ابوالفضل بیهقی مورّخ، ادیب، نویسنده و پدر نثر پارسی

سمن انجمن یادمان ابوالفضل بیهقی پدر نثر پارسی، اول آبان ماه روز ملّی ادیب شیرین سخن، تاریخ نگار منصف، حقیقت گوی عادل و پدر نثر پارسی ابوالفضل بیهقی گرامی باد.

ابوالفضل بیهقی مورّخ، ادیب، نویسنده و پدر نثر پارسی

سمن انجمن یادمان ابوالفضل بیهقی پدر نثر پارسی، اول آبان ماه روز ملّی ادیب شیرین سخن، تاریخ نگار منصف، حقیقت گوی عادل و پدر نثر پارسی ابوالفضل بیهقی گرامی باد.

غرض من آن است که تاریخ پایه ای بنویسم و بنایی بزرگ افراشته گردانم، چنان که ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند.
غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را فایده ای به حاصل آید و مگر کسی را از این به کار آید... و هرکس که این نامه بخواند، به چشم خرد و عبرت اندر این نامه بنگرد، نه بدان چشم که افسانه است.
اما براستی ابوالفضل بیهقی به عنوان یکی از برجسته ترین تاریخ نگاران تمامی ادوار ایران درباره تاریخ چگونه می اندیشید؟ از منظر او، اهمیت و فایده تاریخ چه بود؟ به باور وی، رسالت تاریخ را در چه مواردی باید جستجو کرد؟ در این کوتاه سخن، بنابر آن است تا پاسخی روشن بدین پرسش ها و سوالاتی از این دست داده شود و بدین طریق از ذهن تاریخ نگر این تاریخ نگار پرآوازه، آگاهی بهتری یافت.
اول آبانماه روز ملی ادیب شیرین سخن ، تاریخ نگار منصف ،حقیقت گوی عادل و پدر نثر پارسی ابوالفضل بیهقی گرامی باد. نویسنده: رضا حارث آبادی 09122042389 -09193060873
تلگرام Rezabeyhaghi@ اینستاگرام https://www.instagram.com/beyhaghi_news/

کلمات کلیدی

تاریخ بیهقی

ابوالفضل بیهقی

اول آبان روز ملی ابوالفضل بیهقی

تاریخ بیهقی این مکتوب یال افشان جاوید

روستای حارث آباد سبزوار زادگاه ابوالفضل بیهقی

ابوالفضل بیهقی استاد مسلم نثر فارسی

رضا حارث آبادی

محمود دولت آبادی

روستای حارث آباد سبزوار

محمود دولت آبادی رمان نویس برجسته سبزواری

بیهقی

abolfazlbeyhaghi

abolfazl beihaghi

معلم شهید دکتر علی شریعتی

معلم شهید دکتر شریعتی

مجله اینترنتی اسرارنامه سبزوار

روستای حارث اباد سبزوار

حسین خسروجردی نویسنده معاصر تاریخ وادب فارسی

حسین خسروجردی نویسنده توانای معاصر سبزوار

حسین خسروجردی رمان نویس بزرگ سبزواری

اول آبان روز نثر فارسی و بزرگداشت ابوالفضل بیهقی در سبزوار

اول آبان ماه روز ملی ادیب شیرین سخن

رضا حارث آبادی بیهقی

روستای حارث اباد شهرستان سبزوار زادگاه ابوالفضل بیهقی

دانشگاه حکیم سبزواری

تاریخ بیهقی‌ و تأثیر آن بر ادبیات امروز

تمین همایش ملی بزرگداشت ابوالفضل بیهقی پدر نثر فارسی

تاریخ نگار منصف

دکتر مهیار علوی مقدم

اول آبان روز ملی نثر فارسی و بزرگداشت بیهقی

بایگانی

پیوندها

چهار جشن موسمی در تاریخ بیهقی - دکتر الهه معروضی

چکیدۀ مقاله: در آثار مورّخین همه چیز به دربار شاه خلاصه می شود و از آنچه میان مردم می گذرد نشانی نیست. تاریخ بیهقی نیز با همۀ انصاف نگاری و دقّتش چنین مشخصه ای دارد و از دربار سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی فراتر نمی رود و با اینحال بازتاب فرهنگ فراگیر و کهن این مرز و بوم را در دربار  سلاطین بیگانه به زیبایی ترسیم نموده است. در این گفتار نشان چهار جشن باستانی را در این کتاب سترگ جسته و توصیفات آن را با آنچه در آثار سایر مورّخان، ادیبان، شاعران و قوم نگاران برجسته ذکر شده است مقایسه نموده ایم و ای بسا نکات شگفت آور که تنها در این کتاب پر ارزش ثبت گردیده است و مستوجب تأمّلی بیشتر از این مجال نیز می باشد. این چهار جشن که سه تای آنها به تقویم شمسی و دیگری به تقویم قمری مربوط است عبارتند از: سده، مهرگان، جشن گل سوری و کلوخ انداز.

I سده

جشن سده از باستانی ترین جشنهای این مرز وبوم است. در شاهنامه فردوسی بعنوان یادگار هوشنگ از زمان کشف آتش ذکر شده است:

«ز هوشنگ ماند این سده  یادگار          بسی باد چون او دگر شهریار»

این است گزارش بیهقی در سال 426 هجری قمری ،  پس از بیستم ماه صفر از برگزاری سده در سه فرسنگی لشکرگاه مرو: «وسده نزدیک بود، اشتران سلطانی را و از  آن همه لشکر به صحرا بردند و گز کشیدن گرفتند تا سده کرده آید و پس از آن حرکت کرده آید . وگز می آوردند و در صحرایی که جویی آب بزرگ بود برآن برف می افکندند تا به بالای قلعتی برآمد و  چهار طاقها بساختند از چوب سخت بلند وآن را به گز بیاگندند و گز دیگر جمع کردند که سخت بسیار بود و به بالای کوهی بر آمد بزرگ و اله بسیار و کبوتر و آنچه رسم است از دارات این شب به دست کردند. »

.... و سده فراز آمد، نخست شب امیر بر  آن لب جوی آب که شراعیiii زده بودند بنشست و ندیمان و مطربان بیامدند و آتش به هیزم  زدند- و پس از آن شنیدم که قریب ده فرسنگ فروغ آن آتش بدیده بودند- و کبوتران نفط اندود بگذاشتند و ددگان برف اندود (بقار اندودiv) و آتش  زده دویدن گرفتند و چنان سده یی بود که دیگر آن چنان ندیدم، و آن به خرمی به پایان آمد.»

نکات و ترکیبات نامانوس در تاریخ بیهقی:

i- عقاب ] پاورقی کتاب[          ii ) شوکت و جلال، کر وفر ]فرهنگ بزرگ سخن[               . iii ) نوعی از خیمه ] پاورقی کتاب[       iv) نسخه N  لقاندود(؟) شاید بقار اندوده یا بقار اندود (نسخه N یعنی نسخه گجرات هند)

اینک چند نکته که از تاریخ  بیهقی درباره سده دانسته می شود:

1) «اشتران سلطانی و اُشتران همه لشکر گز می کشیدند و در صحرا می نهادند.»

تأمل: به قول بیرونی «اهل کرج شب سده راشب گزنه می نامند.» وی می گوید «یعنی شبی که در  آن گزیدن زیاد است و سرما شخص را می گزد» اما شاید این نام به گز نهادن در صحرا بر می گردد.

2) آتش بر روی جویی آب بزرگ پر از برف بر پا شده است.

تأمل: بیرونی در آثارالباقیه این سخن را نقل می کند که : «در این روز جهنم از زمستان به دنیا می آید. از این رو آتش می افروزند تا شر آن برطرف گردد و تبخیر می کنند که تا مضرت آن را برطرف کنند.» وشاید این جوی آب بزرگ یاد آور رود دایتی باشد که چینود پل بر روی آن است و یک سر پل  در  اعماق  زمین است و سر دیگر بر روی قله البرز و دوزخ در زیر این پل است. به ویژه که رود نزدیک مرو است و دایتی را نیز در خوارزم یعنی شمال شرق می دانند.

3) اول به بالای «قلعتی» گز می گذاشتند، سپس با چوبهای بلند چهار طاق می ساختند و آنگاه  باز گز می نهادند تا به بالای کوهی بزرگ بر آید.

تأمل: به طور کلی یکی از دلایل بر پایی همه جشنها که شاید عمده ترین دلیل آن نیز باشد، بازگشت به ازلیّت و آغازی دوباره است. به خصوص جشن سده هنگامی است که خورشید سیر صعودی خود را آغاز می کند و انسان  اسیر در چرخه  خورشیدی نیز عزم بازگشت به جهان مینوی را می نماید. یکی از  توجیهات جشن سده این است که: «در این روز  آدم ابوالبشر نخستین صد روز زندگانی خود را در روی زمین به پایان رسانید.7» وچون صد عدد تمامیت است، یعنی بخش هبوط دایره آفرینش را تمام کرده و اکنون موقع بازگشت وی به عالم بالا وموقعیت بهشت آیین است؛ و در باور ایرانی این جهان یا سرای درنگ بر قله البرز کوه است. چنان که زال در پاسخ موبد منوچهر شاه می گوید:

«دگر شارسان از بر کوهسار                 سرای درنگست  وجای شمار»

4) «کبوتران نفط اندود و ددگان بقار  اندود آتش می زدند.»

این رسم آزارنده که در التفهیم وآثار الباقیه بیرونی هم بدان اشاره شده و به قول وی در  خانه ملوک رسم شدهجای تاسف است که در دربار غرنویان آیینی  متداول بوده وبیهقی ملزومات  آن را از «دارات» شب سده می داند ودر خاتمه  بدین آسودگی می گوید «جشن به خرمی به پایان آمد.»

تأمل: اکنون یا نزدیک به اکنون در روستاهای خراسان از جمله دیوانگاه سر ولایت با پرتاب تیر و گلولۀ  آتش به هوا و نخ بستن به بوته های افروخته و دور سر گرداندن آنها  شعله های آتش را به هوا می فرستند و به این صورت بالا رفتن خورشید را تداعی می کنند. در عصر  غرنویان نیز کبوترانی که بالهای آتشینشان را به هم می زدند و اوج می گرفتند و حیوانات بر افروخته ای که به سودای خنک شدن مانند گویهای آتشین به سرعت از تپه ها بالا می دویدند، نقش پیک هایی را داشتند که می بایست خورشید را مجبور به تقلید از خویشتن  و طی چرخه صعودیش نمایند. متضاد این کار را مسیحیان در جشن یحیی تعمید دهنده – بیست و پنجم  ژوئن مصادف با چهارم تیر ماه- انجام می دهند، یعنی چرخ آتشباری را  از بالای تپه  رها می کنند تا مددی باشد به خورشید  که باید در مدار خود پایین بیاید. پس  منظور از به هوا فرستادن آتش در شب سده قوت بخشیدن به خورشید است تا بتواند سیر بالا رونده خود را طی کند.

5) استفاده از اله های بسیار: چون در متن اشاره ای به عقاب سوزی نشده، به نظر می رسد نقش  عقابها تعقیب کبوتران و جانوران نیم سوخته و هر چه بیشتر به بالا  فرستادن آنها بوده است.

6) حضور ندیمان و مطربان:

تأمل: ابوالقاسم مطرزی در جشن سده سال 484 هجری قمری شعری سروده  که ترجمه بیتی از آن چنین است:

«هر آتشی که می افروزد اثر عشق است از جمله آتش دل من و آتش شب سده.»

افسانه های قبایل بدوی درباره پیدایش آتش به طرز آشکاری به ارتباط لهو ولعب و افروختن آتش اشاره دارد.

مهرگان

فردوسی در شاهنامه مهرگان را یادگار تاجگذاری فریدون می داند:

«به روز خجسته سر مهر ماه                     به سر بر نهاد آن کیانی کلاه »

      «پرستیدن مهرگان دین اوست                تن آسانی و خوردن آیین اوست»

بیهقی به سال 426 قمری گزارش مجملی از برگزاری مهرگان در بارگاه سلطان  مسعود در غرنین می دهد:

«روز دوشنبه شانزدهم ذوالقعده مهرگان بود، امیر رضی الله عنه بامداد به جشن بنشست، اما شراب نخورد و نثارها و هدیه ها آوردند از حد و اندازه گذشته و پس از نماز نشاط شراب کرد و رسم مهرگان تمامی به جای آوردند سخت نیکو با تمامی شرایط آن.»

و سال بعد یعنی  427 قمری گزارش مفصلتری از برگزاری این جشن در دربار دارد:

«و روز شنبه بیست و چهارم ذی القعده مهرگان بود؛ امیر رضی الله عنه به جشن مهرگان نشست، نخست در  صفّه سرای نو در پیشگاه ، و هنوز تخت زرین و تاج و مجلس خانه راست نشده بود، که آن را زرگران در قلعت راست می کردند و پس از این به روزگار دراز راست شد وآن را روزی دیگر است چنانکه نبشته آید به جای خویش و خداوند زادگان و اولیا و حشم پیش آمدند و نثارها بکردند و باز گشتند. و همگان را در آن صفه بزرگ که چپ و راست سرای است بنشاندند، و هدیه ها آوردن گرفتند از آن والی چغانیان و باکالیجار والی گرگان....

پس امیر بر خاست و به سرایچه خاص رفت و جامه بگردانید و بدان خانه زمستانی به گنبذ آمد که  برچپ  صفّه بار  است – و چنان دو خانه، تابستانی به راست و زمستانی به چپ کسی ندیده است و گواه عدل خانه ها بر جای  است که بر جای باد، بباید رفت و بدید- و این خانه را آذین بسته بودند سخت عظیم  و فراخ و آنجا تنور]ی[ نهاده بودند که به نردبان فراشان به آنجا رفتندی و هیزم نهادندی، و تنور بر جای است.آتش در هیزم زدند و غلامان خوانسالار با بلسکهاi در  آمدند و مرغان گرداندیدن گرفتند و خایه و کواژه و آنچه لازمه روز مهرگان است ملوک را از سوخته و برّگان روده می کردند  و بزرگان دولت به مجلس حاضر آمدند و ندیمان نیز بنشستند و دست به کار کردند و خوردنی علی طریق الاستلاتii می خوردند و شراب روان شد به بسیار قدحها و بلبله iiiها و ساتگینها و مطربان زدن گرفتند و روزی بود چنان که چنین پادشاه پیش گیرد »

لغات و اصطلاحات  نامانوس در تاریخ بیهقی:

i1) بلسک: به کسر یا ضم «ب» و «ل» سیخ کباب (پاورقی کتاب)

ii2) علی طریق الاستلات: با انگشت پاک  کردن  ظرف و خوردن، کنایه از تاته خوردن (پا ورقی کتاب)

iii) بلبله: کوزه لوله دار که در آن شراب می ریختند  (فرهنگ بزرگ سخن)

از گزارش بیهقی چنین بر می آید که جشن مهرگان  از بامداد آغاز می شده است. یکی از  رسومی که بیرونی درباره این جشن آورده است این است که در سرای پادشاهان مرد دلاوری هنگام طلوع آفتاب می ایستاد و با آواز بلند می گفت: «ای فرشتگان پایین بیایید و شیاطین و بدان را   نابود سازید»

در گزارش دوم به این رسوم اشاره  رفته است:

1- جامه گردانیدن و خانه عوض کردن سلطان: که نشانه شروع فصل سرماست.

2- هدیه آوردن برای سلطان: گویا خراج این موقع سال وصول می شده که برای کشاورزان ودامداران وقت مناسبی است.

3- خوان گسترانیدن: خوراکهایی که بر خوان می نهادند شایان تامل و عبارتند از:

الف- سوخته: نانی است که خمیر آن را به آب پیاز کنند (لغتنامه دهخدا)

تأمل: ریشه های گیاهان در جشن مهرگان جایگاهی خاص دارند. زردتشتیان برای مهرگان غذایی به نام دون درست می کنند که در آن ریشه چند گیاه از قبیل سیب زمینی و شلغم به کار رفته است وآن را بر بام می نهند تا اسب مهرایزد بیاید و از آن بخورد. در عوض، کاشانیها در شب اول اسفند آشی حاوی انواع خشکبار می پزند ودر تنور می گذارند تا اسب اسفندیار از  آن بخورد. طبیعی است که ریشه ها انرژی مغناطیسی دارند و انرژی نوری خورشید را جذب می کنند که شاید اسب مهرایزد همین نوع خاص انرژی باشد. وارونه این قضیه خشکبار است که انرژی نوری دارند و انرژی مغناطیسی زمین را جذب می کنند که احتمالا منظور از  اسب اسفندیار همان  است.

ب- کواژه: کوازه، کواژه یا گواژه تخم مرغ  نیم بند را گویند (لغتنامه دهخدا و فرهنگ بزرگ سخن)

تأمل: در نوروز تخم مرغ سفت می پزند که چگالیش به طور مساوی تقسیم شده و زرده اش درست در وسط آن است، به نشانه خورشیدی که در اعتدال است. کواژه زرده اش آویزان است. خورشید پاییزی هم سرنزولیش را طی می کند و تمایل به پایین دارد.

ج- مرغ درسته بریان:

تأمل : مرغ نماد بشارت است. مرغ درسته بریان در یکی از داستانهای شاهنامه نقش مهمی دارد.  جایی که منیژه به دیدار رستم می رود، بی آن که او را بشناسد؛ و رستم توسط او مرغ بریانی برای بیژن می فرستد که انگشتری وی با خاتم فیروزه و نام رستم حک شده برآن در شکم  مرغ است  و  بشارت آمدن رستم را می دهد.

از سوی دیگر برای نوروز ماهی طبخ می کنند و انگشتر سلیمان   را در شکم آن می جویند. ماهی نماد نیروهای عظیم آزاد شده از  ناخودگاه است که با خود عزت و اقتدار می آورد. نوروز  منسوب  به جمشید وجمشید و سلیمان هر دو عزیزترین شاهان و اغلب بر هم منطبق هستند. از آن سو مهرگان منسوب به فریدون و فریدون و رستم هر دو منجی می باشند.

د- بره روده کرده: روده کردن یعنی مرغ یا گوسفند را پس از ذبح  در آب گرم انداختن و موهای آن را کندن ( لغت نامه دهخدا)

تأمل: در برخی از روستاهای زردتشتی نشین یزد، آیین قربانی کردن گوسفند برای مهر ایزد هنوز پایدار است. بره ای را به هنگام زایش نذر مهر ایزد کرده و آن را به خوبی پرورش می دهند، آنگاه بایستی آن را در هاونگاه  مهرگان (از بامداران تا نیمروز ) در زیر پرتو خورشید قربانی کنند. شاید به این دلیل است که برگان خوان سلطان مسعود روده کرده هستند و هنوز طبخ نشده اند. زردتشتیان نیز گوسفند قربانی شده را در تنورخانه بریان می کنند و سینی گوسفند بریان را بر روی سه سنگ که نماد گفتار نیک، کردار نیک و پندار نیک است می گذارند. قربانی به اندازه عید قربان در مهرگان نیز دارای اهمیت بوده است، اما اساس قربانی در این روز ازمراسم مهر پرستان بوده که به قوت خود باقی مانده است،  درحالی که زردتشت قربانی را منع اکید کرده بود.

ه: شراب: کتزیاس پزشک دربار هخامنشیان آورده است که شاهنشاهان هخامنشی نمی بایست هیچگاه  مست گردند ولی درروز مهرگان لباس ارغوانی می پوشیدند و میگساری می کردند.

تأمل: هر نوع خوردنی یا آشامیدنی که در روز های معمول از آن پرهیز می شود ولی درآیین هایی که به قصد یکی شدن با نیاکان  بر گزار می گردد تناول می شود،  توتم آن قوم می باشد. بنابراین شراب پس از ریواس و هوم نقش توتم  را به خود گرفته است. (هنوز پاره ای از مردم افغانستان به ریواس  هوم می گویند)

جشن گل سوری

جشن های گل به طور عام مشتمل بر رفتن به گلستان ، تقدیم گل به یکدیگر و گل افشانی کردن در چهل روز اول بهار در سراسر ایران شیوع داشته ودارد. در شهر مزار شریف- مرکز ولایت بلخ- نیز این جشن تحت عنوان میله گل سرخ در چهل روز  اول بهار بر پاست و شهرتی به سزا دارد.

پیتر ودلاواله – سیاح ایتالیایی دوره صفویهدر سفرنامه اش از  برپایی جشن گل سرخ در اصفهان گزارش می دهد. (سال 1026 هجری قمری) آنا کراسنو ولسکا از برگزاری این جشن حدود دو قرن پیش (در پایان قرن هجدهم میلادی)در  گرمابه های شیراز و متاخر تر از  آن در گورستانهای مهاباد خبر می دهد.

بیهقی در سال 424 هجری قمری از  برپایی این جشن توسط والی ری خبر داده است:  و نامه ها پیوسته گشت از  ری که: «طاهر دبیر، کدخدای ری وآن نواحی به لهو و نشاط وآداب آن مشغول می باشد، و بدانجای تهتک است که یک روز  وقت گل  طاهر گل افشانی کرد که هیچ ملک بر آن گونه نکند، چنان که میان برگ گل دینار و درم بود که بر انداختند، و تاش و همه مقدمان نزدیک بودند، و همگان را دندان مزد داد. چون بازگشتند مستان، وی با غلامان و خاصّگان خویش خلع عذار کردi و تا بدان جایگاه سخف رفت که فرمود تا مشربه های زرین و سیمین آوردند و آن را در علاقهii ابریشمین کشید و بر میان بست چون کمری، و تاجی – از مورد  بافته و باگل سوری بیاراسته – بر سر نهاد و پای کوفت و ندیمان وغلامانش پای کوفتند با گرزنهاiiiبرسر »

لغات و اصطلاحات نامأنوس در تاریخ بیهقی:

I)         خلع عذار کردن: افسار رها کردن (فرهنگ بزرگ سخن ذیل عذار)

II)      علاقه: آویزه (فرهنگ بزرگ سخن)

III)   گرزن: تاج شاهی (فرهنگ بزرگ سخن)

چون توصیف واله از بر پایی این جشن در اصفهان به آن بیهقی شبیه تر است، در اینجا نقل می شود: پیترو  دلاواله درباره جشن گل سرخ می گوید: «مراسمی است که در فصل  گل در بهار اجرا می شود و تا موقعی که گل  سرخ ادامه  دارد به طول می انجامد. این مراسم که جشن گل سرخ خوانده می شود عبارت است از  رقص و آوازهای نامانوس شبانه روزی در اماکن عمومی به خصوص قهوه خانه ها. هنگام شب جوانانی که صلاحیت اخلاقی آنان مورد تردید است و حرفه آنها رقص در  اماکن عمومی و قهوه خانه ها و سرگرم کردن  مردم با بازی و مسخرگی است،  در حالی که عده ای آنان را همراهی می کنند و طبقهایی پر از گل بر سر و شمع هایی فراوان وچراغ و مشعل  به دست دارند، با خنده و تفریح به سر وروی مردم گل می پاشند و در خواست پول می کنند. در بعضی جاهای دیگر اغلب در خارج از شهر عده ای زن و مرد هنگام روز  جمع می شوند و ضمن بر گزاری مراسم مشابهی به سر و روی یکدیگر گل می افشانند  و شادی می کنند . » 

اکنون به مقایسه مراسمی که در دو ماخذ ذکر شده می پردازیم:

1) درتاریخ بیهقی بانی جشن کدخدای ری است ودرسفر نامه واله بانی خود مردم و بخصوص جوانان هستند.

2) در تاریخ بیهقی بانی جشن گل و دینار و درم می افشاند و همگان  را دندان مزد می دهد. در گزارش واله  مردم  متقابلا بر سر و روی یکدیگر گل می افشانند و یا این که جوانان گل افشان نموده، در ازای آن  پول طلب می کنند.

3) در تاریخ بیهقی خلع عذار کردن  (افسار رها کردن ) وپایکوبی مرد وزن (غلامان و خاصگان ) با هم آمده است. واله هم از رقص و آوازهای نامانوس شبانه روزی و گردهمایی زن ومرد سخن می گوید.

4) بیهقی شراب نوشی و مشربه  بر کمر آویختن و سیاح ایتالیایی رونق شبانه روزی قهوه خانه ها را بر می شمرد.

5) بیهقی تاج گل برسر نهادن طاهر دبیر وگرزنها بر سر گذاردن ندیمان و غلامان را قید می کند (که تاج طاهر از مورد بافته و با گل سوری بیاراسته است. ) واله نیزبه طبق گل برسر گرفتن جوانان  اشاره می کند.

- می بینیم که هر دو گزارش به هم شبیه است، جز این که جشن گل بیهقی از کرم  ملوکانه  است و جشن گل واله  خود جوش و مردمی.

-  درباره زمان جشن در هر دو خبر «وقت گل» ذکر شده و سخن دقیقتری به میان نیامده است.

- نکته  دیگری که درتاریخ بیهقی به آن اشاره  رفته این است که: برگزاری این جشن را تهتک و سخف رفتن می دانسته اند. در گزارش واله نیز ذکر شده که جوانان نه چندان با صلاحیت بر پادارندگان جشن و لودگی و مسخرگی از  ملزومات آن بوده است.

در پایان به دو نکته دیگر اشاره می شود که از نظر پژوهنده ارزش پیگیری دارد:

1-  چرا تاج مورد و گل سوری بر سر می گذارند و این تاج از چه زمانی باب بوده است؟

2- آیا این جشن از زمره  جشن های ارجی است که در هنگام بذر افشانی  بر پا می شده و هرج و مرج جزولاینفک آن بوده است؟

IV ) جشن کلوخ انداز

اولین خبری که از جشن کلوخ انداز داریم، از تاریخ بیهقی در سال 427 قمری در غزنین می باشد.

«امیر رضی الله عنه روز سه شنبه پنج روز مانده از ماه رجب  بدین  کوشک نو آمد و آنجا قرار گرفت و روز دوشنبه نهم شعبان چندتن را از امیران فرزندان ختنه کردند، و دعوتی  بزرگ ساخته  بودند و کاری با تکلف کرده و هفت شبان روز بازی آوردند، و نشاط  شراب بود و امیر به نشاط ا ین جشن و کلوخ انداز، که ماه رمضان نزدیک بود، بدین کوشک و بدین باغها تماشا می کرد و نشاط شراب می بود. »

کلوخ انداز چگونه  جشنی است؟

دهخدا می گوید: کلوخ  انداز جشنی است که مستان در آخر ماه شعبان کنند. علی بلوکباشی می گوید: تا چند دهه پیش کلوخ انداز داشتیم. در تهران و شهرهای بزرگ شب آخر ماه شعبان میخانه ها تا پاسی از شب فعال بود.

