سال به همراه حاجیان

هر سال رو بسوى منا میکند حسین

 از چار سوى کعبه ، ز گلدسته ها هنوز

هر صبح و ظهر و شام ندا میکند حسین

بشنو دعاى در عرفاتش که بنگرى

 با سوز دل هنوز، دعا میکند حسین

سر داده است و حکم شفاعت گرفته است

 بر وعده اى که داده وفا میکند حسین

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۱ ، ۰۸:۵۷
رضا حارث ابادی