اسامی دیگر این جشن:

اهالی کرمان روزی را در ماه شعبان به «سنگ انداز ماه رمضان» می روند و به شادی می گذرانند. در دهات آباده به «کلوخ اندازان» اشاره می شود. نزاری قهستانی که یک شاعر اسماعیلی مذهب بود، از این جشن به نام «برغندان» نام برده است:

«رمضان می رسد اینک دهم شعبان است            می بدارید و بنوشید که برغندان است»

رسوم مشابه این جشن:

ارمنیان «باری گندان» دارند که به معنی روز شادی است. اینان قبل از آغاز روزه بزرگشان که از  یکشنبه پس از بدر پس از اعتدال بهاری تا روز پیش از عید پاک طول می کشد، جشن می گیرند و رنگین ترین  خوراکها را در سفره می گذارند و به عیش  ونوش می پردازند و البته این جشن در میان ارامنه نیز رونقش را از دست داده است.

بومیان قفقاز مشابه این جشن را می گرفتند و آن را «برگند» می گفتند، به معنی هفته کره.

در یونان در سوگ پرسفونه و برای همدردی با دمیتر، در موسم کاشت بذر زنان یونانی جشنی حزن آلود برگزار می کردند و پس از  آن عزاداری می کردند و روزه می گرفتند

«در آغاز مارس کشاورزان ایتالیایی جشن بی بند و باری سالانه را برگزار می کردند و پس از آن یک دوره باده پرهیزی داشتند.»

وجه تسمیه کلوخ انداز:

فرهنگ آنندراج و جه تسمیه این جشن را از این رو می داند که رمی حجاره به منظور دفع غیر در آن شایع بوده است.

علی بلوکباشی می گوید:  در قم بعد از ظهر  آخرین روز شعبان مردم بیرون  می رفتند و کوزه ای را پرت می کردند و از گناهان  طلب مغفرت می کردند. شاید به نوعی رمی جمرات  نمادین انجام می دادند و شیطان را می راندند. شاید منظور از کلوخ انداز، کلوخ مالیدن  برلب باشد، آنچنان که نظامی گوید:

«لبش تر بود از می خوردن شب                    کلوخ خشک را مالیده بر لب»

و به قول صائب:

«روزه نزدیک است می باید کلوخ انداز کرد       زاهدان خشک را رندانه از سر باز کرد»

اما به نظر پژوهنده  همچنانکه  فرهنگ بزرگ  سخن واژه کلوخ انداز را " پرتاب کلوخ از روی شوخی برای اعلام حضور خود یا جلب توجه عاشق  یا معشوق" تعریف کرده است، این عیش و نوش برای جلب توجه پروردگار قبل از ماه مبارک رمضان انجام می شده، به حکم آن که:

«در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد          طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد»

(معتمد الدوله نشاط)

مولوی به زیبایی می گوید:

«کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد          جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد»

زمان جشن:

چنان که از تاریخ  بیهقی بر می آید این جشن یک هفته   طول می کشیده و از نهم تا پانزدهم  شعبان برگزارشده است و حکیم  نزاری دهم شعبان  را زمان جشن برغندان دانسته است. اما تقویم اعراب از زمان  جد پیامبر (کلاب) تا زمان عمر بن خطاب شمسی بوده است. «درزمان خلافت عمر، بدلیل این که وجود یک تقویم منظم برای امپراطوری اسلام لازم  به نظر می رسید، با توجه به اطلاعات ایرانیان که در این امر تخصص داشتند و همکاری  شخصی به نام هرمزان تقویم  قمری به وجود آمد.35»

«در چه موقع  اعراب تقویم بابلی را که تقویم قمری بر مبنای 12 یا 13 ماه بوده است، عوض نمودند و آنرا بر مبنای ماههای شمسی قرار دادند؟ در کتاب History of Arabia Ancient Modern  by Andrew Crichton در ص 186 چنین آمده است. در حدود اواخر  قرن چهارم  میلادی، نامهای قدیمی ماهها و روزهای هفته بوسیله کلاب kelab جد پیغمبر (ص) عوض می شود و پس از آن که قبیله قریش نفوذ و قدرت سیاسی اش زیاد می شود، قبایل دیگر هم از آن تبعیت می کنند.»

پس  می بینیم حدود سه قرن که صدر اسلام را نیز در بر می گیرد، تقویم  اعراب شمسی بوده است.

و اما بیرونی می گوید: «در علل اسامی  این ماهها (ی عربی) سخن گفته شده مثل این که گفته اند سبب این که محرم را محرم نامیده اند آن است که از شهرهای حرام است، و علت این که دو ربیع را چنین نامیده اند، آن است که در این دو ماه شکوفه و غنچه  و باران  و شبنم زیاد است و این نسبت به طبیعت فصلی است که ما آن را پاییز می گوییم و دو شهر جمادی را جمادی  گفته اند، زیرا که آب در این دو ماه منجمد می شود. و شعبان  را شعبان گفته اند زیرا قبایل و طوایف در این ماه منشعب می شدند و رمضان را بدین علت رمضان گفته اند که در آن ماه سنگ از شدت حرارت داغ می شد و شوال  را شوال گفته اند زیرا که گرما درآن ماه مرتفع می شد و به کلی از میان می رفت و ذوالقعده را از  این سبب بدین نام خواندند که در این ماه عربها در خانه های خود می نشستند  و ذوالحجه  را ذوالحجه گویند زیرا که در این ماه به حج می رفتند.»

بنابر سخن بیرونی ماه شعبان باید مصادف با اسفند یا فروردین بوده باشد که زمان  بذر پاشی است. پس جشن کلوخ انداز را نیز می توان از زمره جشن های بذرپاشی محسوب نمود و روزه رمضان با فصل داشت و جادوی همدردی با بذر که فریزر توصیف نموده است همخوانی دارد.  (جیمز فریزر در شاخه  زرّین می گوید: هنگام  بذر افشانی بسیاری از مردان  دوره ای را به بی بند وباری می گذرانند  و پس از آن  به صورت  یک افسون همدلانه برای تسریع  رویش بذر دوره ای  را با امساک  از لذات جسمانی و شهوی سپری می کنند)

البته منظور نگارنده این نیست که کلوخ انداز جشنی در اصل عربی  است، محتمل  است هموطنان ما با خاطره ای که همزمانی روزه و فصل داشت در ناخود آگاه مردم  به جا گذاشته جشن  کلوخ انداز را خود به خود  قبل از فصل  روزه آورده اند  تا این سلسله  مناسک کامل شود.

نکاتی برای پژوهش بیشتر:

1-  در تاریخ بیهقی جشن ختنه سوران  و کلوخ انداز  با هم یکی شده، آیا این دو جشن در کنه  خود  نیز  با هم ارتباطی دارند؟

2-  آیا کلوخ انداز با نیمه شعبان  و شبهای چراغ برات ارتباط مفهومی دارد؟

منبع :تارنمای نیستان دکتر الهه معروضی http://www.neyestane.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۱ ، ۰۵:۱۳
رضا حارث ابادی

جملات الهام بخش برای زندگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۱ ، ۰۳:۵۴
رضا حارث ابادی

بورس تحصیلی امام حسین (ع)
نکته ـ پروفسور عبدالعزیز ساشادینا در سالهای 1966- 1971میلادی برابر با 1344 ـ 1349 هجری شمسی در مشهد در حال تحصیل و از دانشجویان دکتر شریعتی بوده است .
قسمتی از سخنرانی دکتر علی شریعتی در دانشکده نفت آبادان در سال 1350
از تانزانیا من دوستی داشتم که شیعه اثنی عشری بود و آمده بود اینجا یک رشته ‌ای بخواند و شاگرد من بود .
این آقای ساشادین ، در تانزانیا از دانشمندان و نویسندگان آنجا و برای خودش شخصیّتی بود . می‌ گفت : ما آنجا یک وضع خاص داریم : اقلیّت کوچکی هستیم ( شیعه در تانزانیا ) ؛ امّا همین اقلیّت کوچک شیعه در تانزانیا از حکومت مترقّی آقای « نیرره » از لحاظ سیستم‌ های اجتماعی ، جلوتر است . به این دلیل که در آنجا چون فقط خودمان هستیم ، مسلمان‌های آماتوریم و مسلمان حرفه‌ ای نداریم ، با هم نشستیم ، گفتیم : باید این مقدار زکات بدهیم ، این مقدار سهم بدهیم ؛ خوب، به چه کسی بدهیم ؟ کسی نیست ( آنجا هنوز تشکیلات رسمی برای این کار به وجود نیامده ) ، خودمان باید کاری بکنیم .
موارد مصرف زکات را در اسلام نگاه کردیم ، آمدیم یک صندوق درست کردیم ، پول‌ها را در آنجا می‌ ریزیم و تحت نظر یک هیئت به مصرف اجتماعی می‌ رسانیم .
 بعد مسئله خمس پیش آمد ؛ خوب ، اینجا همه سیاه هستند ، سیّد نداریم ( گرچه این اواخر پیدا شده بود ، گویا از کشورهای خارج رفته بوده است ) ، گفتیم : این را چکار کنیم ؟ آمدیم یک سازمان بیمه درست کردیم و تمام شیعیان آنجا را بیمه کردیم ؛ بیمه عمر و بیمه‌ ای که دائماً روی سرمایه ‌اش پول می‌ آید .
بعد آمدیم یک بانک قرض الحسنه درست کردیم که به همه سرمایه بدهیم ، بدون یک شاهی ربح ، و به‌ صورتی که دائماً به سرمایه ‌اش افزوده می‌ شود . و این یک راه‌ حل اقتصادی است که نه در نظام سوسیالیستی و نه در نظام سرمایه داری ، چُنین چیزی وجود ندارد .
مسئله دیگر اینکه ، اینها چون تشیّعشان را از هندی‌ ها گرفته‌ اند و هندی‌ ها هم از ایرانی ‌ها، ماه محرم و عاشورا که می ‌شد، باز همان عَلَم و کُتَل و شُلِه و اِطعام و بخوربخور و امثال اینها پیش می ‌آمد ( روز عزا ، شکمی از عزا در می ‌آورند ! این یک سنّت ایرانی است ) .
 آمدیم ، نشستیم و گفتیم : این چه کاری است ؟ اینجا الان ، در هر سال ، پانصد تا ششصد هزار تومان و گاهی نزدیک به یک میلیون تومان صرف خوردن می‌ شود ، بعد از هفت ، هشت ساعت هم که تولید مثل می شود ! چیزی نمی ‌شود و از بین می ‌رود . این مبلغ را به مصرفی برسانیم که ارزش داشته باشد . آمدیم گفتیم که ؛ این پول‌ ها و این خرج ‌ها چون برای امام حسین است ، بیاییم این مقدار پول را به‌ جای اینکه تبدیل به کود انسانی بکنیم ، توی یک صندوق بگذاریم و به اسم صندوق بورس تحصیلی امام حسین . ما تصمیم گرفتیم این کار را کردیم ، چون در آنجا گروهی نبود که از این تبدیل پول شُلِه و روضه به صندوق بورس ضرر کند و جلوی این کار را بگیرد .
[ در تهران شایع کرده بودند که من با اهل بیت موافق نیستم . بعد من تعجّب کردم چون من تمام عشق و ایمانم ، اهل بیت پیغمبر است و بیشتر از هر شیعه افراطی به این خانواده عشق می ورزم . از اوّل عمرم این جور بوده است . در خانواده ای که پدر علی است ، مادر فاطمه است ، پسر حسن و حسین است ، دختر زینب است ، این اصلاً خودش یک اصالت بشری دارد ، یک ارزش ایده آلیستی است . بعد فهمیدم که اینها اهل بیت خودشان را می گویند ! خوب صدمه می خورد ! وقتی پولها این جور بشود ، می گویند به جای یک شُله یک کتاب ، به جای یک تکیه یک مدرسه درست بشود ، خوب عدّه ای ضرر می کنند ؛ « اهل بیت » از کجا بخورد ! امّا در آنجا که اهل بیتی وجود نداشته ، بلافاصله می توان بورس تحصیلی امام حسین به وجود آورد . ]می‌ گفت : سال اوّل چهارصد تا پانصد هزار تومان ـ به پول ما ـ به صندوق ریختند. در آن موقع که او می ‌گفت (چهار سال پیش) : هفتاد و چند نفر دانشجو در سراسر دنیا از امریکایی شمالی گرفته تا مشهد ( که همین دانشجو بود ) ، از رشته‌ های مختلف از ادبیات فارسی گرفته تا فیزیک آتمسفر ، از بورس امام حسین تحصیل می ‌کنند ؛ بورسی که از مردم منحطّ تانزانیا فراهم آمده ، نه از دولتش ، نه از دانشگاهش ؛ نه از خاور دور و نزدیک و کشورهای خاورمیانه ؛ در صورتی که دولت آقای نیرره که یک رژیم سوسیالیست مترقّی است فقط سی و چند دانشجو در خارج برای تحصیل دارد ، و این اقلیّت منحطّ کوچک از لحاظ اقتصادی بیشتر از هفتاد نفر ، نه در رشته مذهبی ، در هر رشته ای . و این باعث شده که الان سرمایه این بورس آن‌ قدر زیاد بشود که ما می‌ توانیم هر دانشجویی را از تانزانیا به خارج بفرستیم ، برای اینکه افرادی هم که روشنفکر بودند و به شُلِه و امثال اینها پول نمی‌ دادند ، چون می ‌بینند که مصرف عوض شده و به‌ صورت یک مصرف مترقّی و انسانی در آمده ، حالا پول می‌ دهند . و این بیشتر از بودجه غذا و اِطعامی است که هر سال مصرف می ‌شد . یعنی تشیّع شکم مبدل شده به تشیّع مغز . این دو نمونه از تشیّع است ، تشیّع صفوی و تشیّع علوی . [ مجموعه آثار 23 (جهان ‌بینی و ایدئولوژی ) ، دکتر علی شریعتی ، شرکت سهامی انتشار ، چاپ 1372 ، ص 74 تا 76 ]

منبع : مجله اینترنتی اسرارنامه سبزوار http://www.asrarnameh.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۱ ، ۰۵:۲۰
رضا حارث ابادی

رحلت پیامبر اکرم (ص)‌ شهادت امام حسن (ع) و شهادت امام رضا (ع) تسلیت باد

http://upload.iranvij.ir/images_aban/28216940932481665718.jpg

نه مرا چگونه توان درک عظمت اقیانوس؟!!

من همان ماهی کوچکم که تشنه قطره آبی است که اگر به لطف تـــــو به او بخشیده شود شاید اندکی از پرده های غفلت چشمانش کنار رود و گام های کوچکش برای یاری فرزند نجات دهنده ات در مسیر صحیح هدایت شود...سلام بر تــــو ای آخرین فرستاده خدا در زمین که با آمدنت نعمت بر بندگان خدا تمام شد و دینشان کامل .
یا رسول الله! با غروب آفتاب تو، کعبه تا قیامت سیه پوش گشته و زمزم، اشک عزا به رخسار مکه مى ریزد. سلام، غریب تر از هر غریب!سلام و درود بی پایان خدا و فرشتگانش بر تـــــو و فرزندانت باد :

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
Click here to enlarge
اى کریم اهل بیت علیهم السلام! قلب اندوهگینمان در عزاىت ، دیدار و شفاعتت را در قیامت مى طلبد تا طعم بخشندگى تو را دریابیم.

از کریم اهل بیت برایت بگویم؟!

از شبیه ترین مخلوقات به تـــــو حتی در روزی که به سوی محبوب پر کشید!... از غربت مظلومانه اش و از بی انتهایی کرم و بخشندگی اش... یا از رئوف ترین ضامن آهو که هنوز هم زنجیر این دل سیاه از حلقه های پنجره فولادش گشوده نشده...
Click here to enlarge
 
 
 
 
کبوتر بی قرار دل فاصله مشهد الرضا تا مسجد النبی و بقیع را با التهاب طی می کند.
گاهی بر بام سقاخانه ی طلایی ماوا می گیرد ، گاهی بر گنبد خضرا می نشیند و زمانی بر زمین بقیع اما باز هم آرام نمی شود... 
سلام، مزار بی چراغ، تربت بی زایر، بهشت گمشده!
سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده!
سلام، سینه شعله ور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده!
سلام، امام غریب من!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۱ ، ۰۵:۳۹
رضا حارث ابادی

محمود دو لت آبادی نون نوشتن

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.orgمحمود دولت ابای درد

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

ریچارد باخ درک خود 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۱ ، ۰۴:۰۶
رضا حارث ابادی

طنز و طعنه در تاریخ بیهقی / محمّد جعفر یاحقّی 

تاریخ بیهقی هم به‌سهم خود و گاه بیشتر و جدی‌تر، از رویکردی به‌نام طنز سود برده و اصولاً یکی از کارکردهای عمده‌ای که تأثیر کتاب وی را بیشتر و ماندگارتر کرده، همین امر بوده است طنز و طعنه در تاریخ بیهقی   *محمّد جعفر یاحقّی*

وقتی از تاریخ بیهقی سخن می‌گوییم به‌ظاهر چنین گمان می‌رود که ابوالفضل بیهقی با آن اهتمامی که در کار راندن تاریخ داشته و با آن همه وسواس و امانتداری و جدّیت در کار، بعید است که در کتاب گرانسنگ خود میدانی هم برای طنز و طعنه و هجو و سخریه باز گذاشته باشد. این از آن روست که با شناختی که از وی داریم او را جدی‌تر و تلخ‌مزاج‌تر از آن می‌دانیم که طیبت و مزاح را در قلم او جایی باشد. به‌ویژه که او را تربیت یافتة مکتب فرهنگ‌ورانی چون بونصر مشکان و همزانوی سلاطین و رجال و همعنان فرهیختگان عصر می‌شناسیم. در حالی که سلاطین و حکّام و رجال بی‌درد دربارها عموماً خود از مخاطبان طنزهای جدی و اجتماعی در ادبیات ما شناخته شده و هدف ملامت‌های تند منتقدان قرار گرفته‌اند تا آنجا که در عرف ادبی ما چنین انگاشته شده است که طنزی که متوجّه ارباب قدرت نباشد یا با آنان محظور داشته باشد، نمی‌تواند طنز واقعی به‌حساب آید. اصولاً چنین به‌نظر می‌رسد که تاریخ هم، که در ذات خود متوجه خبر و ابلاغ و توصیف است، نمی‌تواند با طنز، که مقوله‌ای انشایی و عاطفی است، سازگار باشد.

در این مقاله باز خواهیم نمود که چنین نیست. تاریخ بیهقی هم به‌سهم خود و گاه بیشتر و جدی‌تر، از رویکردی به‌نام طنز سود برده و اصولاً یکی از کارکردهای عمده‌ای که تأثیر کتاب وی را بیشتر و ماندگارتر کرده، همین امر بوده است. اصولاً این تصوّر یا اصل علمی که زبان تاریخ، خبری و ابلاغی است نه انشایی و عاطفی در مورد تاریخ‌های صرف و از نمونه‌هایی همشأن و همروزگار بیهقی مثل تاریخ گردیزی و تاریخ یمینی و تاریخ سیستان، که تاریخیت صرف آنها مورد اتفاق است، البتّه تا حدّی صدق می‌کند امّا فی‌المثل در مورد تاریخ بیهقی، که ادبیت آن تا آنجا غلبه یافته که برخی صریحاً از آن به‌عنوان یک متن نمایشی و بعضی دیگر به‌مثابة داستان یاد کرده‌اند، ابدا صادق نیست. تاریخ بیهقی به‌هرحال بیشتر از آن که تاریخ باشد یک متن ادبی است که مضمونی تاریخی دارد، پس جای شگفتی نیست اگر ببینیم که نه تنها امروز که از گذشته‌ها تاریخ بیهقی در ایران بیشتر از آن که ابزار کار تاریخ‌گران و تاریخ‌نویسان باشد، در دست دانشجویان ادبیات دیده شده و کتاب بالینی ادیبان و ادب دوستان بوده است. نگاهی به‌کارهای انجام شده در مورد این کتاب از مقاله و کتاب و پایان‌نامه گرفته تا مجالس بزرگداشت که برای مؤلّف آن برپا می‌شود، به‌ما می‌گوید که تاریخ بیهقی دست کم در ایران یک کتاب ادبی معرّفی شده است، هرچند که غریبان باز هم بیشتر به‌همان سیرت تاریخی کتاب توجّه کرده‌اند اگر خصیصة ادبیت را برای تاریخ بیهقی به‌عنوان امری ذاتی بپذیریم، وجود طنز را که یکی از شگردهای ادبی و زبان خاص آثار اجتماعی و انتقادی است، در آن بیشتر توجیه پذیر خواهیم یافت.

بیهقی نه‌تنها از زبان طنز که از انواع شگردهای زبانی برای برجسته کردن منظور خویش استفاده کرده است به‌این شگردها در برخی از کتابها که محقّقان ادبی دربارة کارکردهای زبانی تاریخ بیهقی نگاشته‌اند بیش و کم اشاره شده، امّا تا آنجا که من می‌دانم جز یک اشارة گذار، آن هم با ذکر تنها یک نمونه تاکنون کسی به‌طور مستقل متعرض مقولة طنز در تاریخ بیهقی نشده است.

در تاریخ بیهقی، مثل هر اثر ادبی دیگر، وقتی زبان در روال منطقی خود از کار فرو می‌ماند طنز آغاز می‌شود. در جامعه‌ای که بیهقی از آن سخن می‌گوید، بسیار جاها زبان و منطق کارگشا نیست یعنی یا اثر نمی‌کند یا اگر می‌کند در آن پایه نیست که کار انتظام یابد و به‌زبان دیگر نیاز به‌برندگی بیشتری است. طنز همان زبان برنده است که تقریباً اشخاص و افراد مختلف بسته به‌موقع و مقام از آن استفاده می‌کنند. چنین نیست که فرودستان نیاز به‌برندگی زبان داشته باشند، یا بیهقی خود برای طرح دیدگاه‌های انتقادی و اجتماعی از آن استفاده نکند، در این میدان حتّی سلطان با همه قدرت و امکانی که دارد از به‌کاربردن طنز و طعنه خود را بی‌نیاز نمی‌بیند نهایت این است که طعنه را به‌هنگام قبض و تندی و طنز را زمان بسط و نرمی به‌کار می‌گیرد و هردو را البتّه برای تأثیر بیشتر.

وقتی سلطان دربارة اریارق و غازی که خدمتها کرده‌اند، به‌خواجه حسن میمندی می‌گوید: ”که می‌شنویم تنی چند به‌باب ایشان حسد می‌برند و ژاژ می‌خایند و دل ایشان مشغول می‌دارند“با این لحن می‌خواهد خشم و نارضایتی خود را از ژاژخایان و اقدامی که می‌کنند نشان دهد.

وقتی هم چند تن از فرماندهان هندی در کرمان در جنگ کاهلی می‌کنند و به‌سیستان می‌گریزند، سلطان مسعود آنها را حبس می‌کند و سخنان درشت می‌گوید چون بر خود می‌ترسند، به‌سخن بیهقی:

”شش تن مقدّم‌تر ایشان خویشتن را به‌کتاره زد، چون خبر به‌سلطان رسید، گفت: این کتاره به‌کرمان بایست زد و بسیار بمالیدشان و آخر عفو کرد“.

سلطان گاهی طعن و خشم خود را حتّی در مورد خلیفه نمی‌تواند پنهان کند، از این‌رو با بر آشفتگی می‌گوید:

”به‌این خلیفة خرف شده بباید نبشت که من از بهر قدر عبّاسیان انگشت در جهان کرده‌ام و قرمطی می‌جویم“.

استفاده از شگرد طعنه برای نشان دادن خشم و خروش و برنده کردن سخن، گذشته از سلطان به‌وزیر و دیگر مقامات بلند پایة دولت غزنوی نیز راه یافته است. وقتی میمندی وزیر به‌خشم در اشاره به‌حصیری و یارانش می‌گوید:

”این کشخانان احمد حسن را فراموش کرده‌اند بدان که یکچندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون بگرفتند. بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند“.

همو در جای دیگر در اشاره به‌بوسهل می‌گوید:

”این کشخانک و دیگران چنان می‌پندارند که اگر من این شغل پیش گیرم ایشان را این وزیری پوشیده کردن برود“.

در مجلس سلطان وقتی میمندی حسنک در بند را حرمت می‌گذارد به‌قول بیهقی:

”بوسهل را طاقت برسید، گفت: خداوند را کراکند که با چنین سگ قرمطی که بردار خواهند کرد به‌فرمان امیرالمؤمنین چنین گفتن؟“

و این یعنی خشم و طعنه را به‌هم درآمیختن، خشمی که حرمت مجلس وزیر را نگه نمی‌دارد و چنین برآشفته بر خصم می‌تازد. نظیر این مورد باید از خشم و تعریض احمد بن ابی‌داؤد نسبت به‌افشین یادکرد که در حضور خلیفه خصم را ”این سگ خویشتن ناشناس نیم کافر بوالحسن افشین“می‌خواند. این مورد از نظر تاریخی هرچند به‌زمان بیهقی مربوط نمی‌شود، امّا به‌هرحال چیزی است که بر قلم وی گذشته و به‌نام او رقم خورده است.

زمینة مزاح در تاریخ بیهقی به‌اندازة طعنه و طنز فراهم نیست، با این حال گوشه و کنار مزاح‌هایی شاهانه و جز آن به‌چشم می‌خورد که از طبع شوخ و شادی طلب دربار غزنه حکایت می‌کند. وقتی بونعیم ندیم در مجلس مسعود دست غلام محبوب او نوشتگین را فشرد، امیر بدید و به‌غیرتش برخورد، ابتدا او را گوشمالی داد امّا پس از مدّتی وی را بخشید و به‌مجلس خود خواند. بیهقی روایت می‌کند:

”گاه از گاهی شنودم که امیر در شراب بونعیم را گفتی: سوی نوشتگین نگری؟ و وی جواب دادی که از آن یک نگریستن بس نیک نیامدم تا دیگر نگرم و امیر بخندیدی“.

از این‌گونه مزاح‌ها از پایین به‌بالا هم هست هرچند کار بسیار خطرناکی بوده است و راه رفتن بر لبة تیغ. باری سلطان مسعود گفت: این آخرین شراب‌خواری خواهد بود و در خراسان شراب نخواهد بود. یکی از مطربان شوخ و گستاخ مسعود به‌وی گفت:

”چون خداوند را فتح‌ها پیوسته گردد و ندیمان بنشینند و دوبیت‌ها گویند و مطربان رود و بربط زنند، در آن روز شراب خوردن را چه حکم است؟ امیر را این سخن خوش آمد“.

همیشه چنین نیست که طنزها و مزاح‌ها ملیح و مؤدّبانه و هدفدار باشد، شوخی‌های بی‌پروا و بی‌هدف هم در تاریخ بیهقی از ناحیة بزرگان دیده شده است هرچند همین هم در بیهقی به‌نفع امیر توجیه شده است. بیهقی از قول ابوریحان در کتاب مسامرة خوارزم یادآور شده است. در مجلس ابوالعبّاس خوارزمشاه شراب می‌خوردند. ادیبی بود صخری نام:

”پیالة شراب در دست داشت بخواست خورد، اسبان نوبت که در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد به‌نیرو، خوارزمشاه گفت: فی شارب الشارب“.

اشتباه نشود بیهقی سخن را همین جور بی‌هدف در فضا رها نکرده است. او داستان را برای منظور دیگری نقل کرده است تا نشان دهد خوارزمشاه با معیارهای او مردی حلیم و خویشتن‌دار است. به‌قول بیهقی او مردی سخت فاضل و ادیب بود و ملاحظه ادب بسیار می‌کرد، وقتی این سخن را در روی صخری، که او نیز ”مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسل و لکن سخت بی‌ادب، بگفت، صخری از رعنایی و بی‌ادبی پیاله بینداخت، و من بترسیدم. اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت“.

در اینجا به‌نتیجه‌گیری و تأیید بیهقی فعلاً کاری نداریم.

دربارة طنز گفته‌اند: طنز باید شادمانه و خشم‌آگین باشد. به‌نظر می‌رسد داستان حطیئه با زبرقان که در بیهقی نقل شده چنین است: زبرقان مردی با نعمت امّا لئیم بود. حطیئه در حق او شعری گفت که ندیمانش حمل بر هجو وی کردند. زبرقان تظلم به‌امیرالمؤمنین عمر برد. عمر از حسان داوری خواست.

”و او نابینا بود. بیت مورد نظر را بروی خواندند. حسان عمر را گفت: یا امیرالمؤمنین ماهَجا و لکن سَلح عَلیٰ زبرقان. وی را هجو نکرد بلکه بر زبرقان رید. عمر تبسّم کرد و ایشان را اشارت کرد تا باز گردند“.

سخن درشت در روی امیران و قدرتمندان گفتن همیشه پرخطر و کاری بس نازک و پرافت و خیز بوده و تاوانهای گرانی هم به‌دنبال داشته است، خاصه در عصر بیهقی که مطلق‌گرایی و خود کامگی تقریباً رو به‌اوج‌گیری است ”و چاکران را نرسد در کار خداوندان نگریستن، هرچند نیکو نصیحتی کرده باشند، که اگر بنگرند و کنند، سرنوشتی دست کم همپایة مسعود رازی در انتظار آنان خواهد بود“. با این حال می‌بینیم که دغدغة گفتن همچنان هست و آنها که سخنی دارند دست کم ابتدا در خفا و اندکی بعد برملا و در عرصة تاریخ بیهقی آن را مطرح می‌کنند. وقتی امیر از هدایای هنگفت و تحف سنگین سوری عامل خراسان، که وقتی تقویم کردند، چهار بار هزار هزار درم آمد ، ابراز خشنودی می‌کند و خطاب به‌بومنصور مستوفی می‌گوید:

”نیک چاکری است این سوری، اگر ما را چنین دو سه چاکر دیگر بودی بسیار فایده حاصل شدی“.

بیهقی از قول بومنصور، که مردی ثقه و امین است، می‌گوید:

”گفتم همچنان است و زهره نداشتم که گفتمی از رعایای خراسان باید پرسید که بدیشان چند رنج رسانیده به‌شریف و وضیع تا چنین هدیه ساخته آمده است و فردا روز پیدا آید که عاقبت کار چگونه شود“.

بیهقی چند دهه بعد از وقوع ماجرا تصدیق می‌کند که:

”و راست همچنان بود که بومنصور گفت که سوری مردی متهور و ظالم بود“.

اگر بومنصور مستوفی در زمان مسعود زهره نداشت که در روی خداوند سخنی گوید، بیهقی پس از این ماجرا از روزگار گذشته، که هنوز فضای سیاسی و تمرکز قدرت به‌اندازة عصر غزنوی تاریک و هول‌انگیز نشده است، مثالی می‌آورد و استنباط خودش را برای خواننده مؤکّد می‌کند؛ قضیه مربوط می‌شود به‌عصر هارون‌الرشید و دوران وزارت برمکیان که وقتی هدایای سنگین علی بن عیسی بن ماهان را بر هارون عرضه کردند، هارون روی به‌یحیی برمکی کرد و گفت:

”این چیزها کجا بود در روزگار پسرت فضل؟ (توضیح آن است که پیش از آن مدّتی فضل بن یحیی عامل خراسان بوده و در آنجا از سوی خلیفه حکومت داشته است) یحیی گفت زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد، این چیزها در روزگار امارت پسرم در خانه‌های خداوندان این چیزها بوده به‌شهرهای عراق و خراسان. هارون از این جواب سخت طیره شد“.

بیهقی با نگاهی نافذ برای نشان‌دادن تصویری صادق از جامعة عصر خویش به‌هرسو می‌نگرد و ناخرسندی خود و همة دانندگان بیدار را از اوضاع تاریخی و فرهنگی و اقتصادی آن روزگار می‌نمایاند. برای نشان دادن پریشانی خراسان در سال 431 و انحطاط روزگار مسعود، صحنه‌ای عبرت‌انگیز و در عین حال تصویری گویا از پریشانی کار و تیز شدن چنگال دشمنان و تباهی و سراشیب کار مسعود مجسّم می‌کند. ببینید:

”و بند جیحون از هر جانبی گشاده کردند و مردم آمدن گرفتند به‌طمع غارت خراسان، چنانکه در نامه‌ای خواندم از آموی که پیر زنی را دیدند یکدست و یک چشم و یک پای در دست، پرسیدند از وی که چرا آمدی؟ گفت شنودم که گنج‌های خراسان از زیر زمین بیرون می‌کنند من نیز بیامدم تا لختی ببرم. و امیر ازین اخبار بخندیدی، امّا کسانی که غور کار می‌دانستند بر ایشان این سخن صعب بود“.

عمقی که در این فاجعه هست از همان تصویری که از پیر زن دست داده کاملاً پیداست ”یکدست و یک چشم و یک پای“، امّا بیهقی با تأکید بر عبارت ”کسانی که غور کار می‌دانستند“ تلخی طنز را در کام خواننده بیشتر می‌کند. اگر امروز ما به‌برکت اطلاعات جزیی و دقیقی که بیهقی از روزگار خود به‌دست داده می‌توانیم تصویری گویا از جامعة غزنوی عصر مسعود و زوایای آن ترسیم کنیم.  بی‌تردید لختی از این توفیق در گرو شیوة بیان مشخص و طنز و طعنه‌های گویایی است که بیهقی شعر گونه و با نسق و سامانی ویژه در صفحات تاریخ زرّین خود به‌یادگار گذاشته است.

در ادامة وضعیت چاکران در روزگار غزنوی، طعنه به‌عنوان ابزاری برای سرکوفت زدن و در هم شکستن افراد در تاریخ بیهقی نمونه‌هایی دارد. در پژوهشی که پیش از این انجام شده . به‌برخی از ویژگی‌های طنز و به‌خصوص به‌کار کرد آن در برخی از فروگیری‌ها و توطئه‌های تاریخ بیهقی اشاره شده است. در اینجا به‌جنبه‌های دیگری از هنر طعن و طنز بیهقی خواهیم پرداخت. از قول استادش بونصر مشکان نقل می‌کند که بوالفتح بستی (و او غیر از ابوالفتح بستی شاعر معروف است) را دیدم که خلقانی پوشیده و مشگکی در گردن، گفت بیست روز است ستوربانی می‌کنم ظاهراً به‌جرمی که خواجه حسن میمندی از او دیده و وی را برای تنبیه به‌این کار گماشته است، از بونصر می‌خواهد که شفاعت وی پیش خواجه برد و او در فرصت مقتضی این کار را کرد و خواجه او را بخشید. بوالفتح پیش خواجه آمد به‌او گفت:

”از ژاژخاییدن توبه کردی؟ گفت: ای خداوند مشک و ستورگاه مرا توبه آورد“.

گفته‌اند که ”زبان وسیله‌ای است برای ایجاد ارتباط و کنترل“. در تاریخ بیهقی قدرتمندان با همین زبان تند کنایه‌آمیز به‌خوبی می‌توانند رعایا و حتّی گردنکشان را کنترل کنند. در مجلس سلطان با حضور خواجه حسن میمندی، وقتی با تمهید بوسهل، حسنک را با بی‌حرمتی تمام می‌آورند، همه به‌حرمت پیشین او خواه و ناخواه برمی‌خیزند.

”بوسهل بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست نه تمام، و بر خویش می‌ژکید. خواجه احمد او را گفت: در همه کارها ناتمامی. وی نیک از جای بشد“.

جناسی که در دو کلمة کوتاه و معنی‌دار «نه تمام» و «ناتمام» موجود است و هنر طعنه‌ای که در آن به‌کار رفته، بی‌درنگ تحسین خواننده را برای این سخن مؤثّر برمی‌انگیزد و باور او را به‌این که با سخن می‌توان حتّی آدم گستاخ و با شرارتی مثل بوسهل را در آن موقعیت خطیر و سرنوشت‌ساز بر جای خود نشاند، بیشتر می‌کند. این میمندی یا به‌قول بیهقی «گرگ پیر» بارها از زبان برندة خویش برای کنترل سرکشان و معاندان خویش سود برده و از کار کرد بیانی تیر و طعنه هرگز غافل نمانده است هرچند خود او هم در مقابل هدف طعن و طنز سلطان قرار بگیرد و دم نتواند که برآورد. در دورة اوّل وزارت خواجه در زمان امیر محمود سلطان که از قدرت نمایی و ناز و کبریای وی لابد بستوه بوده به‌تعریض دربارة وی باری گفته بود:

”تا کی ناز این احمد؟ نه چنان است که کسان دیگر نداریم که وزارت ما بکنند، اینک یکی قاضی شیراز است“ (و قاضی شیراز در آن زمان کدخدای هند بود). بیهقی با روشن‌بینی اظهار نظر می‌کند: ”و این قاضی شیراز ده یک این محتشم بزرگ نبود، امّا ملوک هرچند خواهند گویند و با ایشان حجّت گفتن روی ندارد به‌هیچ‌حال“.

و میمندی به‌این دلیل کینة قاضی شیراز را به‌دل گرفته بود تا زمان لازم با زخم زبان زهر خودش را بریزد. در دورة دوم وزارتش زمانی که مسعود می‌خواهد احمد ینالتگین را به‌هندوستان بفرستد میمندی به‌دروغ از قول سلطان به‌او می‌گوید:

”آنجا مردی دراعه‌پوش است چون قاضی شیراز و از وی سالاری نیاید ”… وقتی احمد عازم هند می‌شود، تأکید می‌کند“ آن مردک شیرازی بناگوش آگنده چنان که دست بر رگ تو ننهد و ترا زبون نگیرد“.

بعد هم بیهقی پس از طغیان احمد ینالتگین در سال 424 این‌گونه قضاوت می‌کند:

”و احمد ینالتگین بر اغرا و زهره برفت و دوحبه از قاضی نیندیشید در معنی سالاری“اکنون که سخن از احمد ینالتگین در میان است، مناسب می‌دانم این طنز تلخ دیگر بیهقی را دربارة وی مطرح کنم که به‌نوعی دیگر پرده از اسرار اجتماعی عصر غزنوی برمی‌دارد. که:

”و این احمد مردی بود شهم و او را عطسة امیر محمود گفتندی و بدو نیک بمانستی و در حدیث مادر و ولادت وی و امیر محمود سخنان گفتندی و بوده بود میان آن پادشاه و مادرش حالی به‌دوستی. حقیقت خدای عزّ و جلّ داند“.

گذشته از طنز آگاهانه و تلخی که در این عبارت رخ می‌نماید، گویی در ماضی بعید «بوده بود» طنز دیگری است که بعید بودن حالی را که بوده و اتفاق افتاده بیشتر و در عین پوشیدگی عریان‌تر می‌کند.

سال‌های پایانی حکومت مسعود اوضاع بشدت نابسامان و خارج از کنترل می‌نماید امّا برخی هنوز می‌پندارند که می‌توانند بر تاریخ فایق آیند. این است که زبان چاکران درازتر و زخم زبان‌ها کاری‌تر می‌شود. در سال 426 یعنی آغاز دروة بحرانی حکومت مسعود وقتی خبر غارت هارون در خوارزم به‌سلطان رسید، ”وزیر احمد عبدالصّمد گفت: زندگانی خداوند دراز باد هرگز به‌خاطر کس نگذشته بود، که از این مدبّرک این آید و فرزندان آلتونتاش همه ناپاک برآمدند و این مخذول مدبّر از همگان بتر آمد“. کلمات «مدبّرک»، «ناپاک»، «مخذول مدبّر» و «بتر»، حربه‌های کاری وزیری است که با خشماگینی و کار کرد طعنه‌آمیز خود بر سر آدم ناسپاسی فرود می‌آید که از پشت بر ولی نعمت خود خنجرزده و اینک غرامت طغیان خویش را باز پس می‌دهد. ملاحت طعنه‌های بیهقی دامن دوستان وی را هم می‌گیرد. گویی او نمی‌تواند هنر ملیح و مؤثر طنز را از کسی دریغ دارد و خود او هم برای پیشبرد کار خویش از آن سود می‌جوید. وقتی در سال 422 میمندی برای بار دوم وزیر می‌شود ظاهراً با قبای ساده‌ای به‌دیوان می‌آید، بیهقی آن سوی قضیه را هم می‌بیند و با همه حرمتی که برای وزیر قایل است، می‌گوید:

”از ثقات او شنیدم که بیست و سی قبا بود او را یک‌رنگ که یک سال می‌پوشید و مردمان چنان دانستندی که یک قباست و گفتندی سبحان الله این قبا از حال بنگردد. اینت منکر و بجد مردی؛ و مردیها و جدهای او را اندازه نبود“.

بیهقی پروردة دامن بونصر مشکان و ادب‌آموز مکتب اوست. هر هنری که بیهقی دارد بهتر و فاخرترش را باید نزد بونصر جست و اگر روزی مسلم شود که این همه نامه و رساله که از بونصر در متن تاریخ بیهقی آمده به‌راستی انشای خود اوست، باید بر استادی که توانسته شاگردی چون بوالفضل بپرورد، به‌راستی درود فرستاد. بیهقی برخی از طعنه‌های بونصر را در متن تاریخی که تصنیف می‌کرده آورده است و نشان داده که استادش در طنز و طعنه نیز به‌راستی استاد بوده است. وقتی خبر مرگ بوقی پاسبان را، که از تربیت یافتگان محمود و از زمرة پدریان بود، بیاوردند، خطاب به‌مسعود، ”استادم گفت: … امّا خداوند بداند که بوقی برفت و بنده او را یاری نشناسد در همه لشکر که به‌جای وی بتواند ایستاد. امیر جوابی نداد و به‌سر آن باز نشد که بدان سخن خدمتکاران دیگر را خواسته است، که هرکس می‌رود چون خویشتنی را نمی‌گذارد“. بعد هم خود او قضاوت می‌کند که:

”و حقّا که بونصر راست گفت که چون بوقی دیگر نیاید“.

لازم معنی این طعنه، که مسعود دردش را در مغز استخوان خود احساس کرده بود، این است که در دوران حاکمیت تو هیچ بندة لایقی تربیت نشده و آنچه هست از گذشته‌هاست که هر که می‌رود جایش خالی می‌ماند. اگر همین یک طعنه از بونصر در تاریخ مانده بود می‌توانستیم به‌گستاخی و حق‌گویی و زبان‌آوری وی ایمان بیاوریم و بپذیریم که در این میدان چون او چندان زیاد در تاریخ پر افت و خیز ما نمی‌توانسته است ببالد.

زنان بیهقی هم مثل مردان، نادره گفتار و استوار کارند. مردان گربز و سیاستگر و رنگارنگ چندان بر تاریخ بیهقی سایه افکنده‌اند که زنان نادره کار و تاریخ‌ساز و جگرآوری چون حرة ختلی و مادر حسنک در سایه قرار گرفته‌اند. یکی از آن زنان که البتّه نه از صحنة تاریخی عصر بیهقی که از خلال داستانواره‌های تاریخی و برای تأکید وقایع کتاب وی جاودانه شده‌اند، مادر عبدالله زبیر است، که اتفاقاً به‌نیّت هماوردی و همسانی با مادر حسنک نامش به‌میان آمده است. او هم زنی است جگرآور و مردانه‌کار و با همه نابینایی دل بیدار و سر هوشیار، پسرش عبدالله در کعبه به‌محاصرة حجّاج می‌افتد و به‌توصیة مادر می‌ماند چون کوه تا از پای درمی‌آید وقتی جنازة پسر را پس از مدّتها که بردار بوده، می‌بیند، می‌گوید:

”گاه آن نیامد که این سوار را از این اسب فروآورند؟“.

نویسندگان توانا در زبان قاعده افزایی می‌کنند یعنی با عبور از جریان عادی زبان هنجارهای تازه‌ای می‌آفرینند که یا پیش از آنان وجود نداشته یا اگر داشته با کار کردی متفاوت ظاهر می‌شده است. بیهقی در این میدان هنجار آفرینی‌های شورانگیزی از خود نشان داده است. یک از آنها همین طرز بیان تازه ای است که در مسیر استفاده از واژه‌ها و مفاهیم کنایه‌آمیز خود را نشان می‌دهد که می‌توان از آن به‌قول جورج اورول به«گفتار جدید» یاد کرد گفتاری که حاکمان عصر می‌توانند حاکمیت مطلق خود را با آن در جامعه مستقر کنند. در این زبان مفاهیم و واژه‌ها در ساحت‌های جدیدی به‌کارگرفته می‌شوند که نویسنده را قادر می‌سازد به‌نقطة عزیمت خاصّی متوجّه شود. رنگارنگی کنایه‌ها و تعبیرات دو پهلوی بیهقی علاوه بر ظاهر مسایل از لایه‌های پنهانی زبان هم پرده برمی‌دارد و او را قادر می‌سازد که نگفته‌های بسیاری را پشت واژه‌هایی اندک پنهان کند.

وقتی می‌خواهد سرانگشت پنهان کسانی را که از پشت پرده صحنه‌گردانان اصلی حوادثند و جربان امور را به‌سمت و سویی که خود می‌خواهند راهبری و هدایت می‌کنند، از «وزرای نهانی» و «وزیری پوشیده کردن» سخن به‌میان می‌آورد.

زمانی که خواجه حسن میمندی برای بار دوم در روزگار مسعود وزارت را می‌پذیرد و قرار است فردای آن خلعت وزارت پوشد، دربارة بوسهل زوزنی به‌بونصر مشکان می‌گوید:

”این کشخانک، چنان پندارد که اگر این شغل پیش گیرم، ایشان را این وزیری پوشیده کردن برود“.

جای دیگر در اشاره به‌داستان باز ستاندن اموال صلتی امیر محمّد از عیان و صدور ایضاً در اشاره به‌بوسهل می‌گوید:

”بونصر برفت و پیغام سخت محکم و جزم بداد و سود نداشت (یعنی در امیر تأثیر نکرد) که وزراءالسوء کار استوار کرده بودند“.

در بیهقی گاهی تعریض تلخ در وجه استعمال کلمه خود را می‌نماید. «ایستادن» در فارسی فعل لازم است و ظاهر امر چنین است که از آن متعدی ساخته نمی‌شود، امّا وقتی بیهقی به‌قصد این فعل را برخلاف قاعدة زبان متعدی می‌کند و مثلاً می‌گوید در داستان حسنک:

”دو پیک ایستانیده بودند که از بغداد آمده‌اند“.

با همین تصرّف اندک، امّا مقتدرانه و از سر آگاهی می‌خواهد تعریضی را گوشزد کندکه وقتی خواننده بر آن واقف گشت از درون به‌عمق فاجعه پی ببرد و تلخی کار در کام جانش بنشیند.

تصویرهای مبالغه‌آمیز بیهقی از افراد و کارهایی که می‌کنند آنجا که تعریض‌مند و کنایه‌آمیز از آب درمی‌آید، تأثیر بلاغی در خواننده برمی‌انگیزد.

”و دیگر آن آمد که سپاه سالار غازی گربزی بود که ابلیس لعنه الله او را رشته بر نتوانستی تافت“.

از شگردهای ادبی بیهقی در مسیر تأثیرگذاری گلچین سخنان طنزآمیز دیگران است و به‌رشته کشیدن آن در سلک عبارتی که می‌دانیم گویندة آن می‌توانسته است خود وی باشد. بشنویم این سخن دردناک و زهرآگین را که از دل بیهقی امّا به‌ظاهر از زبان غیرطرح می‌شود در مورد ابوالقاسم رازی که برای برادر سلطان امیر نصر، والی خراسان کنیزک می‌آورد و صله و عنایت‌نامه می‌گرفت.

”و از پدر شنودم که قاضی بوالهثیم پوشیده گفت: و وی مردی فراخ مزاح بود. ای بوالقاسم یاددار، قوادی به‌از قاضی‌گری“.

یکی از شیوه‌های بدیع هنز طنزپردازی در تاریخ بیهقی لقب دادن کنایه‌آمیز به‌افراد و اشخاص مورد نظر است. این شیوه یکی از طبیعی‌ترین روش‌های طنز و تعریض در میان عامه نیز بوده و در همة دوره‌های تاریخی هم رواج داشته است کما این‌که در ایران هنوز هم معمول است. افراد با ذوق به‌کسانی که خوش‌شان نمی‌آید لقب کنایه‌آمیز می‌دهند که معمولاً واژه یا صفتی است که به‌گونه‌ای مبالغه‌آمیز آن صفت مذموم آنان را برجسته می‌کند. این‌گونه القاب و صفات چون غالباً طنزآمیز است به‌سرعت در میان مردم رواج پیدا می‌کند و حتّی با عدول از مورد اصلی در موارد مشابه و در نقطه‌های دور دست‌تری از زادگاه و خاستگاه آن به‌کار می‌رود و اگر قابلیت لازم را داشته باشد به‌تدریج به‌یک طنز فراگیر و عام و فاقد شأن نزول و بی‌صاحب بدل می‌شود درست چیزی مثل امثال سایر. ظاهراً استفاده از این‌گونه القاب و صفات در جامعة جاهلی و عصر نزول قرآن هم با شدت رایج بوده و مشکلاتی در جامعه ایجاد می‌کرده است به‌همین سبب در قرآن از دادن لقب، که البتّه منظور القاب بد و قدح‌آمیز و طعن و تسخر است، صریحاً نهی شده است که: «لاَیَسْخَرْ قَوْمٌ مِّنْ قَوْمٍ عَسی اَنْ یَّکُِوْنُوْا خَیْراً مِّنهَمْ وَلاَ ِنسَآءٌ مِّنْ نَِّسَآءٍِ عَسی اَنْ یَّکُنَّ خَیْراً مِّنْهُنَّ وَ لاَتَلْمِِزُوْآ اَنْفُسَکُمْ وَ لاَتَنَابَزُوْا بِالْاَلْقَابِ». مفسّران در خصوص لقب‌دهی و بدگویی و نیز دربارة همزه و لمزه (رنجاندنبه‌زبان و با اشارة سر و چشم) و شأن نزول آیات مربوط مفصّل بحث کرده‌اند.

استفاده از این‌گونه القاب و صفات چون بار معنایی و عاطفی خاصی دارند در کتب تاریخ معمول نیست، امّا بیهقی برخلاف سنّت از آنها با دقّت و شدّت استفاده کرده است. این‌گونه القاب را به‌طور کلّی در بیهقی می‌توان به‌دو دستة عمده تقسیم کرد. نخست آنها که متضمن خشم و تعریضند و دیدگاه گوینده را نسبت به‌شخص مورد اتهام مشخّص می‌کنند از قبیل:

گاوان طوس= در مورد مردم طوس که از گذشته‌ها شایع بوده که مردم طوس را «گاو» می‌گفته‌اند. در قضیة حملة طوسیان به‌نشابور:

”طوسیان… با بانگ و شغب و خروش می‌آمدند، دوان و پویان، راست، چنانکه گویی کاروان‌سرای نشابور همه در گشاده است… تا گاوان طوس خویشتن را بر کار کنند و بار کنند و باز گردند“.

کیایی فراخ شلوار: در مورد افراد لشکری ری.

مسعود در سال 422 وقتی که می‌خواهند برای ری کدخدای جدیدی بفرستند می‌گوید:

”در همة عراق توان گفت مردی لشکری چنانکه به‌کارآید نیست. هستند گروهی کیایی و فراخ شلوار“.

ترک ابله: در مورد طغرل عضدی:

در مورد این طغرل که ارسلان خان اصم به‌سلطان محمود داده بود می‌گوید:

”و این ترک ابله این چربک بخورد و ندانست که کفران نعمت شوم باشد“.

مردک شیرازی بناگوش آگنده: قاضی شیراز:

”آن مردک شیرازی بناگوش آگنده چنان خواهد که سالاران بر فرمان او باشند“.

سگ قرمطی: حسنک، در مجلس سلطان:

”بوسهل را طاقت برسید، گفت: خداوند را کراکند که با چنین سگ قرمطی که بردار خوهند کرد به‌فرمان امیرالمؤمنین چنین گفتن؟“

طغرل مغرور

سگ ناخویشتن شناس نیم کافر: افشین.

احمد بن ابی‌داود:

”این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بوالحسن افشین“.

ناخویشتن شناس: بلگاتگین و علی دایه

”سالار بگتغدی مرا پوشیده به‌نزدیک بلگاتگین و علی (دایه) فرستاد و پیغام داد که این دو ناخویشتن شناس از حد می‌بگذرانند“.

کشخانک: بوسهل زوزنی:

”و این کشخانک و دیگران چنان می‌پندارند که اگر من این شغل پیش گیرم، ایشان را این وزیری پوشیده کردن برود“.

کشخانان: حصیری و…

”این کشخانان احمد حسن را فراموش کرده‌اند بدان که یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند. بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند“.

چاکر پیشگان خامل ذکر کم مایه: سعید صراف و…

”و پیداست که از سعید صراف و مانند وی چاکر پیشگان خامل ذکر کم مایه چه آید“.

دستة دوم القاب عامتری است که در آن به‌جای خشم مایة بیشتری از طنز نهفته است در نتیجه چنین به‌نظر می‌رسد که عمومیت بیشتری داشته باشد.

مخنّث: بلگاتگین/علی ماده: علی دایه

کور و لنگ: بگتغدی، همگی در این عبارت:

”ترکان این دو سالار را به‌ترکی ستودندی و حاجب بزرگ بلگاتگین را مخنّث خواندندی و علی دایه را ماده و سالار غلامان سرایی را «بگتغدی» کور و لنگ و دیگران را همچنین هرکسی را عیبی و سقطی گفتندی“.

گرگ پیر: میمندی

”برخاست (میمندی) و به‌دیوان رفت و سخت اندیشه‌مند بود، و این گرگ پیر گفت: قومی ساخته‌اند، از محمودی و مسعودی، و به‌اغراض خویش مشغول، ایزد عز ذکره عاقبت به‌خیر کناد“.

گرگ پیر: احمد عبدالصّمد، کدخدای آلتونتاش

”این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش“.

 البتّه باید دانست که این تعبیر در زبان بیهقی قدح‌آمیز و منفی نیست و بیشتر تجربه‌کاری و دنیا دیدگی طرف منظور است. چیزی شبیه آنچه امروز می‌گوییم «گرگ بالان/باران دیده».

گربز: غازی/خر: اریاروق

هردو در این عبارت:

”طرفه آن است که در سرایهای محمود خامل ذکرتر ازین دو تن کس نبود. لکن هردو دلیر و مردانه آمدند، غازی گربزی از گربزان و اریاروق خری از خران“.

شگرد دیگر نوشخندان در سخن بیهقی را من چیزی یافته‌ام که می‌توان آن را یاد کرد نوستالژیک گذشته خواند و در اینجا از آن با عنوان نوعی از «دریغیاد» می‌آورم.

از کی ما گذشته نگر شدیم و همة زیباییها را و شیرینیها را پشت سر خود دیدیم؟ هنوز به‌درستی معلوم نیست. اگر نتوانیم دلیل و منشأیی برای آن پیدا کنیم ناگزیریم بپذیریم که این باز می‌گردد به‌عالم مثل و یا به‌تعبیر اسلامی آن «عالم ذر» که در آن اسطوره‌ها برای آدمی درخشش خاصی دارد. از هر دوره‌ای که دور می‌شویم تلخی‌های آن را از یاد می‌بریم و تنها شیرینی‌ها و زیبایی‌های آن برایمان می‌ماند. از همین روست که وقتی پشت سر خود را نگاه می‌کنیم همه چیز آن را زیبا می‌بینیم و دایم نگاهمان به‌پشت سر حسرت‌آمیز و توأم با درد و دریغ است.

بیهقی هم مثل بسیاری شکوه و زیبایی تاریخ را در گذشته دیده و همیشه بر آنچه درگذشته بوده دریغ می‌خورده است. یاد کرد گذشته در بیهقی با تلخکامی از زمان حاضر توأم و در نتیجه نسبت به‌زمان خود او تعریض‌آمیز از آب درآمده است.

پس از ذکر داستان بوالقاسم رازی که قوادی می‌کرد و مال و جاه می‌اندوخت و به‌دنبال آن برای خود غاشیه‌داری تعبیه کرده بود، بیهقی دردآلود به‌هم ریختگی اجتماعی و بی‌ضابطگی زمانة خود را اینگونه به‌تصویر می‌کشد:

”اکنون هرکه پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید، پیش او غاشیه می‌کشند“.

جای دیگر، وقتی خواجه علی میکائیل به‌عنوان امیرالحاج از سوی مسعود معین می‌شود:

”… و یکشنبه هشت روز مانده ازین ماه خواجه علی میکائیل خلعتی فاخر پوشید چنانکه درین خلعت هشت مهد بود و ساخت زر و غاشیه، و مخاطبه خواجه؛ و «خواجه» سخت بزرگ بودی در آن روزگار، اکنون خواجگی طرح شده است و این ترتیب گذشته است“.

بیهقی به‌نقل از عبدالرّحمن قوال به‌داستان جنگ قلعت او کار اشاره می‌کند که:

”سخت محتشم بود و هزار سوار خیل داشت. جنگ قلعت بخواست و پیشامد با سپری فراخ و پیاده بود. با نصر و بوالحسن خلف با عراده انداز گفتند پنجاه دینار و دو پاره جامه بدهیم اگر او کار را برگردانی. وی سنگی پنج و شش منی راست کرد و زمانی نگریست و اندیشه کرد و پس رسن‌های عراده بکشیدند و سنگ روان شد و آمد تا بر میان او کار، در ساعت جان بداد ـ و در آن روزگار به‌یک‌سنگ پنج منی که از عراده بر سر کسی آمدی آن کس نیز سخن نگفتی ـ“.

شادروان فیاض در حاشیة این عبارت اخیر نوشته است: ”جملة معترضه گویا طیبتی است از خود بیهقی“. و حق با اوست.

دریغیادهای تاریخ بیهقی به‌زمان مؤلّف آن منحصر نمی‌ماند در روایت‌ها و داستانک‌هایی هم که برای تعلیل وقایع کتاب خود از تاریخ نقل می‌کند گاهی چنین دریغیادهایی به‌چشم می‌خورد.

بعد از آن که یحیی برمکی در مورد هدایای علی بن عیسی سخنی چنان درشت به‌هارون گفت، هارون روز دیگر گله‌مندانه به‌یحیی گفت:

”ای پدر چنان سخنی درشت دی در روی من بگفتی، چه جای چنان حدیث بود؟ یحیی گفت زندگانی خداوند دراز باد، سخن راست و حق درشت باشد، و بود در روزگار پیشین که ستوده می‌آمد، اکنون دیگر شده است، و چنین است کار دنیای فریبنده که حال‌ها بر یک سان نگذارد“.

و در فرجام باید گفت در بیهقی طنز هست به‌شیوه‌ها و شگردهای گوناگون برای تأکید وتأثیر کلام: از طعنه و کنایه و هزل و مزاح گرفته تا لقب دادن طنزآمیز و دریغیاد. بخشی از ادبیت کتاب بیهقی به‌همین شگردهاست که استادی او را در نویسندگی فارسی مسلّم می‌دارد..

منبع استادان زبان فارسی هند ایران http://www.hendiran.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۱ ، ۰۶:۰۵
رضا حارث ابادی
منبع دکتر ابوالقاسم رحیمی استاد زبان وادبیات  فارسی دانشگاه تربیت معلم شهرستان سبزواروبلاگ زین کلک آتشین http://zinkelkeatashin.blogfa.com/

چه آسوده، چه راحت و چه ناعادلانه و بی انصاف، گاه، شماری از ما حکم می دهیم، محکوم می کنیم و نه انگشت اتهام را به سوی کسی یا کسانی نشانه می رویم، بلکه مُهرِ محکومیّت را بر پیشانی آنان می زنیم و سپس، باد هم به غبغب می اندازیم که:

«من آنم که رستم بُوَد پهلوان»...!

راستی که چه ناعادلانه و بی انصاف....! چه ناعادلانه و بی انصاف...! محکوم کردن ساده است؛ شاید ساده ترین کارها؛ امّا عمیق بودن، به ژرفا نگریستن،نگاهی تحلیلی داشتن و از همه مهم تر، خود را به پرسش و بازخواست گرفتن، کاری نه ساده، که دشوار است؛ دشوارتر از آن چه تصوّر کنی و یا به اندیشه آوری:

«ندانستم که این دریا، چه موج خون فشان دارد!».

اصولا، درگیر شدن با اندیشه های خود، خود را به بازخواست گرفتن، در برابر خود ایستادن، انگشت اتّهام را به سوی خود  برگرداندن و مُهرِ محکومیّت را بر پیشانی خود کوفتن، کاری است کارستان که از عهده ی هر ناتوان ضعیفی بر نمی آید، عزمی بلند می خواهد و جانی سترگ:

           جانِ جان ها می کند هر دم نثار                     گوهر تصمیم را از بهر یار

کم، اندک و انگشت شمارند بزرگانی که خود را به بازخواست می گیرند، از خویش بازخواست می کنند و صادقانه و حقیقت خواهانه، به جستُ و جوی راستی و درستی برمی خیزند و چنین است چشم که باز می کنی و به اطراف که می نگری، بسیار کسان را می بینی که تمام همُّ و غم و هوشُ و حواس خود را، تنها و تنها در این به کار گرفته اند که خویش را مبرّا کنند، بار سنگین خطا و اشتباه را به دوش دیگران بگذارند و در این کار تا آن جا پیش بروند که بگویند: «من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود!» دیده اید آیا تنیس بازانی را که هنگامی که توپ را به درستی در میدان حریف مسابقه ای خود فرود نمی آورند، چگونه با خشونت به راکت نگاه می کنند و سپس، با شدّت و ناراحتی تمام، راکتِ بی گناه را به زمین می کوبند؟ دیده اید؟ این رفتار، تنها نمونه ای است از بسیاری از این گونه رفتارها؛ رفتارهایی همه در جهت آن که تقصیر خود را به دوش دیگران بیندازیم و دیگران را مقصر قلمداد کنیم. جالب این جاست که گاهی، پس از آن که ما کاستی ها و خطاهای«خود» را بر دوش «دیگران» می نهیم، همانان را، بی گناهان را، آن چنان مقصّر می شماریم، که طلبکارشان هم می شویم و حتّی جانشان را هم می گیریم؛ می گویید نه، ببینید حکایتی را در گلستان. در گلستان با گروهی از دزدان رو به رو می شویم؛ دزدانی که «بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و]مردمان[ از ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب». هیچ تردیدی نیست که این رفتار آنان، دزدی، رفتاری نابهنجارانه و ضداجتماعی است، در این هیچ تردیدی نیست؛ سخن امّا این جاست که چرا اینان دزد شده اند ودزدی را، که کاری است همواره همراه با ترس، وحشت، نگرانی، اضطراب، خطر ، گرفتاری، مرگ و... را برگزیده اند؟ این را آیا ما محکوم می کنیم؟ این سخن، البته به معنای آن نیست که در برابر نابهنجاری آنان سکوت کنیم و یا مانع دزدی آنان نشویم و یا آن که رهایشان بگذاریم، نه، بلکه به معنای آن است که «در هر معلول، علّتی یا علّت هایی چند را هم بیابیم». پس از مدّتی دزدان گرفتار می شوند: «مردان دلاور از کمین گاه بِدَر جستند و دست یکان یکان بر کَتِف بستند» و سپس آنان را «بامدادان به درگاه مَلِک حاضر آوردند». رفتار مَلِک(حاکم؛ پادشاه) بسیار عجیب و تأمل آور است: « مَلِک همه را بکشتن فرمود!»؛  جالب آن که در میان این گروه، نوجوانی نو رسیده، کم سنُّ و سال هم بود: «در آن میان جوانی بود میوه ی عُنفُوانٌ شبابش نو رسیده و سبزه ی گلستانِ عذارش، نو دمیده». شگفتی و عجیب بودنِ کار مَلِک در این جاست که او یک بار هم از خود نمی پرسد که «راستی چرا این بیچارگان دزد شده اند و اگر هم به دلیل رفتارهای نادرست حکومت من، اینان تبهکار شده اند، چرا فقط آن ها را باید مجازات کنیم؟ چرا؟» می بینیم که کار به این سادگی ها نیست و مسائل اجتماعی و روابط انسانی تأمّل می طلبد، درنگ می خواهد و البته بینش. جالب تر آن جاست که این جنابِ مستطابِ مَلِک، نه تنها خود را محکوم نمی بیند، بلکه وقتی کسی از تربیت پذیری نوجوان می گوید و از او می خواهد که نوجوان دزد را نکشد، ایشان دزدان را گرگ و آن نوجوان را گرگ زاده می خواند: «مَلِک را از این سخن تبسّم آمد و گفت:

عاقبت گرگ زاده گرگ شود                         گرچه با آدمی بزرگ شود  »

و کسی هم نیست-شاید هم باقی  نگذاشته بودند- که به این جناب مستطاب بگوید: این تو هستی که گرگی؛ گرگی در لباس میش ؛ این تویی که  مردمان را بدین بیچارگی کشاندی که دزدی پیشه کنند و تبهکاری در پیش گیرند و چنین سر به باد دهند و آنگاه ، مادران خویش را داغدار کنند! و مگر نه این است که «فقرنزدیک است که به نفی حقیقت بینجامد». دیگر بار تأکید می کنم که سخنِ این نگارنده، به معنای تأیید دزدی تبهکاران نیست، بلکه تأکید بر این نکته است که در بررسی مسائل انسانی، باید عمیق تر نگریست و تحلیلی تر برخورد نمود، تا به ریشه ها راه بُرد و دلایل را باز جُست وگرنه، محکوم کردن زیردستان یا دیگران، شاید ساده ترین کارها باشد. سخن بسیار است و دردهای جان صاحب این قلم، بسیارتر. از خداوند مهربانان دادگر می خواهم که با زمینه سازی های شایسته، به من، به تو، به ما، به همگان، چنان بینشی ارزانی شود که در پوسته نمانیم و به هسته راه بریم، برگ های زرد را از ریشه های خشک بدانیم و آگاه باشیم که:

                  گرچه تیر از کمان همی گذرد                         از کماندار بیند اهل خِرَد

خِرَد، این گوهر خدایی، از آنمان و خداوند مهربانان دادگر نگهدارمان..... بدرود یاران...! بدرود....!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۱ ، ۰۶:۰۷
رضا حارث ابادی

همه حج می روند، ما حج بیاوریم

شاید باری که بر دوشمان است از این هم سنگین تر باشد ، شاید صفای کودکیمان را اینجا ، جا گذاشته ایم ، شاید خانه آخرتمان از این بدتر است ، شاید مردم نتوانند از پشت شیشه های غبار گرفته ی ماشین هایشان ، زیبایی و طراوت نوجوانیمان را ببینند ،شاید آنچه در دنیا می جستیم از این هم بی ارزش تر بود و شاید کودکی و پیریمان را اندوهی چنین فرا گرفته باشد ،چشمها را باید شست

 طبق آمار بانک جهانی در سال 2008 درآمد کشور عربستان از توریسم یا به زبان ساده خانه کعبه معادل مبلغ 29.865.000.000.-دلار یا قریب سی میلیارد دلار بوده است.
زائرین ایرانی که بصورت تمتع ویا عمره در همان سال به مکه رفته اند 1.937.000 نفر بوده اند که مجموعا مبلغ 4.879.000.000 دلار یا بعبارتی قریب به مبلغ پنج میلیارد دلار درآمد تقدیم اقتصاد پادشاهان عربستان کرده اند و در میان تمام کشورهای اسلامی مقام اول را به خود اختصاص داده اند.
نظر باینکه هواپیمائی جمهوری اسلامی قدرت جابجائی این همه زائر را نداشته است 
شرکت هواپیمائی عربستان قریب به 54 درصد از زائران ایرانی را به خود اختصاص داده است....
طبق گزارش مقامات دیپلماتیک ایران در سال 2008 
ماموران کشور عربستان بدترین و توهین آمیز ترین رفتار را با زوار ایرانی داشته اند و ایران از لحاظ توهین ماموران عربستان مقام اول را به خود اختصاص داده است.
علمای عربستان در همان سال فتوی صادر کرده اند که ایرانیان شیعه کافر هستند.
طبق یک گزارش دیپلماتیک دیگر زائران ایرانی ناخواسته ترین و منفورترین خارجی ها در عربستان محسوب می شده اند.
با یک حساب سرانگشتی بوسیله 
پولی که ایرانیان سالانه به عربستان تقدیم می کنندمی توان تعداد 170.000 مسکن روستائی احداث کرد...
یا میتوان 714.286 فرصت شغلی کشاورزی یا 200.000 فرصت شغلی صنعتی برای جوانان ایجاد کرد
یا میتوان10.000.000.000 متر مربع ساختمان مدرسه و ورزشی در کشور ایجاد کرد
ویا میتوان با پول حجاج دوسال یک پالایشگاه سوپر مدرن با ظرفیت 75000 بشکه احداث کرد
ویا با پول پنج سال حجاج میتوان ایران را به صادر کننده بنزین مبدل ساخت و دیگر برای واردات بنزین محتاج اعراب نبود....
اما افسوس که با پول حجاج ایرانی قمارخانه های فرانسه توسط شاهزادگان عربستان که انحصار بیزنس حج را در اختیار دارند آباد میشود.....و تا رسیدن ایرانیان مسلمان به مرحله فکرکردن در بهینه هزینه کردن پول برای نزدیکی به خدا راه بسیار درازی در پیش است
.

 دل خوش از آنیم که حج میرویم  

غافل از آنیم که کج میرویم
کعبه به دیدار خدا میرویم 

او که همینجاست کجا میرویم
حج بخدا جز به دل پاک نیست 

شستن غم از دل غمناک نیست
دین که به تسبیح و سر و ریش نیست 

هرکه علی گفت که درویش نیست
صبح به صبح در پی مکر و فریب 

شب همه شب گریه و امن یجیب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۱ ، ۱۰:۴۵
رضا حارث ابادی

گزارش تصویری درس گفتارهایی درباره‌ی بیهقی «بیهق کجاست؟»

منبع :موسسه شهر کتاب  http://www.bookcity.org/default.aspx

 نهمین مجموعه‌ی درس‌گفتارهایی درباره‌ی بیهقی به بررسی زادگاه بیهقی با عنوان «بیهق کجاست؟» اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر شیرین بیانی و محمدعلی اسلامی‌ندوشن چهارشنبه ۱۳ دی در مرکز فرهنگی شهرکتاب برگزار شد. در این نشست اسلامی‌ندوشن درباره بیهقی و کتاب جاودانش سخن گفت و بیانی نیز به ارایه مقاله‌ای با نام «بیهق کجاست؟» پرداخت.
تاریخ بیهقی مانند رُمان آموزنده و سرگرم‌کننده است
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن سخنان خود را درباره‌ی تاریخ بیهقی و بیهق چنین آغاز کرد: تمام شهرت و اهمیت بیهق به‌خاطر ابوالفضل بیهقی است که از این خطه پدید آمد و کتاب جاودانه‌اش را نوشت. به این علت، نام بیهق وابسته است به ابوالفضل بیهقی و سبزوار. البته در آن زمان بیهق خیلی معروف‌تر از سبزوار بوده. ولی بعد‌ها سبزوار اهمیت بیشتری پیدا کرده است. این اوج و حضیض شهر‌ها، جزو اسرار تاریخ است. در نقاط دیگری هم دیده شده که یک منطقه‌ای جلو می‌افتد و منطقه‌ای دیگر عقب می‌رود. جایگزینی سبزوار به‌جای بیهق از این گونه است. همچنان که تهران جایگزین ری شده و مشهد جای توس را گرفته است. این از بازی‌های تاریخ است.
اینکه چه شده است که «تاریخ بیهقی» در بین تاریخ‌هایی که در زبان فارسی در این هزار سال نوشته شده است شاخصیت بیشتری پیدا کرده، یکی دیگر از شگفتی‌ها است. «تاریخ بیهقی» تا صد سال پیش آن مقامی را که شایسته‌اش بود، به‌دست نیاورده بود. از صد سال پیش است که اهمیت آن کشف شد. آشنایی ایرانیان با نوشته‌های اروپایی که روان و ساده بود، باعث شد که به کشف «تاریخ بیهقی» و اهمیت آن بپردازند. چون «تاریخ بیهقی» روان و ساده نوشته شده است. به علت روانی و سادگی، مطبوع سلیقه‌ی ایرانی نبود.
ایرانی‌ها با نوشته‌های سنگین‌تر و تعقیددار‌تر سر و کار داشتند. به‌خصوص که از هزار سال پیش نوشته‌ها به‌تدریج سنگین‌تر می‌شد. سلیقه‌ی ایرانی نیز به همین نوشته‌های سنگین تطبیق داده شد. ایرانی‌ها نوشته‌های روان را نمی‌پسندیدند. تا اینکه صد سال پیش، برای نخستین‌بار ادیب پیشاوری این کتاب را چاپ کرد و اهمیتش شناخته شد و کم کم پی بردند که چه ارزشی دارد. تا آنکه مرحوم علی‌اکبر فیاض آن را از نو چاپ کرد. همین چاپ فیاض است که مرجعیت دارد. پس شهرت «تاریخ بیهقی» از صد سال پیش آغاز شده است.
ایران کشوری است که هرگاه نام ادبیات فارسی به میان می‌آید، ذهن‌ها به طرف شعر می‌رود. در حالی که در کشورهای غربی این نثر است که دارای اهمیت است. چون نثر با استدلال همراه است. ایرانی عکس آن بود و ملتی احساساتی شناخته می‌شد و اشراقی فکر می‌کرد. با منطق چندان سر و کاری نداشت. از لحاظ شعر باید گفت که کمتر کشوری را می‌توان یافت که از این دید با ایران برابری کند. ایران ده- بیست شاعر دارد که جهانی هستند. چون ایرانی بیشتر متوجه شعر بوده است و نثر، در نگاه او، اهمیت شعر را نداشته است.
اما در نثر فارسی سه کتاب ارزش بسیار دارد. یکی «کلیله و دمنه» نصرالله منشی است؛ و دوم «گلستان» سعدی است. اما این دو کتاب هیچ کدام به معنای واقعی نثر نیستند. بلکه نثرهایی تزیینی دارند. «گلستان» آمیخته‌ای از نثر و شعر است و «کلیله و دمنه» هم تزیینات لفظی فراوانی دارد. کتاب سوم نثر فارسی «تاریخ بیهقی» است. این کتاب از لحاظ نثر روان، منحصر به فرد است. سرنوشت خاصی هم داشته است. آن‌چه باقی مانده، یک جلد از چندین جلد کتاب است.
خود بیهقی با عبارتی دلسوزانه می‌نویسد که کتاب مرا نابود کردند. به هر حال ماجراهایی پیش آمده و بخش‌هایی از «تاریخ بیهقی» از میان رفته است. بیهقی ناظر و شاهد کار‌ها بوده و یادداشت برمی‌داشته است. مرد بسیار دقیقی بوده است. از این یک جلد باقی مانده‌ی «تاریخ بیهقی» پیداست که او دقیقا نکته به نکته را یادداشت می‌کرده است. در زمان بازنشستگی است که این یادداشت‌ها به صورت کتاب درمی‌آورد. تاریخ‌های دیگر راجع به گذشته‌هاست، در حالی که بیهقی از زمان حال سخن می‌گوید.
چند چیز در «تاریخ بیهقی» هست که در دیگر کتاب‌های تاریخ نمی‌توان یافت. اول از همه اینکه او شاهد و ناظر وقایع بوده است. روایات او دست اول است و همراه با دلایل زنده. خصوصیت دوم این کتاب، ذکر جزییات است. دیگر تامل شخصی نویسنده است. بیهقی تنها وقایع را روی کاغذ نیاورده، بلکه اظهار نظر هم می‌کند. او مورخ صاحب‌نظری است. این خصوصیت نیز در شاهنامه وجود دارد. بیهقی مسایل را به صورت بسیار زنده حکایت می‌کند. این خصوصیت بسیار مهم او، به استعداد شگرف بیهقی در نویسندگی بازمی‌گردد.
 اینکه توانسته است موضوعات را بپروراند، از قدرت قلم او حکایت دارد. می‌دانیم که در نوشتن، چگونه نوشتن است که اهمیت دارد. نوشته رابط بین خواننده و نویسنده است. امروز «تاریخ بیهقی» را مثل رُمان می‌خوانند. هم آموزندگی دارد و هم سرگرم کننده است. من خیال می‌کنم که هر کس «تاریخ بیهقی» را به دست بگیرد، بسیار سرگرم و مشغول می‌شود و نکته‌ها می‌آموزد.

درس گفتارهایی درباره‌ی بیهقی «بیهق کجاست؟» بیهق کجاست؟
بخش دیگر این نشست سخنان تحلیلی و تاریخی بسیار دقیق دکتر شیرین بیانی بود. وی سخن خود را با این کلام از بیهقی آغاز کرد:
«ناچار بود باز نمودن آن (مطالب) که هر یک از آن، عبرتی است تا خردمندان، این دنیای فریبنده را نیکو بدانند...» - سرآغاز کتاب «تاریخ بیهقی» - جلد پنجم
هر شهر، مانند هر انسان، دارای شناسنامه‌ای است که هویت او را مشخص می‌سازد. شگفت آنکه اغلب قریب به اتفاق شهرهای ایرانی وجه مشترکی دارند؛ و آن اینکه زندگی بس دراز، پُر فراز و نشیب تاریخ ساز و پُر رمز و رازی را پشت سر گذاشته‌اند؛ و همچنان پیش می‌روند، با کوله باری بس سنگین؛ و بسته به آنکه از لحاظ جغرافیایی و اقلیمی در کجای این سرزمین پهناور قرار گرفته باشند، سرگذشت آن‌ها شیرین‌تر یا تلخ‌تر، کم ماجرا‌تر و یا پُر حادثه‌تر می‌گردند. البته بیهق که خود ولایتی بوده نیز از این امر مستثنی نیست؛ و در بحث حاضر مراد این است که این زندگی، از بدو تولد تا یکی از دوران‌های استثنایی تاریخی، یعنی عهد غزنویان، طی هزاره‌ها و قرن‌های متمادی و به‌گونه‌ای متوالی، در حدی که منابع امکان دهند، مورد بررسی و مداقه قرار گیرد. دیگر آنکه همین اقلیم‌ها، موقع جغرافیایی و وقایعی که بر این سرزمین گذشته‌اند، شخصیت‌هایی را پرورانیده‌اند که خود تاریخ‌ساز گشته‌اند؛ و شهر خویش را رنگ و بویی خاص بخشیده‌اند؛ زیرا هر فرد، فرزند مکان و زمان خود است. یکی از این شخصیت‌ها ابوالفضل بیهقی دبیر می‌باشد که به یاد و خاطر او در این محفل فرهنگی جمع گشته‌ایم؛ باشد که به‌جایی رسیم در خور وی.
بیهق از جهت موقع جغرافیایی و اقلیمی، در نقطه‌ای از ایران قرار گرفته و جزء آن گروه مناطقی است که در کنار نیشابور، بیشترین اتفاقات تاریخی را از سر گذرانیده و سرگذشت وی در دوره‌های ابتدایی زندگی، با روایات اساطیری ممزوج است؛ و این نشان از آن دارد که می‌توان به احتمال قریب به یقین، تاریخ تولد وی را حداقل تا پنج هزار سال به عقب برد؛ زمانی که انسان به دوره‌ی نوسنگی انتقال یافته است.
بیهق به زبان پارسی دوران باستان بیهین بوده و از گذشته‌های دور‌تر آن را بیهه یا بهیگ می‌خواندند که بیهقی معرب آن‌ است؛ و به معنی «ارزنده‌تر و بهتر». در «تاریخ بیهق» که در نیمه‌ی دوم قرن ششم هجری نگاشته شده، همچنین می‌خوانیم که «بیهق به معنی بهترین نواحی نیشابور است... بعضی گفته‌اند که پادشاه بهمن، بیهه یا بهمن‌آباد را در مقابل ده آمن آباد بنا کرد؛ و هنوز آثار و به‌خصوص حصار آن باقی و اولین بنا در این ناحیه، همین است.
قدیمی‌ترین منابع ما در دوره‌ی اسلامی تاریخ ایران، درباره‌ی این منطقه متعلق به قرن چهارم هجری است که در گزارش‌های آن‌ها بیهق چون گذشته، جزء نیشابور به‌شمار می‌رفته؛ و این‌که: «حدود نیشابور فراخ است و نواحی بسیار، ولایت آباد و ثروتمند. در این دوره بیهق جزء چهار «روستاق» آن، واقع در جنوب بوده است. به قول مقدسی: «چهار روستای مهم از چهار سو، بیهق را در میان گرفته که آن‌ها را «خان» می‌نامند؛ و این‌ها: شامات، ریوند، مازل، و بشقفروش هستند». و شهرهای بیهق را چنین برمی‌شمارد: سبزوار، زوزن، طرثیث، زاوه، رُخ، خسروجرد، آزادوار، ریوند، مازل، مالن، جاجرم، اسفراین و جام. که سبزوار شهرستان مرکزی آن بوده است. منابع دیگر به‌درستی شهرهای بهمن‌آباد، مزینان، دیواره، مهرجان (مهرگان) و خوجان (قوچان) را نیز برمی‌شمارند؛ که خسروگرد از شهرهای معروف بیهق بوده است. بیهقی در کتاب خود هر جا نام که از بیهق نام می‌برد، می‌نویسد: «روستای بیهق». چنین می‌نماید که در دوره‌ی اسلامی، تقسیمات کشوری به همان ترتیب گذشته، به‌خصوص عهد ساسانی، باقی مانده بوده است.
در منابع قرن چهارم هجری لااقل تا قرن پنجم، که ما آ‌ن‌ را دنبال می‌کنیم، سبزوار «سابزوار» یا «سوزوار» و یا «ساسویه آباد» آمده است. بیهقی در کتاب ارزشمند خود صراحتا مرکز بیهق را شهر سبزوار ذکر کرده است. یک قرن بعد چگونگی تاسیس شهر این گونه آمده است: «قصبه‌ی ساسان‌آباد را که امروزه سبزوار نویسند، ساسان بن بابک» بنا کرد. قلعه‌ای در آن ساخت و در میان شهر کاریز روان نمود. قولی دیگر بر آن است که «سبزوار را فرزند شاپور (احتمالا هرمز اول ۲۷۲- ۲۷۶ م) بنا کرد؛ و شاپور آن بود که نیشابور بنا کرد». پس از آن‌که شهر بنا گردید، به‌سرعت رو به آبادانی و گسترش نهاد، با انواع محصولات.
با آن‌چه گذشت درمی‌یابیم که بنای مرکز بیهق سبزوار همزمان با تاریخ بنای نیشابور بوده که هرچند به دوره‌ی ساسانی نسبت داده شده، ولی از زمان هخامنشیان برقرار بوده است. چنین می‌نماید که در عهد اشکانی، به‌علت نزدیکی به قوچان (استوا) و بر سر راه شرق قرار داشتن، و در عهد ساسانی به‌علت جنگ‌های این حکومت در جبهه‌های شرق با ترکان، بر بناهای آن افزوده شده، توسعه بسیار یافته و شهری معتبر‌تر از گذشته و از پایگاه‌های مهم سوق‌الجیشی این امپراتوری گردیده بوده است.
 مهم‌ترین شهرستان تابع سبزوار خسروگرد بوده است؛ و چنان‌که از نام آن پیداست، شهری بوده منسوب به یکی از دو شاهنشاه ساسانی، خسرو انوشیروان یا خسروپرویز؛ ولی از آن‌چه که از روایات اساطیری برمی‌آید، شهری بوده بسیار قدیمی‌تر؛ و به احتمال قریب به یقین متعلق به هزاره‌ی اول قبل از میلاد. فاصله‌ی خسروگرد تا سبزوار یک فرسخ بوده و دیهی میان آن دو فاصله بوده است. دیگر از شهرهای مهم سبزوار بهمن آباد بوده؛ و تا خسروگرد «به قول منابع» یک منزل بزرگ فاصله داشته است. هر «منزل» حدود پنج فرسنگ بوده. تاریخ بنای این شهر با زمان ایجاد سبزوار و خسروگرد تقریبا یکی است.
در اوستا آمده است: «ای آذر اهوره مزدا، کوه ریوند، مزدا آفریده، فر کیانی، مزدا آفریده، آذر اهورامزدا.‌ای آذر اشون ارتشتاران،‌ای ایزد فره‌مند.‌ای ایزد درمان بخش،‌ای اهورامزدا با همه‌ی آتش‌ها.‌ای ایزد نریوسنگ. آذر نافه‌ی شهریاری، شما را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین». کوه معروف رئونت؛ که بعد‌ها ریوند خوانده شده، کوهی مقدس است. در بندهش این گونه آمده: «کوه ریوند در خراسان است. در بالای آن آذربرزین برقرار شده است. اسم ریوند به‌معنی رایومند یا شکوه‌مند است. آذربرزین مهر (مغ بزرگ) تا زمان گشتاسب در گردش بوده پناه جهان می‌بود. تا این‌که زردشت انوشه روان دین آورد و گشتاسب دین پذیرفت. آنگاه گشتاسب، آذربرزین مهر را در کوه ریوند فرو نهاد». نام دیگر کوه ریوند «پشت و پناه گشتاسب» است. بدین ترتیب در باور زرتشتیان، برزین مهر مغی بزرگ، این کوه را برگزیده، آتشکده در آن بنا شده؛ او در آن مستقر گردیده؛ و این گونه بنام آذر برزین مهر معروف گشته. این آتشکده جزء سه آتشکده‌ی معروف و مهم عهد ساسانی و متعلق به طبقه‌ی برزگران و کشاورزان بوده است.

 

درس گفتارهایی درباره‌ی بیهقی «بیهق کجاست؟» ۱۳ دی با حضور محمدعلی اسلامی‌ندوشن، علی‌اصغر محمدخانی ، علی‌اصغر محمدخانی ،مهدی محبتی و غلامرضا خاکی در مرکز فرهنگی شهرکتاب برگزار شد.محمدعلی اسلامی‌ندوشن، شیرین بیانی، علی‌اصغر محمدخانیمحمدعلی اسلامی‌ندوشنمحمدعلی اسلامی‌ندوشنمهدی محبتی، غلامرضا خاکیبیهق کجاست؟شیرین بیانی، علی‌اصغر محمدخانیشیرین بیانی

موقعیت فرهنگی بیهق
بیهق از گذشته‌های دور به‌علت موقعیت سوق‌الجیشی و حتی اقلیمی، و بر سر راه‌های عمده قرار داشتن، از کانون‌های فرهنگی مهم به‌شمار می‌رفته است؛ که اندیشه‌های شرق و غرب بر سر این چهار راه با یکدیگر تلاقی می‌کرده‌اند. دین زردشتی طی هزاره‌ها، در این منطقه دین رسمی بوده؛ و یکی از سه آتشکده‌ی معروف و مهم عهد باستان در آن قرار داشته است. آیین بودایی از جانب شرق، طی نبرد‌ها و یا توسط کاروان‌های بازرگانی و هیات‌های مذهبی، از این منطقه عبور می‌کرده؛ و حتی دین مسیحی که توسط گروه‌ها و هیات‌های تبشیری غربی وارد شهره می‌شده، مجموعه‌ای از ادیان و به‌دنبال آن آداب دینی را در بیهق گسترانیده بود.
پس از اسلام آوردن اهالی، مهم‌ترین اقلیت دینی، زردشتی بوده است. به‌طور کلی مذهب رسمی بیهق، سنی شافعی بوده. ولی مذهب شیعه‌ی دوازده امامی به‌شدت نزد آنان نفوذ یافته بود. این نفوذ و نضج، آن مقدار بود که در قرن ششم هجری باشتین از مهم‌ترین مراکز شیعیان در سراسر ایران به‌شمار می‌رفت. گروهی از سادات شیعی در این شهر به‌سر می‌بردند که نسبشان به امام علی می‌رسید. قرنی بعد یاقوت حموی گزارش می‌دهد که: «اکثر اهالی آن (سبزوار) از غُلات شیعه‌ی اثنی عشری‌اند...»؛ و شهر از مراکز تجمع روحانیان و دانشمندان بوده که اغلب شیعه مذهب بوده‌اند. چنین می‌نماید که در بیهق، تاریخ‌نویسی اهمیت بسیار داشته است؛ چنان‌که سه تن از مورخین عهد اسلامی از این خطه برخاسته‌اند. یکی ابوالفضل بیهقی، مولف کتاب معتبر «تاریخ بیهقی» در عهد غزنویان، دیگری ابوالحسن علی بن زید بیهقی، معروف به ابن فُندُق، که کمی قبل از قرنی بعد می‌زیسته و کتاب مهم «تاریخ بیهق» از اوست؛ و دیگری عطاملک جوینی که حدودا دو قرن و نیم پس از بیهقی «تاریخ جهانگشای» خود را نگاشته است. بیهقی پژوهندگان و نویسندگان را «خداوندان قلم» نامیده است. بیهقی در دوره‌ای می‌زیست که غزنویان ترک‌نژاد بر بخش شرقی ایران حکم می‌راندند؛ و‌گاه تا میانه‌ی این سرزمین را فرامی‌گرفتند. آنان فرهنگ و سنت‌های حکومت سامانیان را تداوم بخشیدند؛ که سامانیان زنده کننده‌ی فرهنگ کهن ایران بودند. در دوره‌ی مورد بحث، با وجود افراد دلسوز، آگاه و روشنگر برای پیشبرد و تعالی این فرهنگ، کوشش بسیار مبذول گردید؛ که یکی از ثمره‌های آن «تاریخ بیهقی» است.
روند تاریخی بیهق از ورود اسلام تا عهد غزنوی
اگر چهار قرن به عقب بازگردیم؛ به‌دنبال تهاجم اعراب، یزدگرد سوم، آخرین شاهنشاه ساسانی، پس از ترک تیسفون پایتخت و روی آوردن به شرق، در حدود سال ۶۴۳ م. با پشت سر گذاشتن ماجراهای بسیار و پیمودن راهی طولانی، به بیهق رسید. در سبزوار ساکن شد. «دهقان بیهق» نزد وی باریافت. بقول ابن فندق: یزدجرد او را خلعت داد... یزدگرد به صورت زیبا بود. گندمگون و پیوسته ابرو و جعد مو و شیرین لب و دندان. لطیف سخن و با مهابت؛ که هر که او را دیدی از وی هیبت ملوک بروی افتادی. سرانجام یزدگرد از خراسان خارج شد و نزد ترکان رفت. به سال ۳۰ هجری، سپاهیان عرب به نیشابور و بیهق رسیدند. در کتاب «تاریخ بیهق» این واقعه چنین آمده است: «اهل بیهق گفتند: چون اهل نیشابور ایمان آرند، ما موافقت کنیم و ایمان آریم، و با فرستادگان عرب جنگ نکردند». بدین ترتیب مردم این خطه، با مسالمت اعراب را پذیرا و مسلمان شدند؛ و از قتل و غارت و ویرانی مصون ماندند. «از شرع حلیت ساختند و از صدق سنت و از حق نیت». منابع از چگونگی اوضاع، پس از این واقعه اطلاع کاملی در اختیار ما نمی‌گذارند؛ ولی از قراین می‌توان دریافت که مردم برای حفظ سنن، آداب و به طور کلی فرهنگ خود، تمایلی شدید به جانب تشیع ابراز داشته‌اند؛ که رگه‌های اندیشه‌های دوران باستان ایران در آن نمایان است؛ و اکثریت مردم که به تدریج، اکثریت قریب به اتفاق شدند، به این مذهب گرویدند.
به‌علت مصالحه‌ی مردم با فرماندهان عرب، به بیهق و مرکز آن سبزوار صدمه‌ی زیادی وارد نیامد؛ با وجود این به تدریج مراکز مذهبی گذشته یا ویران گردید و یا تبدیل به مسجد و زیارتگاه‌های جدید شد. یکی از علل تجمع شیعیان در بیهق و توابع آن، به‌خصوص باشتیق، مهاجرت چند تن از بزرگان مسلمان، امام زادگان و خاندان سادات به این خطه  است. از جمله یحیی بن زید زین العابدین؛ که پس از قتل پدرش زید، بسال ۲۲۶ هجری به سبزوار آمد. گویند قنبر، حاجب و خادم امام علی، نیز به این شهر آمده بود؛ که در آن‌جا همسر اختیار کرد و ساکن شد. ولی در نیشابور درگذشت. در قرن چهارم و پنجم هجری، دانشمندان، ادیبان و هنرمندان بیهق ـ  سبزوار، چه از جهت کثرت و چه از جهت اهمیت، شهرت بسیار داشته‌اند.
در دوره‌ای که امپراتوری اسلامی نضج فراوان گرفت، و بنی امیه جای خود را به بنی عباس دادند، مساله شرق در تاریخ سیاسی- اقتصادی ایران؛ نوعی دیگر روی نمود. بدین معنی که در عهد باستان امپراتوری‌های ایرانی می‌بایست مانع تهاجمات قبایل پر جمعیت ترک و مغول و در اغلب موارد گرسنه، از جانب مرزهای شرقی می‌بودند؛ که ترکان در آن اواخر تشکیل حکومت‌هایی داده؛ کار سخت‌تر گردیده بود؛ در حالی‌که در این زمان، دستگاه خلافت عباسی می‌بایست حافظ منافع حکومتی خود از سویی و حافظ منافع اسلام از سوی دیگر، در سرزمین‌های شرقی باشد؛ که با بغداد، مرکز خلافت، فاصله‌ای بسیار داشت؛ و این بُعد مسافت، سبب اختلالات و گرفتارهایی برای آنان بود. بدین جهت به‌خصوص در قرون اولیه خلافت، بیهق- سبزوار چون دوران باستان، محل عبور و مرور سپاهیان اینک مسلمانی بوده که پادگان‌هایی در آن‌جا مستقر کرده، محل تهیه آذوقه برای خود و علوفه برای اسبانشان بوده است. یکی از مراکزی که در این دوره اهمیت داشته، دیه کهن آباد واقع در ناحیه‌ای است که لوسی خوانده می‌شد. «لوسی» به لهجه‌ی بیهقیان به‌معنی روباه است.
در زمان طاهریان، اولین حکومت ایرانی پس از حمله‌ی اعراب با برگزیده شدن نیشابور به پایتختی، سبزوار به طور اخص و بیهق به‌طور اعم اهمیت خود را همچنان حفظ کرد. بازار سبزوار رونق بیش از پیش گرفته، ابنیه و آثارش تعدد بیشتری یافته بود؛ آن مقدار که به قول «تاریخ بیهق»: «هنوز اطلال آن عمارت باقی است». به‌جای مسجد جامع قدیم که احتمالا مسجد شادان بود و در ابتدای ورود مسلمانان بنا گردیده، و اینک رو به ویرانی نهاده بود، به‌سال ۲۶۶ هجری مسجد جدیدی ساخته شد که منبرش از جهت هنرمندی در ساخت، معروف گردید. بدین ترتیب طاهریان گذشته از نیشابور - پایتخت- در بخشی مهم از خراسان و از جمله بیهق سعی در تجدید حیات فرهنگ گذشته، رونق اقتصادی، آبادانی و تعمیر بنا‌ها و آثار نمودند. به‌دنبال آنان، سامانیان نیز چنین کردند؛ و مسجد جامع شهر به‌سال ۳۱۷ هجری تعمیر شد؛ که تا نیمه‌ی دوم قرن ششم آثار آن باقی بوده است.
در دوره‌ی غزنویان (۳۸۱ تا ۴۲۱ هجری) که پایتخت به غزنه یا غزنین منتقل شد، بیهق اهمیت خود را همچنان حفظ کرد؛ در حالی که مصائبی را نیز از سر گذرانید؛ از جمله جنگ‌های جانشینی پس از سلطان محمود؛ که دو فرزند وی مسعود و محمد را رویاروی هم قرار داد. در این گیرودار، مسعود که خود را سلطان خوانده بود، با سپاهی فراوان راهی نیشابور شد؛ و به‌سال ۴۲۹ هجری در سبزوار فرود آمد. در این شهر نبردهای خونینی درگرفت؛ به‌خصوص در بازار آن؛ که بازار صدمات فراوان دید. نتیجه‌ی این نبرد، قتل و غارت بسیار بود. سرانجام پس از پیروزی مسعود و بازگشت وی به نیشابور، فرستاده‌ی خلیفه القادر بالله به بیهق آمد تا از آن‌جا به نیشابور نزد مسعود رود و «خلعت و فرمان» حکومت را به وی بسپارد.
فرجام کلام آن‌که بیهق، این گونه بود که ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی به‌سال ۳۸۵ هجری در «دیه حارث‌آباد» آن، واقع در نزدیکی دولت آباد و در فاصله‌ی ده کیلومتری جنوب غربی سبزوار پای به عرصه‌ی وجود نهاد، بالیده شد و کتاب ارزشمند خود «تاریخ بیهقی» را به ایران عرضه داشت. او از جانب ابونصر مشکان وزیر دیوان رسالت سلطان محمود، دبیر (کاتب) این سلطان و سپس پسرش سلطان مسعود و از آن پس مودود و فرخزاد بود. این سلطان در شامگاه عهد غزنوی به‌سال ۴۵۰ هجری به قتل رسید؛ و از آن پس بیهقی دبیر گوشه‌گیری پیشه کرد و به نگاشتن کتاب ارزشمند خود پرداخت. که وقایع از سال ۴۰۹ هجری به بعد را دربرمی‌گیرد. او در ماه صفر سال ۴۷۰ هجری پس از عمری با عزت و نیک، در خلوت خویش در هشتاد و پنج سالگی بدرود زندگی گفت. باقیمانده‌ی این کتاب که از آن مجلد پنجم است و امروزه در دست می‌باشد، این گونه آغاز می‌شود: «ناچار بود بازنمودن آن (مطالب) که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان، این دنیای فریبنده را نیکو بدانند...». و باقی‌مانده‌ی مجلد دهم که آخرین بخش آن‌چه از کتاب بیهقی است که امروزه در دست می‌باشد، این گونه پایان می‌پذیرد: «... و در این باب خوارزم به پایان آمد؛ و در این بسیار فواید است از هر جنس... از راستی بیرون نباشم؛ و خردمندان را در این باب عبرت بسیار است». او تاریخ را درسی عبرت‌آموز می‌دانسته که بی‌تعصب و در کمال صداقت به آیندگان تقدیم داشته است. او فرزند بیهق بود.

محمدعلی اسلامی‌ندوشن، شیرین بیانی، علی‌اصغر محمدخانی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۱ ، ۰۸:۰۸
رضا حارث ابادی
تاریخ بیهقی ،دریایی از آگاهی‌های تاریخی

«تاریخ بیهقی»، دریایی از آگاهی‌های تاریخی

گزارش درس‌گفتارها  - هشتمین مجموعه‌ی درس‌گفتارهایی درباره‌ی بیهقی به بررسی «منش و کنش سلطان مسعود غزنوی در تاریخ بیهقی» اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر سید جعفر حمیدی چهارشنبه ششم دی در مرکز فرهنگی شهرکتاب برگزار ‌شد.

آناهید خزیر: متاسفانه بسیاری از دانشمندان ما هنوز ناشناخته مانده‌اند. هنوز هم در دانشگاه‌های ما بسیاری از زنان و مردان فرهیخته، به درستی شناخته نشده‌اند. یکی از کسانی که ناشناخته مانده است «ابوالفضل بیهقی» است و دوست و همشهری‌اش «زید بن حسین بیهقی» نویسنده‌ی کتاب «تاریخ بیهق».
درباره‌ی دیگران هم همین را می‌توان گفت. با همه‌ی عظمتی که حافظ دارد و هفتصد هشتصد سال است که غزل او را می‌خوانیم، هنوز هم به‌درستی همه‌ی زوایای شعر او شناخته نشده است. همچنان که فردوسی را به درستی نمی‌شناسیم. به هر حال، دو کتاب هست که باید آن دو را سرآمد دیگر کتاب‌های ادبیات فارسی دانست. یکی «شاهنامه» ی فردوسی است و دیگری «تاریخ بیهقی». نمی‌خواهم بگویم که آثار مولانا و سعدی و بزرگان دیگر سرآمد نیستند ما هنوز کسی همتراز سعدی و حافظ و مولانا نداریم اما آن دو کتابی که نام بردم اهمیت دیگری دارند و پهلو به پهلوی هم می‌زنند. «تاریخ بیهقی» همانند شاهنامه است اما به نثر. فردوسی کلیاتی از تاریخ باستانی ایران را در شاهنامه آورده است اما «تاریخ بیهقی» سرگذشت خاندان غزنوی است و کمی نیز درباره‌ی سامانیان و مختصری نیز درخصوص سلجوقیان.
رویدادهای تاریخی زندگی بیهقی
ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی در سال ۳۷۵ در روستای حارث آباد بیهق ‌ـ در سبزوار کنونی ـ زاده شد. پدرش مردی فاضل و دانشمند بود و با بزرگان عصر خود نشست و برخاست داشت. این رفت و آمد‌ها باعث شد که ابوالفضل از‌‌ همان کودکی در حضور بزرگان باشد و در جوانی به دربار غزنویان راه پیدا کند. وقتی بیهقی وارد دربار غزنوی شد، رییس دیوان رسالت کسی به نام «بونصر مُشکان» بود. مشکان مردی بسیار دانشمند و افتاده بود. هر دانشی مردی لازم است که متواضع هم باشد و تکبر نورزد. غرور در هیچ جا پسندیده نیست. بیهقی ۱۹ سال در محضر بونصر تلمذ کرد و تمام راز و رمز دبیری و نویسندگی درباری را آموخت. در دربار غزنوی نویسنده و دبیر بسیار بود اما همه نمی‌توانستند ضبط و ربط نامه‌های درباری را فرابگیرند. مشکان این دانش را به بیهقی یاد داد.
بعد از ۱۹ سال که مشکان درگذشت، سلطان مسعود ریاست دیوان رسالت را به «بوسهل زوزنی» سپرد. زوزنی مرد دانشمند و آگاهی بود اما شرارتی در طبع او بود و کینه‌توز و دشمن‌تراش بود. بزرگ‌ترین خیانتی هم که کرد، دست بردن در خون دانشمند بزرگ «حسنک وزیر» بود. بر اثر سعایت‌های بوسهل زوزنی بود که سلطان مسعود دستور کشتن حسنک را داد. با آنکه مسعود کینه‌ی حسنک را در دل داشت اما باز هم راضی به کشتن او نبود. بوسهل آنقدر در گوش مسعود خواند تا او اجازه داد که حسنک را به دار بیاویزند. جنازه‌ی این مرد ۷ سال بر بالای دار بود،‌‌ همان گونه که جنازه‌ی «منصور بن حلاج» را بر بالای دار نگه داشتند. تا آنکه مادر حسنک، پس از ۷ سال، جنازه را پایین کشید و به خاک سپرد. ذره‌ای هم در مرگ فرزندش بی‌تابی و گریه نکرد. می‌گفت محمود این جهان را به او داد و مسعود آن جهان را!
 «تاریخ بیهقی» در سی مجلد نوشته شده بود
بیهقی دربار شش پادشاه غزنوی را درک کرد: محمود، مسعود، مودود، عبدالرشید، مسعود دوم و سلطان ابراهیم. در زمان سلطان ابراهیم بود که بر عبدالرشید خشم گرفتند و همراهانش را در سال ۴۴۴ به زندان انداختند. یکی از آن‌ها ابوالفضل بیهقی بود که به زندان افتاد تا آنکه ۴ سال بعد آزاد شد اما پس از آزادی دیگر به دربار نرفت و به کنج تنهایی‌اش خزید و یادداشت‌های سالیانش را سر و سامان داد و منظم و مرتب کرد. او تاریخش را در ۲۲ سال آخر زندگیش نوشت. تاریخی که فقط تاریخ نیست، ادبیات، جامعه‌‌شناسی، روان‌‌شناسی، رمان و داستان هم هست. بیهقی به تمام امور درباری و لشکرکشی آشنایی داشت. چرا که هم در دربار محمود بود و هم در دربار مسعود و جانشینانش. این را هم بگوییم که سلطان ابراهیم‌‌ همان کسی است که «مسعود سعد سلمان» را به زندان انداخت و این شاعر بزرگ ۲۲ سال‌ـ  یا بنا بر روایاتی ۱۸ سال ـ  درسیاهچال غزنویان به‌سر برد.
 «تاریخ بیهقی» در سی مجلد بوده که تنها ده جلد آن به دست ما رسیده است. این کتاب یک‌بار در هند چاپ شده است و بار دیگر در سال ۱۳۰۴ در تهران. در سال ۱۳۲۴ بود که مرحوم دکتر علی‌اکبر فیاض آن را تصحیح و چاپ کرد. چاپ دیگری از این کتاب در سه جلد توسط استاد خطیب رهبر منتشر شده است. «تاریخ بیهقی» مجموعه‌ای از رویدادهای روزگار مسعود غزنوی است. بیهقی در آغاز می‌خواست نام کتابش را «تاریخ ناصری» بگذارد که اشاره به لقب سبکتکین ـ پدر محمود ـ است. بعد نام «تاریخ یمینی» را برگزید که اشاره به لقب محمود است. نام دیگر کتابش «تاریخ مسعودی» است چون دربردارنده‌ی رویدادهای روزگار مسعود است اما سرانجام‌‌ همان نام «تاریخ بیهقی» را انتخاب کرد. بیهقی سرانجام در سال ۴۷۰ درگذشت. به مرور زمان دستبردهایی به کتاب او زده شد و بسیاری از بخش‌های آن از بین رفت.
سرگذشت مسعود غزنوی و چگونگی به قدرت رسیدن او
سلطان مسعود و سلطان محمد، پسران توامان و دو پیکر محمود بودند. محمد شاید پنج شش دقیقه‌ای زود‌تر از مسعود به‌دنیا آمده بود. برای همین همیشه خود را بزرگ‌تر از برادر می‌دانست و گاهی از مسعود بد زبانی می‌کرد. سه سال پیش از آن دو، برادر سلطان محمود، یوسف، به‌دنیا آمده بود و این سه با هم به مکتب می‌رفتند. بعد‌ها که یوسف ازدواج کرد، دارای دو دختر شد که به دستور سلطان محمود آن دو دختر را نامزد مسعود و محمد کردند. هنگامی که مسعود در شهر ری بود، عروسی محمد با نامزدش ـ دختر یوسف ـ در غزنین انجام گرفت اما پیش از بردن عروس به خانه‌ی داماد، عروس بیمار شد و درگذشت. خبر به محمود دادند و پرسیدند که چه باید کرد؟ محمود گفت نامزد مسعود را به عقد محمد درآورید. خبر که به مسعود رسید و فهمید که چنین کاری شده است، هم کینه‌ی یوسف ـ عمویش ـ را به دل گرفت و هم کینه‌ی برادرش محمد را. هنگامی که مسعود در اصفهان سرگرم لشکرکشی بود، محمود او را از ولیعهدی معزول کرد. از همین جا بود که مسعود کینه‌ی پدر را به دل گرفت. می‌دانیم که مسعود در بیشتر جنگ‌ها همراه پدرش بود و بسیاری از صفات او را به ارث برده بود، از جمله خسیسی را. هم محمود و هم مسعود بسیار خسیس بودند.
هنگامی که مسعود ولیعهد پدر بود و در هرات به‌سر می‌برد، به عیش و نوش می‌پرداخت و خیشخانه‌ی معروفی ساخته بود و دستور داده بود که تصاویر الفیه و شلفیه بر روی دیوارهای آن نقش بزنند. محمود کسی را مامور کرد که به آن‌جا برود و خیشخانه را ببیند و مسعود را دستگیر کند اما پیش از رسیدن قاصد محمود، کسانی که در دربار بودند مسعود را باخبر کردند و او پیش از رسیدن مامور پدر، دستور پاک کردن همه‌ی تصویر‌ها را داد.
نوشته‌اند که مسعود بسیار قوی و درشت هیکل بود. به‌طوری که ۱۶۰ کیلو وزن داشت و هیچ اسبی تحمل سواری او را نداشت. برای همین همیشه سوار بر فیل می‌شد. مشهور است که در یکی از جنگ‌ها بالای فیل به خواب رفته بود و دشمن جرات نمی‌کرد که به او نزدیک شود. مسعود بسیار شرابخوار بود و هر شب هفده شیشه شراب می‌نوشید و با همراهانش تا صبح بدین کار سرگرم بود. بیشتر اوقات برای شکار شیر می‌رفت. بیهقی نوشته است که یک روز که تب داشت، با ناچخ هشت شیر را از پا درآورد! شاید این حرف اغراق به نظر بیاید اما بیهقی تاریخ‌نگاری است که اهل اغراق و دروغگویی نیست. او تمام خصایص نیک و بد مسعود را می‌نویسد. هنگامی که مسعود در آمل و ناتل دست به قتل عام مردم زد، بیهقی آن را نوشت. یا قتل عام اصفهان را هم نوشته است. بیهقی از مسعود هم تعریف و تمجید‌ها دارد و هم سرزنش‌ها.
خصلت‌های ناپسند سلطان مسعود غزنوی
مسعود معایب زیادی داشت. هرکس هرچه می‌گفت می‌پذیرفت. اگر می‌گفتند فلان وزیر ده هزار دینار دارد، باور می‌کرد و دستور ضبط و گرفتن داراییش را می‌داد. بسیار هم پول‌پرست و طلادوست بود اما هنگامی که محمد در فرمانروایی شش ماهه‌اش بر سر کار بود، دستور داد به همه‌ی مردم غزنین پول و طلا بدهند و بسیار بخشندگی کرد. خانواده و همسران سرداران را هم از این بخشندگی‌ها بی‌نصیب نگذاشت. زمانی که مسعود قدرت را به دست گرفت و محمد را خلع کرد، فرمان داد که همه‌ی مال‌هایی را که برادرش بخشیده بود، بازپس بگیرند. پس از مرگ محمود، سران کشور از ترس شورش مردم، محمد را بر تخت نشاندند. کسانی چون «علی قریب» این کار را کردند. محمد پادشاهی را حق خود می‌شناخت. مسعود در غربت بود که خبر تاجگذاری برادرش را به او دادند. بسیار غضبناک شد و حسن سلیمان را به جانشینی خود در ری برگزید و راهی غزنین شد. پیش از رسیدن او علی قریب، از ترس مسعود، محمد را خلع کرد و به دستور مسعود، محمد را کور کردند و به قلعه‌ی کوهتیز، که قلعه مرتفع و بلندی بود، فرستادند.
هنگامی که مسعود به غزنین رسید، علی قریب و برادرش «منگیتراگ» را گرفت و هر دو را کشت. از این زمان به بعد بود که خلقیات مسعود عوض شد. آن بخشندگی‌ها و مهمان‌نوازی‌ها و مردم دوستی‌های زمان ولیعهدیش را به کنار گذاشت. در عین حال دست از شرابخواری نکشید و هر فرصتی که دست می‌داد به عیش و نوش می‌پرداخت. در اواخر عمر بود که پس از شکست از طغرل سلجوقی، راهی هندوستان شد و برادرش محمد را هم با خود برد. در بین راه غلامان او شورش کردند و مسعود را به زندان انداختند و سپس کشتند. آنگاه محمد را به جانشینی او برگزیدند اما دوره‌ی دوم پادشاهی محمد کوتاه بود و چندان به طول نیانجامید. به هر حال، «تاریخ بیهقی» دربردارنده‌ی این رویداد‌ها و وقایع است. بیهقی همه‌ی آن‌ها را با قلمی بسیار شیوا و توانا نوشته و ضبط کرده است. «تاریخ بیهقی» را باید دریایی از آگاهی‌های تاریخی دانست.

منبع :موسسه شهر کتاب  http://www.bookcity.org/default.aspx

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۱ ، ۰۷:۵۴
رضا حارث ابادی

ساختار روایت در تاریخ بیهقی

روایت‌شناسی، اصطلاحی است ساختارگرایانه که نظریه‌پردازانی مانند تودوروف، پراپ و گرماس در شکل گیری آن نقش داشته‌اند و هریک به گونه‌ای خاص به روایت نگریسته‌اند. بر اساسِ دیدگاه روایی، «داستان» آن چیزی است که گفته می‌شود و «روایت»، شیوه‌ی گفتن داستان است. روایت‌شناسی یا نقد روایت، می‌کوشد مناسبات و ترکیب درونی یک اثر روایی را درک کند و به ساختار نهایی یک روایت دست یابد. تاریخ بیهقی بیش از آن‌که یک متن ادبی ـ تاریخی باشد یک متن روایی ـ تاریخی است و ساختار روایت‌گونه و زمان‌مند آن است که بین این اثر به عنوان اثری در اصل تاریخی و داستان، وجه اشتراکی ایجادکرده است. ساختار روایت تاریخ بیهقی، شبیه رمانی است که نقش گفت‌و‌گو و شخصیت‌ها در نوع روایت‌اش مشهود است. یکی از مباحث اساسی در روایت، انواع زمان در روایت است که ژرار ژنت آن را مطرح کرده و در تاریخ بیهقی نیز سه گونه‌ی «زمان تقویمی»، «زمان حسی ـ عاطفی شخصیت‌ها» و «زمان کل روایت از آغاز تا انجام» دیده می‌شود. همچنین، سیّالیِت متن، از ویژگی‌های روایت درتاریخ بیهقی است که حرکت، سرعت و کنش گفتار شخصیت‌ها از ویژگی‌های روایی این اثر است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۱ ، ۰۷:۵۰
رضا حارث ابادی

زلزله خراسان جنوبی، زهان، شاج

نویسنده: عبداله باقری حمیدی  http://snowdrops33.persianblog.ir/

از «باجاباج» آذربایجان تا «شاج» خراسان

مردم آذربایجان و مردم خراسان با بادها، ویرانی‌ها، نداری‌ها و کوچ‌ها و فقرآشنایی دیرینی دارند. مردم این دو سرزمین بارها گرفتار توفان‌های روزگار شده، چون پرِ کاهی در آغوش باد چرخ‌زده‌اند و پس از جابجایی بسیار توانسته‌اند در گوشه‌ای از خاک خویش ساکن شوند، اجاقی روشن کنند، کسانِ خود را گرد آورند و زندگی را باری دیگر آغاز نمایند. زلزله بارها آبادی‌های آذربایجان و خراسان را به ویرانه‌ای تبدیل کرده است. بیست‌ویکم مرداد 1391 زلزله 218 روستایِ ورزقان، اهر، هریس و اسپیران در آذربایجان را به تلی از خاک تبدیل کرد و در پانزدهم آذر 1391 زلزله سی‌وهشت روستای «زیرکوه» و «قائن» در جنوب خراسان را ویران نمود. خبر زلزله‌یِ خراسان در هنگامه‌یِ زخم‌هایِ مردم آذربایجان پاشیدنِ نمک بر زخمی هنوز باز بود. پاره‌پاره‌های خبر از رسانه‌های دیداری و شنیداری و پس از چندین روز به شکل زیر به بیان آمد:

چهارشنبه ساعت 20:38 دقیقه 15 آذرماه ‌‌زلزله‌ای به قدرت 5.5 ریشتر ‌در طول‌جغرافیایی 59.54 و عرض‌جغرافیایی 33.50 شهرهای بیرجند، درمیان، قائن و زیرکوه در استان خراسان‌جنوبی را لرزاند. مرکز زلزله روستای شاج از بخش «زُهان» شهرستان «زیرکوه» بود. در این زلزله روستاهای زُهان، پیشه‌رو، شاج، باغستان، زردان، حسین‌آباد، عباس‌آباد، شیرخند، شاد، نهرود، سردوان، زورآباد، برازان، بن‌خونیک، اوجان، شاخن، مبارک‌آباد، فورجان، میریک و پدمرود و شانزده روستای دیگر ویران شدند. قدرت کم زلزله و آمادگی مردم برای گریز از خانه‌ها سبب شد تنها هشت نفر کشته شوند.

سرزمین خراسان با زلزله بیگانه نیست. یادمان‌های زلزله‌یِ طبس در شهریور 1357 هنوز در شهر به چشم می‌آید. زلزله‌یِ ویرانگرِ «خاف و گناباد» را محمود دولت‌آبادی در رُمان «عقیل، عقیل» در خاطره‌یِ همگانی مردم ایران‌زمین به یادگاری پایدار تبدیل کرده است. بسیاری از خوانندگان رمان «عقیل، عقیل« به هنگامِ زلزله در هر جای ایران‌زمین با عقیل‌خافی همدست شده و زبیده، سکینه، زینت، عباس، عبدالله، علی و داود را در گور نهاده، از روستای ویران‌شده‌یِ خاف بدر آمده، شهربانو را در پای درختِ مراد کنار چشمه‌یِ آب در یال کتلِ خاف به گناباد به خاک سپرده و در رویایِ دیدار تیمور خافی در بیرجند و کنار باریکه‌جویِ آبی پشت دیوار پادگان دیوانه شده‌اند. سرزمین خراسان همزاد ویرانیِ زلزله‌های ویرانگر است.

خراسان بر روی گسل زلزله قرار دارد. زمین‌شناسان گسل‌های نهبندان، دشت‌بیاض، اردکول، حاجی‌آباد، دوست‌آباد، آرین‌شهر، شمال‌بیرجند، جنوب‌بیرجند و گسلِ فردوس را در جنوب خراسان نشانه‌گذاری کرده‌اند. با اندوه، آبادی‌های فراوانی هم روی این گسل‌ها سر برآورده‌اند. به سخنِ افسانه‌سرایان، مردم این آبادی‌ها پشت اژدهای مرگ نشسته‌اند. خانه‌ها نیز چندان استوار نیست که در لرزشِ زمین پای سست نکنند. دیوارهای چینه‌ساز، گنبدِ گلیِ بام‌های کاهگلی، خانه‌های گِلی، برج‌ها و باروهای رباط‌های سالخورده با اندک لرزشی فرو می‌ریزند. خاک بر سر مردم آوار می‌شود. زلزله بر بخش بزرگی از خاطره‌یِ هر خراسانی خطی تیره انداخته است.

هنگامِ زلزله هیجان شدیدی در میان مردمِ آبادی‌های نزدیک به مکان زلزله پدید می‌آید. هر کس تلاش می‌کند تا به زلزله‌زده‌ها کمک کند، اما براستی نمی‌داند باید چکاری را انجام دهد. زیباترین آشفتگی انسانی پدید می‌آید. در رسانه‌های دیداری و شنیداری گفتمانی آشنا شنیده می‌شود. واژگان کلیدیِ «استاندار، ستاد مدیریت بحران، فرماندار و هلال احمر» و «نجات، امداد، آواربرداری، چادر، اسکان، خوراک و پوشاک» و «پی‌کنی، ساخت و ساز» بخشی از گفتمان زلزله می‌شود و در سخن خبرسازان و خبرگویان تکرار می‌شود تا پس از چند روز به خاطره‌ای محو تبدیل گردد. کارهای انجام شده دهها صاحب پیدا می‌کند و کارهای برزمین مانده بی‌صاحب رها می‌شود. خراسانی‌ها گفته‌یِ کهنی دارند که: «شکست یتیم است، ولی پیروزی هزار پدر دارد». واژه‌یِ «مردم» در گفتمان زلزله کمترین بسامد را دارد. این الگوی پایدارِ اندیشه‌یِ ایرانی پس از زلزله‌یِ خراسان باز تکرار شد.

مردم زلزله‌زده‌یِ خراسان خیلی زود گرفتار سرمای برخوردهای انسانی و گفتمانی شدند. اخبار ساعت بیست‌وسه تلویزیون شبکه‌یِ خراسان جنوبی بیشتر به نتیجه‌یِ مسابقاتِ «فرهنگی» و سخنان تکراری مقامات محلی می‌پردازد. رئیس هلال احمر در روز شانزدهم آذر از «رکوردشکنی» خبر داد و خبرنگار خبرگزاری فارس پیروزی خود را در رسیدن به زُهان پیش از همه جشن گرفت. هنگامی که شرمِ انسانی هم گرفتار زلزله شده باشد، انسان سخنان شرمباری بر زبان می‌آورد. برای تلویزیون حکومتی ایران کشاکشِ قدرت در سوریه اهمیت ویژه دارد. روزنامه‌های کشور هم گرفتار سیاست و کشمکش قدرت‌جویان هستند. گزارشِ درست و واقع‌بینانه‌ای از وضع زلزله‌زدگان خراسان در هیچ برنامه‌یِ تلویزیونی و روزنامه‌ها یافت نشد. چند بار در تلویزیون خراسان جنوبی زنان و مردانی در داخل چادر نشان داده شدند که از کمک‌ها بسیار راضی بودند و «هیچ چیزی کم نداشتند». این بازیِ تلخ در زلزله‌یِ آذربایجان هم بارها در تلویزیون به نمایش درآمد.

خراسان و آذربایجان هر دو سرزمین بادها هستند. در خراسان برف نمی‌بارد. روزهای زمستان هوای داخل چادر در روستایِ ویران شده‌یِ «شاج» و یا هر روستای ویران شده در خراسان را می‌توان تاب آورد، در روستای «باجاباج» آذربایجان هم تاب آوردند، اما شب‌های زمستان باد هراس‌انگیز می‌شود. باد توفنده در بیابان خراسان در مسیر خود به چادر می‌رسد، سوراخی یا درزی در جایی از چادر می‌یابد و از همانجا به اندرون می‌دمَد. مردم خراسان می‌توانند سرمای «شیپور اسرافیل» در گفتمان دینی را در کوران باد سرد کویری چادر به هنگام شب احساس کنند. مرد خانه که قدرت اداره‌یِ خانواده را در زیر خاک گم کرده، در گوشه‌ای از چادر زیر پتوهای «تازه بدست آورده» سر و صورت خود را پنهان می‌کند و می‌خوابد. زن خانه ناگزیر است با پتو، لنگه جوراب، لچک، چارقد، چادر شب،  مندیل همسر و یا هر گونه لته‌ای درز را بگیرد تا باد خواب میانسال و یا بزرگسالی را بر نیاشوبد و شیشه‌یِ عمر خُردسالی را نشکند. دیگران شاید بیاد نداشته باشند، اما مادران خوب بیاد دارند که برای یافتنِ آن کودکان خاک خراسان را زیر و رو کرده‌اند. زلزله‌ درختِ زندگی را جاکن می‌کند و آن را، خشکانده، بر لبه‌یِ پرتگاهی در بلندای یکی از کُتل‌های جنوب خراسان قرار می‌دهد.  

زلزله در سرزمین خراسان، آذربایجان، کرمان و هر کجای دیگر دهها پدیده‌یِ شگفت‌انگیز به تماشا می‌گذارد. خانه‌هایی با بام‌های گنبدی، کوچه‌هایی باریک با دیوارهایِ کاهگل‌پوش، دیوارهای داخل اتاق‌ها با تاقچه، چراغ و آینه در تاقچه، درهای کوتاه ورودی به حیاط و دودمان بازمانده از نسل‌های گذشته یکجا نابود می‌شود. عطرِ خاک و آب و چشمه و دیوار و تنور و نان و دود و انسان و چهارپا و زندگی ناگهان در روستا ساکن می‌شود و بجایش بویِ ماندگی و پوسیدگی و سوختگی و ویرانی و مرگ از هر گوشه سر بر می‌آورد و در هوایِ سرد پراکنده می‌گردد. زندگی روستا و شهر پس از زلزله ساخت و رنگی دگرگونه بخود می‌گیرد. مدت‌زمانی عادت‌های دیرپایِ خوراک مردم دیگرگون می‌شود و خوراکی‌ها در بسته‌های اغلب پلاستیکی از دست مردان و زنانِ بیگانه گرفته می‌شود. آن بسته‌های پلاستیکی بدست باد سپرده می‌شود تا در پیرامون زندگی جدید مردم پراکنده گردد. بطری‌های آب‌معدنی، قوطی‌های خالی کمپوت و کنسرو، جعبه‌های مقوایی و پلاستیکی و پاکت‌های کوچک پلاستیکی همه جا را می‌پوشاند و نمایِ تازه‌ای از «لباس مدرن پوشانده» به زندگی و مردم سنتی را در برابر چشمانِ مسافرانِ نورسیده به نمایش می‌گذارد. اکنون دشت‌های پیرامون روستاهای زلزله‌زده‌یِ آذربایجان در زیر پرده‌ای از مواد پلاستیکی پنهان شده‌اند. آشفتگی نخستین و پایدارترین عنصر زندگی پس از هر زلزله است.

انسان‌هایِ گرفتار زندگی مدرن نمی‌توانند سختیِ زندگی چند انسانِ ویران در داخل چادر و یا کانکس دوازده‌مترمربعی را درک بکنند. انسان مدرن نمی‌تواند تبدیل شدن مردان و زنان کار به ابزار ترحم را دریابد. انسان مدرن نمی‌تواند وحشت مادر از تبِ شب‌هنگام  کودکش را در داخل چادر و یا کانکس احساس کند. انسان مدرن نمی‌تواند به ژرفای اندوه از دست رفتن تمام گذشته در یک دَم پی ببرد. انسان مدرن خود گرفتار هزاران بند است. انسان مدرن ناگزیر است در پی به چنگ آوردن اندک پولی به هر کاری تن در دهد. انسان مدرن ناگزیر است پول را پرستش بکند. پول خدایِ بی‌اخلاقِ دنیای مدرن است. درک انسان زلزله‌زده نیازمند حکم قانونی انسانی است. اجرای قانون هم بدست انسان‌های دربند و پول‌جو به خیال بیشتر می‌ماند. اگر قانون حاکم زندگی اجتماعی انسان‌ها باشد، زلزله توان ویران کردن ساخته‌های بشر را نخواهد داشت. تنها سه روز پس از زلزله‌یِ 5/5 ریشتری خراسان و در 18 آذرماه 1391 زلزله‌ا‌یِ به قدرت 3/7 ریشتر جنوب ژاپن را لرزاند. در این زلزله کسی آسیب ندید و هیچ مکانی ویران نشد. در ژاپن قانون انسانی پشتوانه‌یِ زندگی مردم است و در خراسان مردم چشم به احساسِ ترحم چند انسان دیگر دارند. 

زلزله زندگی تعداد بسیار زیادی از انسان‌های رنج و کار در خراسان و آذربایجان را به گستره‌یِ دیواره‌های چادر و یا کانکس محدود کرده است. زلزله گذشته‌یِ بی‌تاریخ مردان و زنان بسیاری را از بین برده و حال تلخی را برایشان پدید آورده است. گستره‌یِ زندگی روستایی که روزگاری نه چندان دور چندین اتاق، طویله، حیاط، نانخانه، انبار و خانه‌های خالی و پُر بود اکنون به دوازده مترمربع کاهش یافته است. گرم کردن همان چادر و کانکس هم کار آسانی به نظر نمی‌رسد. گرمای تولید شده در چند ساعت با یک بار باز شدن درِ چادر و یا کانکس به هوا می‌رود. زندگی در روستاهای خراسان هم به مانع بزرگی برخورده است. زندگی امروزه‌یِ زلزله‌زده‌های آذربایجان پس از پنج ماه آینده‌یِ زندگی برای زلزله‌زدگان خراسان را نشان می‌دهد. آنها نیز باید از رنجی جانکاه بگذرند، کوچ را در فکر داشته باشند و همواره به انسان‌های نادری بیندیشند که ساختن زندگیِ انسان‌ها را بالاترین آرمان بشری به پندارند.

روستای «باجاباج» آذربایجان دیروز و روستای «شاج» خراسان امروز مفهومِ ویرانی را نمایندگی می‌کنند. در باجاباج و بسیاری از روستاهای آذربایجان زندگی همچون پیرمرد بیماری از پای افتاده و دستی به دیوار دارد تا خود را به گرمای بهار برساند. برای شاج و دهها روستای دیگر آینده‌یِ دگرگونه‌ای آرزو باید کرد. خراسان نویسنده‌ای بسیار بزرگ دارد که توانایی رساندن صدای مردم همخاکش به گوش مردم جهان را دارد. تو شاید بیاد نداشته باشی، اما من خوب به یاد دارم که او برای رساندن «یامین دشتبان» به گناباد برای آوردن نان و کمک به زلزله‌زدگان «خاف» دلی را به دریا زد که از آب بسیار واهمه داشت.

متن پیام استاد حسین خسروجردی در خصوص این مطلب به مدیر وبلاگ گلهای حسرت : بالا بلند ،ای یادگار سینه ی مالامال اندوه هزار هزار رانده ستم ، ای مرد ضخیم هزار مرد  و ای نگاه دردمند انسانی که تویی: با  تو هستم عبدالله باقری حمیدی ! با تو که در چمن های فسرده و سرد روزگار ، همچنان برای هزارمین بار ،  یادهای دردبار زلزله زدگان بی پناه را می نویسی و غمگسار درد های  عمیق انها هستی  ، همیشه بیاد ، خواهمت داشت . همیشه بیاد خواهیمت داشت . و بوسه بر جوهر پاک قلمت خواهیم زد . ای تو انسان و تو ای  وادی ایمن شرف و صداقت و شیوایی راستان عالم  . 

با صد سپاس : حسین خسروجردی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۱ ، ۱۳:۲۸
رضا حارث ابادی
اربعین
اربعین آمد و اشکم ز بصر مى آید
گوئیا زینب محزون ز سفر مى آید
باز در کرببلا شیون و شینى بر پاست
کز اسیران ره شام خبر مى آید
  اینک قریب چهل روز از غروب غم فزای شهادت شقایق‌ها می‌گذرد؛از آن روز تا امروز چهل روز در سوگ ابرمردی نشستیم که حیات اسلام مدیون رگ‌های پاره پاره اوست. قصه سر و نیزه، قصه لب‌های خونین و قرآن، قصه سیلی و صورت گلگون کودک غمگین و تمام حقیقت هایی که هر سال از پرده چشمان ما می گذرد را شنیده ایم. کربلا؛ این خارستان خشک و بی‌آب، دریای انسانیت و کمال است، اقیانوس بی کرانه‌ای است که در آن گوهر همه عظمت‌ها و خوبی‌ها به رنگ مظلومیت، یافتنی است؛ اما غواص قهار می‌طلبدو هر کدام به فراخور حالمان از کربلا، محرم، عاشورا و اربعین، برداشتی داریم و بر اساس آن قضاوتی .... و شیعه همیشه و در تمامى روزهاى سوگوارى حضرت سیدالشهداء علیه ‌السلام و از آن جمله روز اربعین آن حضرت، در زیارت و اقامه ماتم و عزادارى کوتاهى نکرده و از اینجاست که امام حسن عسکرى ‏علیه‏‌السلام زیارت اربعین را از علایم ایمان شمرده است

اربعین شهادت حضرت امام حسین (ع) سید الشهدا و 72تن از یاران باوفایش را تسلیت می گویم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۱ ، ۰۷:۵۵
رضا حارث ابادی

داستان بر دار کردنِ حسنک وزیر

ابوالفضل محمدبن‌حسین بیهقی به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی

فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حالِ بر دار کردن این مرد، و پس به شرح قصه شد امروز که من این قصه آغاز می‌‌کنم، در ذی‌الحجة سنة خمسین و اربعمائه، در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دین‌الله، اَطالَ‌اللهُ بقائَه، از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند، در گوشه‌‌ای افتاده، و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار. و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچ‌حال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وی می‌‌بباید رفت و در تاریخی که می‌‌کنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربُّدی کشد، و خوانندگان این تصنیف گویند:«شرم باد این پیر را!» بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند.

این بوسهل مردی امام‌زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. اما شرارت و زَعارتی در طبع وی مؤکّد شده ـ و لا تَبدیلَ لِخَلقِ‌الله ـ و با آن شرارت، دل‌سوزی نداشت، و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری حشم گرفتی و آن چاکر را لَت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجَستی و فرصتی جُستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من گرفتم ـ و اگر کرد، دید و چشید ـ و خردمندان دانستندی که نه‌چنان است، و سری می‌‌جنبانیدندی و پوشیده خنده می‌‌زدندی که وی گزافگوی است. جز استادم که وی را فرو نتوانست برد، با آن‌ همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در باب وی به کام نتوانست رسید، که قضای ایزد با تضریب‌های وی موافقت و مساعدت نکرد، و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت‌نگر، در روزگار امیر محمود، رضی‌الله عنه، بی‌آن‌که مخدوم خود را خیانتی کرد ، دل این مسعود را، رحمه‌الله‌علیه، نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت مُلک پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اَکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. همچنان‌که جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند به روزگار هارون‌الرشید، و عاقبتِ کار ایشان همان بود که از آنِ این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که مُحال است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل، با جاه و نعمت و مردمش، در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی ـ فضل جای دیگر نشیندـ اما چون تعدّی‌ها رفت از وی ـ که پیش از این در تاریخ بیاورده‌ام، یکی آن بود که عبدوس را گفت:«امیرت را بگوی که من آن‌چه کنم به فرمان خداوند خود می‌کنم، اگر وقتی تخت مُلک به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد.» ـ لاجرم چون سلطان پادشاه شد، این مرد بر مرکب چوبین نشست. و بوسهل و غیر بوسهل در این کیسنتد، که حسنک عاقبتِ تهور و تهدّی خود کشید. و پادشاه به هیچ حال بر سه چیز اغضا نکند: الَخلَلُ فی‌المُلکِ و افشاءُ السِّرِّ و التَعَّرُّضُ لِلعِرضِ و نَعوذَ باللهِ منَالخِذلانِ.

چون حسنک را از بُست به هرات آوردند بوسهل زوزنی او را به علی رایض، چاکر خویش، سپرد؛ و رسید بدو از انواع استخفاف آن‌چه رسید؛ که چون بازجُستی نبود کار و حال او را، انتقام‌ها و تشفّی‌ها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که: زده و افتاده را توان زد، مرد آن است که ـ گفته‌اند ـ العَفو عِندَالقُدرَهِ به کارتواند آور. قالَ‌اللهُ، تعالی، عَزَّ ذِکرُه، و قولهُ الحقّ:«الکاظمین‌الغیظَ و العافینَ عَنِ النّاسِ و اللهُ یحبُّ المُحسنینَ.»

و چون امیر مسعود، رضی‌الله عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض حسنک را به بند می‌‌برد و اسخفاف می‌‌کرد و تشفبی و تعصّب و انتقام می‌‌بود. هرچند می‌‌شنودم از علی ـ پوشیده وقتی مرا گفت ـ که «از هرچه بوسهل مثال داد، از کردارِ زشت در باب این مرد، از دَه یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و به بلخ در ایستاد و در امیر دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم و کریم بود. و معتمد عبدوس گفت ـ روزی پس از مرگ حسنک ـ ازاستادم شنودم که «امیر، بوسهل را گفتی:«حُجتی و عذری باید کشتن این مرد را.» بوسهل گفت:«حجت بزرگ‌تر که مرد قرمطی است و خلعت مصریان استد تا امیرالمؤمنین القادربالله بیازرد و نامه از امیر محمود باز گرفت و اکنون پیوسته از این می‌ گوید! و خداوند یاد دارد که به نشابور، رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه در این باب نگاه باید داشت.» امیر گفت:«تا در این معنی بیندیشم.»

پس از این هم استادم حکایت کرد از عبدوس ـ که با بوسهل سخت بد بود ـ که «چون بوسهل در این باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمدِ حسن را، چون از بار باز می‌‌گشت، امیر گفت  که خواجه تنها به طارم بنشیند ، که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس. و خواجه به طارم رفت و امیر، رضی‌الله عنه، مرا  بخواند، و گفت:«خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست، که به روزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است، و چون پدر ما گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ ، در روزگار برادرم، و لیکن بِنَرفتش  و چون خدای، عزّ و جل، بدان آسانی تخت و ملک را به ما داد، اختیار آن است که عذر گناهان بپذیریم و به گذشته مشغول نشویم. اما در اعتقاد این مرد سخن می‌‌گویند، بدان‌که خلعت مصریان بستد به‌رغم خلیفه، و امیرالمؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و می‌‌گویند رسول را به نشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که حسنک قرمطی است، وی را بر دار باید کرد. و ما این به نشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست. خواجه اندر این چه ببیند و چه‌گوید» چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت:«بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغت‌ها در ریختن خون او گرفته است؟» گفتم:«نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنوده‌ام که یک روز یه سرای حسنک شده بود، به روزگار وزارتش، پیاده و به دُرّاعه. پرده‌داری بر وی اسخفاف کرده بود و وی را بینداخته.» پس گفت:«خداوند را بگوی که در آن وقت که من به قلعتِ کالَنجَر بودم باز داشته، و قصد جان من کردند، و خدای، عزّ و جل، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خونِ کس، حق و ناحق، سخن نگویم. بدان‌وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم، پس از بازگشتن به غزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی به خلیفه سخن بر چه روی گفت. بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی بازپرسید. و امیر خداوند پادشاه است. آن‌چه فرمودنی است بفرماید که اگر بر وی قَرمطی درست گردد  در خون وی سخن نگویم. بدان‌که وی را  در این مالش که امروز منم مرادی بوده است . و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همة جهانیان بیزارم. و هرچند چنین است، از سلطان نصیحت باز نگیرم، که خیانت کرده باشم: تا خون وی و هیچ‌کس نریزد البته، که خون ریختن کار بازی نیست.» چون این جواب بازبردم، سخت دیر اندیشید. پس گفت:«خواجه را بگوی آن‌چه واجب باشد فرموده آید.»

خاجه برخاست و سوی دیوان رفت. در راه مرا گفت که:«عبدوس! تا بتوانی، خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید، که زشت‌نامی تولد گردد.» گفتم:«فرمانبردارم.» و بازگشتم و با سلطان بگفتم:«قضا در کمین بود، کار خویش می‌‌کرد.»

و پس از این مجلسی کرد با استادم. او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت:«امیر پرسید مرا از حدیث حسنک، پس از آن از حدیث خلیفه و گفت:«چه‌ گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت‌ستدن از مصریان؟» من در ایستادم، و حال حسنک رفتن به حج تا آن‌گاه که از مدینه به وادی القُری بازگشت، بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورتِ ستدن، و از موصل راه گردانیدن و به بغداد باز نشدن و خلیفه را به دل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است، همه به تمامی شرح کردم. امیر گفت:«پس، از حسنک در این باب چه گناه بوده است؟ که اگر به راه بادیه آمدی در خونِ آن‌همه خلق شدی.» گفتم:«چنین بود. ولیکن خلیفه را چند گونه صورت کردند، تا نیک آزار گرفت و از جای بشد  و حسنک را قرمطی خواند. و در این معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. و امیر ماضی چنان که لجوجی و ضُجرتِ وی بود، یک روز گفت:«بدین خلیفة خرف‌شده بباید نبشت که من از بهرِ قَدرِ عباسیان انگشت در کرده‌ام، در همة جهان، و قَرمطی می‌‌جویم. و آن‌چه یافته آید و درست گردد، بر دار می‌‌کشند. و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده‌ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی رمطی است من هم قرمطی باشم.» هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به دیوان آمدم. و چنان نبشتم، نبشته ای که بندگان به خداوندان نویسند. و آخر، پس از آمد و شد بسیار، قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف که نزدیک امیر محمود فرساده بودند، آن مصریان، با رسول به بغداد فرستند تا بسوزند. و چون رسول باز امد، امیر پرسید که:«آن خلعت و طرایف به کدام موضوع سوختند؟» که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن همه وحشت و تعصب خلیفه زیادت می‌‌گشت، اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت. بنده آن‌چه رفته است به تمامی باز نمود. گفت:«بدانستم.».»

پس از این مجلس نیر بوسهل البته فرو ناایستاد از کار. روز سه‌شنبه بیست و هفتم صفر، چون بار بگسست ، امیر خواجه را گفت:«به طارم باید نشست، که حسنک را آن‌جا خواهند اورد با قُضات و مُزکّیان، تا آن‌چه خریده آمده است جمله به‌نامِ ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن.» خواجه گفت:«چنین کنم.» و به طارم رفت. و جملة خواجه‌شماران و اعیان و صاحبِ دیوان رسالت  و خواجه بوالقاسم ـ هرچند معزول بود ـ و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی آن‌جا آمدند. و امیر دانش‌مندِ نبیه و حاکم لشکر را، نصر خلف، آن‌جا فرستاد و قُضاتِ بلخ و اشراف و علما و فقها و مُعدِّلان و مُزَکّیان، کسانی که نامدار و فرا روی بودند، همه آن‌جا حاضر بودند و بنشسته.

چون این کوکبه راست شد، من که بوالفضلم و قومی، بیرون طارم بر دکان‌ها بودیم نشسته، در انتظار حسنک. یک ساعت ببود، حسنک پیدا آمد بی‌بند، جُبّه‌ای داشت حبری‌رنگ با سیاه می‌‌زد ، خَلَق‌گونه، و دراعه و ردایی سخت پاکیزه، و دستاری نشابوری مالیده، و موزة میکائیلی نو در پای، و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا می‌‌بود، و والی حَرَس با وی، و علی رایض، و بسیار پیاده از هر دستی. وی را به طارم بردند و تا نزدیک نماز پیشی نبماند. پس بیرون آوردند و به حَرَس باز بردند. و بر اثر وی قضات و فقها بیرون آمدند. این مقدار شنودم که دو تن با یک‌دیگر می‌‌گفتند که:«خاجه بوسهل را بر این که آورد؟ که آب خویش ببرد.» بر اثر، خواجه احمد بیرون آمد با اعیان، و به خانة خود باز شد.

و نصر خلف دوست من بود از وی پرسیدم که:«چه رفت؟» گفت که:«چون حسنک بیامد، خواجه بر پای خاست. چون او این مکرمت بکرد، همه اگر خواستند یا نه بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست نه تمام و برخویشتن می‌‌ژکید. خواجه احمد او را گفت:«در همه کارها ناتمامی.» وی نیک از جای بشد. و خواجه، امیر حسنک را، هرچند خواست که پیش وی نشیند، نگذاشت و بر دست راست من  نشست؛ و دست راست، خواجه، ابوالقاسم و بوصر مشکان را بنشاندـ هرچند بوالقاسم کثیر، معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود ـ و بوسهل بر دست چپ خواجه، از این نیز سخت‌تر بتابید . و خواجة بزرگ روی به حسنک کرد و گفت:«خواجه چون می‌‌باشد و روزگار چگونه می‌گذارد؟» گفت:«جای شکر است.» خواجه گفت:«دل، شکسته نباید داشت، که چنین حال‌ها مردان را پیش آید. فرمانبرداری باید نمود به هرچه خداوند فرماید، که تا جان در تن است امید هزار راحت است و فَرَج است.» بوسهل را طاقت برسید . گفت:«خداوند را کِرا کند که با چنین سگ قرمطی، که بر دار خواهند کرد به فرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟» خواجه به خشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت:« سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آن‌چه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کارِ آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت که بر دار کُشند یا جز دار، که بزرگ‌تر از حسینِ علی نیم. این خواجه که مرا این می‌‌گوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است. اما حدیث قرمطی بِه از این باید، که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا. و این معروف است. من چنین چیزها ندانم.» بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. خواجه بانگ بر او زد و گفت:«این مجلس سلطان را که این‌جا نشسته‌ایم هیچ حرمت نیست! ما کاری را گرد شده‌ایم، چون از این فارغ شویمریال این مرد پنج شش ماه است تا  در دست شماست، هرچه خواهی بکن.» بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.»

«و دو قباله نبشته بودند، همه اسباب و ضیاع حسنک را به جمله از جهت سلطان. و یک‌یک ضیاع را نام بر وی خواندند. و وی اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت. و آن سیم که معین کرده بودند بستد. و آن کسان گواهی نبشتند. و حاکم سجل کرد در مجلس و دیگر قضات نیز عَلَی‌الرّسمِ فی اَمثالِها. چون از این فارغ شدند، حسنک را گفتند:«باز باید گشت.» و وی روی به خواجه کرد و گفت:«زندگانی خواجة بزرگ دراز باد! به روزگار سلطان محمود، به فرمان وی، در باب خواجه ژاژ می‌‌خاییدم، که همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره؟ به ستم وزارت مرا دادند و نه جای من بود. به باب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم.» پس گفت:«من خطا کرده‌ام، و مستوجب هر عقوبتی هستم که خداوند فرماید. ولکن خداوند کریم مرا فرو نگذارد. دل از جان برداشته‌ام، از عیالان و فرزندان، اندیشه باید داشت. و خواجه مرا بِحِل کند.» و بگریست. حاضران را بر وی رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت:«از من بِحِلی؛ و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد. و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای، عزّ و جل، اگر قضایی است بر سرِ وی قومِ او را تیمر دارم.»

«پس حسنک برخاست. و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه را بسیار عذر خواست و گفت:«با صفرای خویش برنیامدم.» و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه به امیر رسانیدند. و امیر، بوسهل را بخواند و نیک بمالید، که:«گرفتم که بر خون این مرد تشنه‌ای، وزیر ما را حرمت و حشمتی بایستی داشت.» بوسهل گفت:«از آن خویشتن‌ناشناسی که وی با خداوند در هرات کرد، در روزگار امیر محمود، یاد کردم، خویشتن را نگاه نتوانستم داشت؛ و بیش چنین سهو نیفتد.»

 «و از خواجه عمید عبدالرزاقشنودم که:«این شب که دیگر روزِ آن، حسنک را بر دار می‌‌کردند، بوسهل نزدیک پردم آمد، نماز خفتن. پدرم گفت:«چرا آمده‌ای؟» گفت:«نخواهم رفت تا آن‌گاه که خداوند بخسبد، که نباید رقعتی نویسد به سلطان، در باب حسنک به شفاعت.» پدرم گفت:«بنوشتمی، اما شما تباه کرده‌اید و سخت ناخوب است.» و به جایگاه خواب رفت.» و آن روز و آن شب تدبیرِ بر دار کردنِ حسنک در پیش گرفتند. و دو مرد پیک راست کردند، با جامة پیکان که از بغداد آمده‌اند و نامة خلیفه آورده‌اند که:«حسنکِ قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید کشت، تا بار دیگر بر رغمِ خلفا هیچ‌کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد.»

چون کارها ساخته آمد، دیگر روز، چهارشنبه، دو روز مانده از صفر، امیر مسعود بر نشست و قصد شکار کرد و نشاط سه‌روزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان؛ و در شهر خلیفة شهر را فرمود، داری زدن بر کرانِ مُصلاّی بلخ، فرودِ شارستان. و خلق روی آن‌جا نهاده بودند. بوسهل برنشست و آمد تا نزدیک دار، و [بر] بالایی ایستاد. و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند. چون از کران بازار عاشقان در آوردند و میان شارستان رسید ، میکائیل بدان‌جا اسب بداشته بود، پذیرة وی آمد. وی را مُواجر خواند و دشنام‌های زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامة مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشت‌ها که بر زبان راند. و خواصِ مردم خود نتوان گفت که این میکائیل را چه گفتند. و پس از حسنک، این میکائیل، که خواهر ایاز را به زنی کرده بود، بسیار بلاها دید و محنت‌ها کشید، و امروز برجای است و به عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است ـ چون دوستی زشت کند چه چاره از بازگفتن.

و حسنک را به پای دار آوردند، نَعُوذُ باللهِ مِن قضاءِ السُّوءِ. و پیکان را ایستادانیده بودند که:«از بغداد آمده‌اند.» قرآن‌خوانان قرآن می‌‌خواندند. حسنک را فرمودند که:«جامه بیرون کش!» وی دست اندر زیر کرد، و اِزاربند استوار کرد و پایچه‌های اِزار را ببست، و جُبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد، و دست‌ها در هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صدهزار نگار. و همة خلق به درد می‌ گریستند. خُودی، روی‌پوش آهنی، آوردند، عمداً تنگ، چنان‌که روی و سرش را نپوشیدی. و آواز دادند که «سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه.» و حسنک را همچنان می‌‌داشتند. و او لب می‌‌جنبانید و چیزی می‌‌خواند تا خُودی فراختر آوردند.

و در این میان احمدجامه‌دار بیامد سوار، و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که:«خداوند سلطان می‌ گوید:«این آرزوی تست که خواسته بودی که:«چون پادشاه شوی ما را بر دار کن.» ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیرالمؤمنین نبشته است که تو قرمطی شده‌ای و به فرمان او بر دار می‌‌کنند.».»

حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن، خُودِ فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که:«بِدو!» دم نزد و از ایشان نیندیشید. هرکس گفتند:«شرم ندارید، مرد را که می‌‌بکُشید به دار، چنین کنید و گویید!» و خواستند که شوری بزرگ به پای شود. سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش استوار ببست، و رسن‌ها فرود آورد. وآواز دادند که:«سنگ دهید!» هیچ‌کس دست به سنگ نمی‌کرد، و همه زار زار می‌‌گریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.

این است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمه‌اللهِ علیه، این بود که گفتی:«مرا دعای نیشابوریان بسازد.» و نساخت. و اگر زمین و آبِ مسلمانان به غصب بستد، نه زمین ماند و نه آب. و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمه‌الله علیهم. و این افسانه‌ای است بسیار با عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت، از بهر حُطام دنیا، به یک سوی نهادند. احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...

رودکی گوید:

 به سرای سپنج، مهمان را                  دل نهادن همیشگی، نه‌رواست

 زیر خاک اندرونت باید خفت                 گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند؟                 که به گور اندر شدن تنهاست

یار تو زیر خاک، مور و مگس               بَدَلِ آن‌که گیسوَت پیراست

آن‌که زلفین و گیسوَت پیراست                گرچه دینار یا درمش بهاست

چون ترا دید زردگونه شده                     سرد گردد دلش، نه نابیناست

چون از این فارغ شدند، بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند، و حسنک تنها ماند، چنان‌که تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنیدم از ابوالحسن خربلی، که دوست من بود و از مُختَصّان بوسهل که:«یک روز شراب می‌‌خورد[62] و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش‌آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مِکَبَّه[63]. پس گفت:«نوباوه‌ای آورده‌اند، از آن بخوریم.» همگان گفتند:«خوریم.» گفت:«بیارید.» آن طبق بیاوردند و از او مِکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم. و من از حال بشدم. و بوسهل بخندید، و به اتفاق[64] شراب در دست داشت، به بوستان ریخت. و سر، بازبردند. و من، در خلوت، دیگر روز او را بسیار ملامت کردم. گفت:«ای بوالحسن، تو مردی مرغ‌دلی، سر دشمنان چنین باید.» و این حدیث فاش شد. وهمگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث، و لعنت کردند.» و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم، بونصر، روزه بِنَگشاد و سخت غمناک و اندیشه‌مند بود چنان‌که به هیچ‌وقت او را چنان ندیده بودم. می‌‌گفت:«چه امید ماند؟» و خواجه احمدِ حسن هم بر این حال بود، و به دیوان ننشست. و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنان‌که پای‌هایش همه فروتراشید و خشک شد، چنان‌که اثری نماند. تا به دستوری فروگرفتند و دفن کردند، چنان‌که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. 

و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند. چون بشنید جزعی نکرد چنان‌که زنان کنند؛ بلکه بگریست به‌درد، چنان‌که حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت:«بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان.» و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید، و جای آن بود.

برگرفته از کتاب «گزیدة تاریخ بیهقی» به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۱ ، ۱۰:۵۹
رضا حارث ابادی

 جای خالی سلوج محمود دولت آبادی

سخن های ماندگار از بزرگانسلوک محمود دولت آبادی

سخن های ماندگار از بزرگان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۱ ، ۰۸:۱۲
رضا حارث ابادی

بررسی شخصیت بیهقی

مهم ترین ویژگی شخصیت بیهقی داشتن روحیه ی « جست و جو گری» و «حقیقت طلبی» اوست که یاد و نامش را در گذر زمان جاودان ساخته است و از این نگاه به قول دکتر فیاض: « بیهقی زماناً و شاید فضلاً سرآمد مورخین فارسی زبان باشد .» زیرا او در اوج گرفتاری های حکومتی، مهم ترین دغدغه اش آن است که اطلاعاتی موثق به دست آورده و به آرمان والای خود که تصنیف کتابی تاریخی است جامه ی عمل بپوشاند. چنان که خود گوید: « غرض من آن است که تاریخ پایه ای بنویسم و بنایی بزرگ افراشته گردانم چنان که ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند.» (ص149) و در راستای این هدف ارزشمند خود، بارها برای این که بتواند به خوبی کتاب خود را به پایان برساند از خداوند یاری می طلبد. « توفیق اتمام آن از حضرت صمدیت خواهم والله ولیُّ التوفیق.»(ص149) و می افزاید که : « توفیق خواهم از ایزد بر تمام کردن آن علی قاعدة التاریخ...» (ص162).

رعایت « اصل امانتداری» گوهر زرین کار اوست. و در این زمینه « چیزی را بر روی کاغد نمی آورد مگر آن که آن را،  به معاینه دیده یا از معتمدی شنیده یا در کتاب اطمینان بخشی خوانده باشد.» (ص1099) و در دیوان رسالت آن قدر امانت و درستی از خود نشان داد که « خزانه ی حجت» به وی سپرده شد.نکته ی جالب این که همه ی وقایع و کسانی از افق اندیشه ی او می گذرند به درستی در معرض قضاوت گذارده می شوند. و هیچ وقت به خود اجازه نمی دهد کسی را مستقیماً سرزنش و یا از او عیب جویی نماید. مگر آن جا که مجبور بوده مراتب تأسف و ناراحتی خود را نمایان سازد و تنها از کسی که آشکارا به بدی از او یاد می کند «بوسهل زوزنی» است که از او «جفاها» دیده است.(ص226)

از بارزترین جنبه های شخصیت بیهقی«حق شناسی» است زیرا در اغلب محتوای کتاب، گویی با تمام وجود، و از فرازی« استادش» را فریاد می زند و او را به یاری می خواند تا مهر تاییدی به آن چه در سینه ی تاریخ می‏نگارد، بزند. و به خاطر علاقه ی فراوانی که به استادش داشته « پیران را پیرایه ی ملک می داند.» و ادب و فروتنی را هیچ وقت از خود دور نمی کند. حتی به خاطر همین حق شناسی انتقاد از خاندان غزنوی را پسند نمی‏دارد.

« اعتقاد به قضا و قدر» یکی دیگر از ابعاد اعتقادی بیهقی است زیرا وی در خیلی از موارد سر رشته ی امور را در دست تقدیر می بیند. مثلاً می گوید: « که با قضا مغالبت نرود.» (ص197) یا «قضای بازآمده را باز نتوان گرفت.» (ص615)

داشتن «روحیه انتقاد پذیری» که به رابطه اش با بوسهل زوزنی برمی گردد: « در بعضی مرا گناه بود و نوبت درشتی از روزگار در رسید و من به جوانی به قفص باز افتادم و خطا رفت تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم و بیست سال و هنوز در تعقیب آنم.» (ص227)

وقار و متانت بیهقی در تمام کتاب نمود دارد و در هنگام  نوشتن تاریخ غزنویان اعتراف می کند که کسانی دیگری از او شایسته هستند ولی چون آنان به شغل های بزرگ مشغول اند و فرصت نوشتن ندارند،  او این امر مهم را در پیش گرفته است و در زندگی سعی می کند که « صولی وار» نباشد، یعنی خودبینی و خودستایی نکند.

براساس این کتاب بیهقی را، مردی متین، هوشیار، اهل جست و جو و عاقبت نگر می بینم و انسانی است که با جهان بینی مستقل، اهل اعتقاد و اخلاص که همه ی بیداری و فراغت خود را در اندیشه ی کارهای بزرگ مخصوصاً در تألیف کتابش می گذراند.

 مقایسه نهایی

اگر عنوان کنیم که بیهقی در اغلب جنبه های اخلاقی و شخصیتی آیینه ی تمام نمای استادش، بونصر مشکان است. سخن به گزاف نگفته ایم زیرا بیهقی پرورش یافته ی همان جهان بینی و عقیده ایی است که نوزده سال بیهقی را بسان کودکی در دامان و مکتب خود پرورش داده از این دو جهان بینی هر دو توأم با خرد و دینداری است و نمی توان بین فلسفه جهان بینی مستقل آن ها وجه تمایزی قایل شد. هرچند ممکن است افق جهان نگری بونصر در پاره ای از جهات، عمیق تر از جهان بینی بیهقی باشد.

خواجه بونصر و بیهقی در بیشتر ابعاد اخلاقی و انسانی از قبیل خرد گرایی، حقیقت جویی، امانت داری، دینداری و هوشیاری دارای وجوه مشترکی می باشند. از بین این سجایای اخلاقی «عاقبت نگری» بونصر پر رنگ‏تر از بیهقی است. وجه تمایزی که موجب حیرت خود بیهقی بوده است و در این زمینه تاریخ مردی چون او را در زمان خودش سراغ ندارد.

مردان شاخص و مسلمان دربار غزنه هرچند تربیت دیوانی دارند و لازمه ی آن نظم و انضباط و فرمان برداری از مقام ما فوق است اما هر دو مقید به دین اسلام و احتمالاً پیرو مذهب حنفی زمان خود بوده باشند و برحسب وظیفه ی انسانی خود و منش والایی که داشته اند حدودها و احترامات را نگه داشته اند.

از نکات بسیار برجسته ی زندگی بونصر مشکان و بیهقی « امانتداری» است که از این نظرگاه شاید در تاریخ الگوهای بی نظیری باشند که کمتر می توان مشابه آن ها را سراغ کرد.

«حقیقت گویی» و « حق طلبی» خواجه بونصر و بیهقی به جز آن چه که مربوط به خاندان غزنوی است، اگر چشم بپوشیم از مهم ترین ابعاد شخصیتی آن ها است.

ژرف اندیشی و باریک بینی خواجه بونصر و بیهقی در پردازش به مسائل مختلف روزگار خود آن ها را یگانه عصر خود قلمداد می کنند.

 اعتقاد به قضا و قدر

بونصر و بیهقی با آنکه اساساً خردگرا هستند اما چنان که تبیین شد اعتقاد به قضا و قدر الهی دارند و سرنوشت آدمی را تا حدی از دایره شمول اختیارات انسان، بیرون می دانند همان گونه که حماسه سرای بزرگ ایران، فردوسی حکیم نیز سرنوشت انسان را این گونه می پندارد که : « این بودنی کار بود.»

« تاثیر گذاری» عامل مهم و پنهان خواجه بونصر و بیهقی می باشد چنان که لازم به ذکر است هر دوی آن‏ها برای امیرمسعود قابل احترام و معتمد بوده اند و تصمیمات و مشاوراتی که از سوی آنها مطرح می شد دقیقاً در راستای جهت گیری ها و هدف مندی های مسعود در اداره مملکت مؤثرتر بوده است به خصوص جلسات آشکار و نهان امیر با بونصر درباره ی بسیاری از مسایل و وقایع پیش آمده، گواه این عظمت است که تأثیر بونصر بر روند جریان ها پررنگ تر از بیهقی بوده است .

در سیر زندگانی خواجه بونصر و بیهقی جنبه ی انتقادپذیری از سوی هر دو مشهود است و اگر در خلال امور یا برخوردهای رفتاری اشتباهی صورت می گرفت، به صراحت آن را پذیرفته اند.

از مهم ترین ویژگی های مشترک دیگر خواجه بونصر و بیهقی «خیرخواهی، دلسوزی، روشن رأیی» آن‏ها که بازتاب بسیار مثبتی در میان مردمان روزگار خود داشته است.

در تجلیگاه اندیشه های راستین خواجه بونصر و بیهقی، «مردم محوری» و به مهربانی رفتار کردن و خدمت کردن صادقانه از آن ها قهرمانانی ساخته است که « اخلاق پهلوانی» را دارند.

سخن آخر این که ارادت و دوستی بیهقی نسبت به خواجه بونصر تا حدی یادآور ارادتمندی «مولانا» به «شمس» است.  تأثیر گذاری و تأثیرپذیری بونصر در بیهقی در روند زندگیشان خاطره ی تأثیر گذاری شمس به مولانا را در یادها زنده می کند. تو گویی«بونصر» مراد است و «بیهقی» مرید بی قرار.

مرید بی قراری که در هنگام نوشتن تصنیف گران بهایش در تمام لحظه ها، استادش را گواه و شاهد می‏گیرد. بین آن ها هرچند فراق و هجران نیست اما در پس زندگی به ظاهر آرام آن ها امواج ناآرامی و رنج ها را می‏توان دید و شنید خصوصاً بعد از مرگ بونصر که همچون غیبت نهایی شمس بود . دیگر روزگار به بیهقی روی خوشی نشان نمی دهد.

قبا گر حریر است و گر پرنیان

به ناچار حشوش بود در میان

 منبع :http://akbari0518.mihanblog.com/post/70

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۱ ، ۱۰:۰۳
رضا حارث ابادی

بررسی شخصیت بونصر مشکان کاری از براتعلی الهی دانشجوی کارشناسی ارشد رشته ادبیات

هرچند این موضوع در ابتدای امر ساده به نظر می آید، اما پهنای کار آن قدر وسیع است که فقط با لطف خداوندگار حکیم و مطالعه ی فراوان در حد درک و فهم خویش مطالبی را در آغاز به بررسی شخصیت بونصر اختصاص خواهم داد و سپس مطالبی را درباره ی تحلیل شخصیت «ابوالفضل بیهقی» عنوان خواهم کرد تا بر طبق گذر واقعی تاریخ،  رعایت احترام «استادی» و «شاگردی» را به جای آورده باشیم.

بونصر دارای جهان بینی خاصی است که در آن مفهوم زندگی و انسانیت جلوه ها و نمودهای زیبایی پیدا می‏کند. زیرا او از ثبات فکری خاص و متعالی و هدفمندی بهره مند بوده است.

مهم ترین ویژگی شخصیتی بونصر «عاقبت نگری» اوست(ص227).  بهترین نمونه برای درک چنین درک و شناختی از او، تحلیل و ادراک درست از فرایندهای تاریخی روزگار خود، چنان عمیق و گسترده است که گویی خود در پس حوادث کارگردانی می کند و نظاره گر می باشد و آدمی را به تحسین و شگفتی وا می- دارد.  در تأیید این مطلب بیهقی داستان کوتاهی را از حمله ترکمانان این گونه نقل می کند: « بونصر گفت: بدان که این فرو گرفتن ترکمانان رأیی نادرست و تدبیری خطا که به هیچ حال ممکن نشود، سه، چهار هزار سوار را فرو گرفتن» و پس از گفت و گوهای بسیار بونصر به بیهقی می گوید: « بدان یا بوالفضل، تدبیر فرو گرفتن ترکمانان به ری راست نیامد و از ایشان آن فساد رفت که رفت.» (ص 617) و بعداً می بینیم همین گونه شد و امیرمسعود شکست خورد و این درایت خواجه بونصر، بیهقی را سخت به شگفتی فرو برد و در جریان مذاکره ی بونصر با خواجه احمد عبدالصمد و نوشتن نامه به طاهر دبیر می گوید: « تو نیز که طاهری تدبیر این کار پوشیده بسازی و به بهانه ی آن که عرضی خواهی کرد ایشان فرو گرفته اید.) (ص 615) و خود مسعود هم بارها این دوراندیشی پرشکوه خواجه بونصر را از اعماق وجود فریاد می زند و می گوید: « بونصر در چنین کارها، دوراندیش تر جهانیان بود.» (ص662)

« بونصر مردی محتشم بود و حدود را نگاه داشتی و با مردم به تواضع نمودن و خدمت کردن سخت نیکو رفتی» (ص617) این نگاه پرمعنای بیهقی از استادش می باشد و چنان که می بینیم، بونصر در جواب عتاب خواجه احمد، خیلی با متانت می گوید: « خواجه هنوز در این کارها نو است مگر روزگار برآید، مرا نیکوشناسد.» (ص619) و همین طور در داستان «حصیری» با وساطت و شفاعت بونصر، امیر مسعود حصیری را می بخشد(ص219).و در حکایت قاضی بولانی وقتی بونصر، ایمان قوی و استوار او را درک می کند شرمگین از خود می گرید و آن ها را باز می گرداند و« باقی روز اندیشمند بود و از این یاد می کرد» (ص435).

از دیگر صفات برجسته ی بونصر مشکان « روشن رأیی » و « دلسوزی» و «خیرخواهی» و « راست گویی» اوست که به چندین مورد از سخنان امیرمسعود، به نقل از بیهقی که درباره ی استاد بونصر ذکر شده، اشاره می‏کنم. آن جا که بیهقی به امیر می گوید: « رأی تو روشن است و شفقت تو دیگر و غرضت همه صلاح ملک» (ص670) و همچنین در داستان شکست مسعود از ترکمان به بونصر آورده است: « تو مردی که جز راست نگویی و غیرصلاح نخواهی، در این کار چه بینی ... بی حشمت بازگوی که ما را از همه ی خدمتکاران دل بر تو قرار گرفته است و این حیرت از ما دور کنی و صلاح کار بازنمایی.» و چنان که ملاحظه می شود همه ی این موارد نشان از علاقمندی فزاینده ی امیرمسعود به بونصر است که از او در دربار غزنه مردی ساخته است که «امین» و «راست کردار» و طراح مسائل و گره گشای مشکلات در تمام لحظه ها و زمینه هاست. او برای مسعود منجی است و چراغ دانایی و روشنایی را در نقاط  تاریک برای اداره مملکت از او بدست می گیرد. پس بیهوده نبوده است که بیهقی ذکر می کند که : « امیر، استادم بونصر را سخت تمام بنواخت.»

از دیگر ویژگی های شخصیتی بونصر اعتقاد به «قضا و قدر» است که بیهقی به صراحت بیان می کند آنجا که بونصر به امیر می گوید: « من نجوم ندانم، اما این مقدار دانم که گروهی مردم بیگانه که بدین زمین افتادند و بندگی می نمایند ایشان را قبول کردن اولی تر از رمانیدن و بدگمان گردانیدن. تا خدای عزّ و جلّ چه تقدیر کرده است.» (ص671) و در جریان شکست لشکر مسعود، بونصر به امیر گفت: « قضا چنین بود و تا جهان است، این چنین بوده است و لشکرهای بزرگ را چنین افتاده است بسیار.» (ص709)

از ابعاد دیگر شخصیت بونصر « محافظه کار بودن» او در انجام و تدبیر امور است هرچند موقعیت کاری او چنین شرایطی را ایجاد می کرده،  اما او نیز هرگز سعی نکرده عجولانه و ناسنجیده کارها و اوامر را به گونه ای پیش ببرد که موجبات ناخرسندی مسعود و اطرافیان را به همراه داشته باشد. و لذا در جلسه ی مشاوره شکست لشکر بکتغدی که بزرگان همه حضور داشتند، بیهقی می آورد که: « من پس از آن از خواجه بونصر پرسیدم، آن چه سخن بود، رفت. گفت: همگان عشوه آمیز سخن می گفتند و من البته دم نمی زدم و از خشم بر خویشتن می- پیچیدم و امیر انکار می کرد.» (ص709) و در جای دیگر : « وزیر بونصر را گفت: بسیار خاموش بودی و سخن نگفتی.» و بونصر در نامه ای که به طاهر دبیر می نویسد می گوید: « تو نیز که طاهری تدبیر این کار پوشیده بسازی...» (625).

داشتن روحیه ی « انتقادپذیری» یکی دیگر از ابعاد شخصیتِ بونصر است . کما این که در جریان گفت و گوی مسعود و بونصر درباره ی دبیران دیوان رسالت، در معرفی آغازین عبیدالله دبیر و بوالفتح حاتمی دبیر به دربار سلطان مسعود اشتباه کرده بود، در پاسخ امیر، بونصر گفت: « بزرگا ! غبنا که این حال امروز دانستم.» (ص94)

شیوه ی مبارزه ی بونصر با رقیبان توأم با خرد و تیزبینی است و در جریان ناروایی کار طاهر دبیر و رقابت او با بونصر، استاد، چنان مهارتی از خود نشان می دهد، که به قول بیهقی «طاهر به یکبارگی سپر بیفکند.» (7)

بیهقی از توانایی استادانه و هنرمندانه ی استاد خود بونصر مشکان آگاهی کامل داشته است و روش کار او را در مراسلات و مکاتبات دیوانی «نمط دیگر» نامگذاری می کند. (ص64)

بیهقی در بسیاری از ابواب بونصر را «یگانه ی روزگار» می شناسد و با شایستگی از او یاد می کند و چون مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواخت ها دیدم و مال و جاه و عز یافتم.»(ص929). هرچند در این میان گاهی به لطافت و نرمی حریر بعضی از عیب های او را « دنیاداری»، « مال دوستی»، «ترسا بودن» و «لجوجی» او را ذکر می کند. جهت تبیین و تایید عنوان های مورد اشاره می توان مصادیق وعبارت های زیر را به نقل از تاریخ بیهقی بازگو کرد.

« استادم مرا گفت: نامه ای نویس از من به وکیل گوزگانان و کروان تا ده هزار گوسفند که از آن من بدست وی است،  میش و بره در ساعت که این نامه بخواند، در بها افکند و به نرخ روز بفروشد و زر و سیم کند و به غزنین فرستد.» (ص626) و عبارت «بونصر مشکان سخت ترسان بود و به دیوان نمی نشست و لجوجی بود از حد گذشته» (ص617). و خود بونصر هم در توصیف خود این گونه بر زبان می آورد. « مردی ام درشت سخن و بر صفرای خود بسی نیایم.» (ص709) نشان از این دارد که او مردی زود رنج و درون گرا بوده است.

از دیگر ابعاد پنهان شخصیت بونصر «میخوارگی» او بوده است که بیهقی به واقعه ی کوتاه در این زمینه اشاره دارد: « سرای بوسهل بر راه بود، میزبانی کرد، استادم گفت: « دل شراب ندارم که غمناکم. سود نداشت که میزبان در پیچید و آخر فرود آمد و من نیز آن جا بودم و شراب های نیکو پیش آوردند و مطربان و ندیمان در رسیدند و نان بخوردیم، روزی سخت خوش به پایان آمد.» گویا در همین مجلس میگساری بوده که بونصر سخنانی گفته بود که سبب ناراحتی امیرمسعود شده بود که سرانجام به دلگیری و عصبانیت بونصر منجر می شود. هرچند امیر تلاش می کند به نوعی رضایت او را جلب کند و می گوید: « گناه نه بونصر راست، ما راست که سیصد هزار دینار که وقیعت کرده اند، بگذاشته ایم.» (ص927) اما افسوس که این مرد بزرگ منش بعد از چهل روز از این ماجرا به جایگاه ابدی سفر می کند و همه بزرگان و خواجگان به بالین او می آیند و بسیار می گریند و غم می خورند و او را با اعزاز و اکرام هرچه تمام تر در محمل پیل نهادند و بعد تابوتش را به صحرا بردند و بسیار مردم بر وی نماز بگزاردند. و از عجایب و نوادر،  رباطی بود نزدیک آن دو گور که بونصر آن را گفته بود که کاشکی سوم ایشان شدی، وی را در آن رباط  گور کردند و روزی بیست بماند، پس به غزنین آوردند و در رباطی که بلشکری ساخته بود در باغش دفن کردند. واین است پایان یک مرگ با شکوه که همه با احترام بر او نماز می خوانند و او را تشییع می کنند و چه نیکو شاعر گفته است :

آن چنان زی که بعد مردن تو

همه گریان بوند و تو خندان

 

مهم تر آن که از محاسن و معالی این مرد بزرگ، به قول بیهقی « از ده یکی نتوانستم نمود، تا یک حق را از حق ها را که در گردن من است بگزارم.» زیرا با مرگ او «پایان یافت کفایت و شایستگی و رسایی سخن و خرد بوی.» (ص929) و ابوالقاسم اسکافی چه هنرمندانه در فقدان وی سروده است :

الم تر دیوان الرسائل عطلت

بفقدانه اقلامه و دفاتره

 

 

سخن آخر چنان که می بینم بعد از مرگ بونصر، امیر به بوسعید مشرف فرمان می دهد که تمام دارایی او را فهرست کنند و بعد از این کار با آنچه که قبلاً  اموالش را برای امیر نسخت کرده بود.» رشته تایی زیادت نیافتند«امیر بتعجّب بماند از حال راستی این مرد فی الحیاة و الممات، و وی را بسیار بستود، و هرگاه که حدیث وی رفت توجع و ترحم نمودی.» (ص932)زیرا:

خُتمتِ الکفایة و البلاغة و العقل

منبع کhttp://akbari0518.mihanblog.com/post/70

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۱ ، ۰۹:۵۳
رضا حارث ابادی

سبزوار و نیشابور دو شهر هم تاریخ و هم چند

سبزوار و نیشابور دو شهر هم تاریخ و هم چند

مطلبی منتخب از نشریه صبح نیشابور
یکی از دیدگاه هایی که اخیراً از طرف یک مخاطب عزیز سبزواری به نام آقای حسین خسروجردی برای این مقاله ارسال شده ، اشاره به مطلب مفصلی دارد ، که سال ها قبل در هفته نامه صبح نیشابور  منتشر گردیده است.
مطلبی منصفانه و جالب توجه که با انجام یک بررسی کلی در تاریخ منطقه خراسان ، به این نتیجه رسیده است که دو شهر عزیز سبزوار و نیشابور ، در طول تاریخ چندهزارساله خود همواره دوشادوش یکدیگر ، به سمت آینده حرکت کرده اند.
این مطلب نشریه صبح نیشابور ، به خوبی گواهی می دهد که هرچند در برخی از دوره های تاریخی یکی از دو شهر سبزوار یا نیشابور به لحاظ مرکزیت و قدرت سیاسی و وسعت و بزرگی جمعیت از دیگری پیشی می گرفته است و مثلاً گاه سبزوار در منطقه به مرکزیت دست می یافته و گاه نیشابور ، اما در کل این دو شهر کهن خراسان بیشتر شهرهای برابر و برادر محسوب می شوند که امروز با همه عظمت تاریخی وفرهنگی خود درگوشه ای از شمال شرق کشور به حیات پربارشان ادامه می دهند.
نویسنده محترم مطلب مورد ذکر همچنین به خوبی به گوشه هایی از عظمت بازار قدیم سبزوار ونیشابور و وسعت ومحدوده این دو شهر درگذشته پرداخته است که به مراتب از وسعت امروزی بزرگتر وپرجمعیت تر بوده اند.
لذا مطالعه این مطلب می تواند اطلاعات اولیه مناسبی در اختیار علاقه مندان به مسائل تاریخی و فرهنگی منطقه غرب خراسان رضوی قرار دهد.
از آنجایی که  روح کلی مطلب مورد ذکر هم راستا با فعالیت های مجله اینترنتی اسرارنامه درجهت حفظ وحدت ، واحترام به تاریخ وارزش های فرهنگی همه مناطق استان از جمله شهرهای نیشابور و سبزوار است و این مجله از ابتدای کار خود هیچ گونه تعصبی نسبت به موضوعات مختلف نداشته است ، در اینجا به انتشار این مطلب ارزشمند نشریه صبح نیشابور می پردازیم که  توسط همشهری عزیزمان آقای حسین خسروجردی h_khosrojerdy@yahoo.com نوشته شده واینک برای مجله اینترنتی اسرارنامه ارسال شده تا مخاطبین گرامی این مجله نیز به مطالعه آن بپردازند. مطلبی که هرچند سالها از نوشتن و انتشار اولیه آن در یکی از نشریات محلی خراسان می گذرد ، اما هنوز حلاوت و تازگی دارد.

مقدمه سعید کاویانی سردبیر محترم صبح نیشابور بر مقاله آقای حسین خسروجردی :

 : طی روزهای گذشته صبح نیشابور میزبان یکی همسایگان فرهیخته ی سبزوار بود : اقای حسین خسروجردی . که از یکی موانسان قلم و کتاب ودر زمره ی محققین ارجمند دیار سربداران محسوب می شوند. در این دیدار مقاله مبسوطی را نیز در باب تنویر تاریخ زادکاه خویش ،حمایل صمیمیت به ارمغان اورده ی خود داشتند . مقاله ای که علی رغم وجود استحکام و ارزشهای تحقیقی ّ، چندان تهی از تمایل نگارنده برای گلچین نمودن تاریخ در راستای تعلقات زادگاه دوستی نیست . و این ، البته خصیصه ای مقبول و فطری نزد مردم مشرق زمین بویژه ما ایرانیان است . باری بی هیچ اجبار و نیز اصراری تصمیم به چاپ این مطلب گرفته شد . تا ضمن ابراز منش فرهنگی برگرفته از جامعه مان ،تصریح کنیم که الف ) ما سبزوار را پاره ای از پیکر مقدس ایران زمین و خراسان بزرگ می دانیم ؛ همان گونه که دیگر بلاد مطهر این خطه را چنین پنداشته و می پنداریم . ب ) نگرش و غور در این گونه مقالات را برای دانش پژو هان جوان دیارمان و بویژه پژوهندگان این رشته ی خاص ، از جهت ترغیب انان به اقدامهای مشابه ، خالی از فایده نمی دانیم . ج) تحقیق و تفکر را ارج می نهیم وطرح و انعکاس- مقدور - ان را بخشی از رسالت مطبوعاتی خود می دانیم : اگر چه در همسویی محض با نظرگاههای ما نیز نباشد . با آرزوی رجعت دوباره ی خراسان بزرگ و خراسانیان شریف به تاریخ وهویت اکنده از عظمت و افتخار خویش . مقاله ی دو شهر و دو تاریخ همچند را طی دو شماره به نظر خوانندگان گرامی می رسد  :

دو شهر و دو تاریخ همچند

گذشت زمان وقراین مسجل تاریخ می گویند که نیشابور و سبزوار همیشه همچون پره ای شکار یا به اصطلاه نرگیان بازو به بازوی هم داده و یاورخم بوده اند.
تاریخ می‌گوید که حتی پذیرش دین اسلام از جانب سبزوار شرط آن، مسلمان شدن نیشابوریان بوده است. و این، یعنی نهایت اعتبار و غایت عجین شدن دو شهر تاریخی به همدیگر و در قاموس وفاق، این یعنی خودِ مؤدت!
بی‌گمان در تضاریس پرغوغای ایام، این دو شهر سرنوشتی همخوان و یگانه داشته‌اند؛ چه در جنگ و چه در آشتی؛ چه در هجوم تاتار و چه در قتل عام‌های تیمور.
در سیاست و تصمیم‌های مهمشان این دو شهر متفق و یگانة هم بوده‌اند؛ آنسان که خطبة نیشابور و بیهقیان بر سلطان مسعود، خود مؤید ایـــــن نکتـــه است.
در فرهنگ و ادب نیز این دو شهر همیشه با مراودة خود با تأثیر و تأثر متقابل، همدیگر را ارتقاء می‌بخشیده‌اند؛ آنسان که «امام جلیل‌الدین علی بیهقی». امام عهد خویش بوده و مدرس کوی سیار در نیشابور، ولادت او در خسروجرد و نام او در دنیا طیار و سیار، حکیم داود طیب مولد او نیشابور بوده و او را قصبه (سبزوار) ارتباط کردند. و مردی بوده عالم به حساب و نجوم و طبیبی حاذق و معالجی تا در با حدس صائب.
احمد نیشابوری معروف به ابن ابی‌الطیب: این امام را مولد نیشابور بوده و موطن قصبة سبزوار. و او را چند تفسیر است. تفسیر کبیر سی جلد و تفسیر وسیط پانزده مجلد و تفسیر صغیر سه مجلد، و این جمله از حفظ، املاء کرده است و معانی انگیخته، قوی! و مرقد او در قصبة سبزوار است.
محمدبن طیفور نیشابوری، او عالم و محدث بوده است و در نیشابور سکة طیفوری به وی بازخواندندی و اولاد و احقاء او به بیهق افتادند.
و برای اینکه بازهم بتوانیم ابعاد متنوع تفاهیم تاریخی این دو شهر را بهتر نشان دهیم باید از امیراسفهسالار متولد قصبة خسروجرد نام برد که در نیشابور مدارس و مساجد ساخت و در خسروجرد و نیشابور رباط و عمارت بسیار کرد. ابوالحسن شعیب بیهقی مفتی شافعیان بود و مدرسه کوی سیار نیشابور که مدرسه بیهقی خواندندی، او بنا کرده است.
چنین است ربط انسجام و خویشی این دو شهر کهنسال که حتی در فیصلة برخوردهای خانگی، مدد شهر سبزوار را می‌طلبد. و ما را از ژرفای تاریخ برحذر می‌دارد که:
هر که نامخت از گذشت روزگار هیچ ناموزد ز هیچ آموزگــــــار
و بر این صراحت قویم، اینک با شمایم! بگوید که این چیست؟! این غوغای طوفندة خلیدن و خستن از بهر چیست؟! چگونه است تا نکته‌ای چنین صریح (تقدم یا تأخر دو شهر) باید از حوصلة فرهیختة شما بزرگان قوم، بدر آید و مجالی برای تحمل عقاید یکدیگر نماند؟
نه دوستان، نه! چنین نیست. بیگمان نیشابور شهر یگانه و شامخ و ارزندة پر نبوغ خراسان بزرگ هست و وفور رودهایش، مزارع گسترده‌اش، باغ‌های مصفایش و مردم سرزنده‌اش همیشه فخر فلات بوده و هست و امید که همچنان زهره زهرای آسمان خراسان باقی بماند.
و اما آن سوی، در جوار این شهر شهیر و در پهندشت آفتاب زدة باز، وقار خاک از لونی دیگر است و شهر پایور سبزوار در نجوای نجیبش هنوز شاکر است، شاکر مردان مرد.
پروانه‌های شیدایی که از دود ستم گذشتند و زیت زندگی را زیاده و افزون نمودند. خاکی غرا که علمای بزرگ خیزند از آن. سرزمینی که روزگاری تهامة صغرا بود از کثرت فضلا و ادبایش.
و این خاک با قدمت دیرنده‌اش سر بر اسطوره‌های دور می‌زند. جایی که ساسان پسر بهمن سبزوار را آباد می‌کند و سبزوار شهری بزرگ شد به انواع درخت میوه‌دار و سایه‌بخش و عمارت‌ها و بازارها و محله‌های سبزوار. متصل گشت به دیه ایزی از راه زرین و هنوز اطلال آن عمارت باقی است. و اما این که مؤلف محترم نیشابور، شهر فیروزه‌ها مرقوم فرموده بودند که روزگاری نیشابور از نظر عمران و آبادی و اهمیت بر ناحیت سبزوار رجحان داشته، در جای خودش حرفی‌ست درست و حتی بدون تعارف، قابل پذیرش. اما با توجه به این حرف جناب گرایلی که به حق می‌خواهند در رابطه با یک نظر تاریخی مستدل و موثق حرف بزنند، باید افزوده شود که رجحان و اهمیت و عمران شهر نیشابور نسبت به سبزوار همیشه به یک اندازه نبوده و در زمانهای گوناگون این برتری نوسان داشته و آن همه هجوم و تخریب و آتش‌زدن‌ها و زلزله‌ها و مصیبت‌های دیگر با دریغ تمام تأثیر خودش را می‌گذاشته که گفته‌اند: «هر اولی به آخری بازبسته می‌شود و هر عمارتی به خرابی پیوسته می‌گردد» و آنسان که مؤلف تاریخ بیهق می‌گوید: بیهه را به زبان پارسی بهین می‌گفته‌اند، یعنی که این ناحیت بهترین نواحی نیشابور است و باز همو می‌نویسد که: قصبة سبزوار به اوقات از کهندز معمورتر بوده است. عبدالله فارس می‌گوید: دیدم در نیشابور در قهندز روز آدینه در جامع قهندز هفتادواند مرد پیش نماز جمعه نکردند، و پیش از این خلق نبود در آن عهد که امیر خراسان یزدبن المهلب جامع قهندز را مناره کرد. در دیار خراسان و عراق نشان نمی‌دهند چندین آب کاریز نیکو بر یک فرسنگ که از قصبة سبزوار تا به خسروجرد است ده کاریز است با آب بسیار بر یک فرسنگ که اگر جمع کنی بکشتی عبرت باید کرد.
اما قبل از اینکه به نکتة مهم و قابل ذکر دیگری در مورد تقسیم‌بندی قدیم نیشابور و سبزوار بپردازیم، لازم می‌دانم که در مورد لفظ قصبه و روستا که سروران گرامیم جناب گرایلی و جناب کرابی که از آن مراد تابعیت و زیرمجموعه شهر گرفته‌اند، نکته‌ای را از کتاب تاریخ نیشابور به تصحیح دکتر شفیعی کدکنی بیاورم که در جای خود شاید بتواند اندکی از ابهام این مسأله بکاهد:
«امام حاکم رحمة الله، فرمود که به این روایات معلوم شد که نیشابور به صلح فتح شد نه به جنگ و آن که نیشابور همیشه قصبة خراسان بود و درامارت و سلطنت و مال کبار اماکن و بلاد خفظت عن القتور الی یوم النشور.»
و اتفاقاً جناب شفیعی کدکنی پیرامون همین قصبه بودن نیشابور در قسمت تعلیقات توضیح درخوری داده‌اند که می‌شنوید:
قصبه خراسان: قصبه را به معنی شهر بزرگ به کار برده است (محیط المحیط) و در ناحیه، مهم‌ترین و بزرگ‌ترین آبادی، قصبة آنجا خوانده می‌شده است و گاه عنوان علم به خود می‌گرفته مثلاً سبزوار را در عصر علی‌بن زید قصبه می‌گفتند. تعلیقات استاد بهمنیار بر تاریخ بیهق. و بر این سیاق حالا برای روشن شدن موضوع باید باز هم از خود تاریخ مدد گرفت که باز همین علی‌بن زید بیهقی می‌گوید: گفتند سبزوار کجنات تجری من تحتها الانار و عمارتها و بازارها و محل‌های سبزوار متصل گشت تا به دیه ایزی از راه زرین و هنوز اطلال آن عمارت باقی‌ست.
مطلب قابل توضیح آن است که ده ایزی در 6 کیلومتری شرق سبزوار فعلی قرار دارد و اگر گفتة ابوالحسن زید بیهقی را قبول کنیم که حتی خود این شخص اطلال آن عمارت‌های قدیم سبزوار را دیده، باید قصبه یا شهر قدیم سبزوار بسیار بسیار بزرگتر از زمان مولف کتاب تاریخ بیهق باشد. وسعتی از دیه ایزی تا سبزوار و از سبزوار تا حوالی آبارش که با محاسبة سرانگشتی می‌شود دوازده کیلومتر یا دو فرسنگ که این خود مطلبی بسیار قابل توجه و مهم است. و اگر این را با توجه به ربع‌های دو شهر و طول و مسافتشان بسنجیم شاید قیاس ما قیاس مع‌الفارق نباشد. در این خصوص علی‌بن زید بیهقی می‌گوید که در عجم، هرچه منزلگاه خلق بود بر یک سمت آن را محله خوانند و آنچه در صحرا و کوه بود آن را ربع خوانند.
و حال براساس تاریخ نیشابور و در ذیل ارباع آن که جناب شفیعی کدکنی آن را در متعلقات کتاب خود توضیح می‌دهند، ربع‌های نیشابور نیز در جهت صحرا و کوه از مرکز شهر (مسجد جامع) به چهار طرف کشیده می‌شده است و آن ربع‌ها عبارتند از : 1 ـ شامات 2 ـ ریوند 3 ـ مازل 4 ـ بشتفروش.
که ربع ریوند که از حدود مسجد جامع آغاز می‌شود و تا احمدآباد که آغاز حدود بیهق است و چنانکه برآورد کرده‌اند حدود سیزده فرسنگ و ربع شامات که از مسجد جامع تا حدود بست را، بدرازا، دست کم شانزده فرسنگ و از حدود بیهق تا حدود رخ را به پهنا دست کم چهارده فرسنگ و اگر ما ربع مشرق نیشابور را نسبت به ربع مغرب که حدود 13 فرسنگ است حتی بیشتر بسنجیم طول یا درازای ارباع نیشابور مجموعاً چیزی حدود 27 فرسنگ می‌شود و ارباع بیهق، یعنی این زیرمجموعة شهر نیشابور ـ از نظر طول برابر نیشابور می‌شود و این را نه ما که تاریخ بیهق بیان و افشا می‌کند. ارباع بیهق را 12 ربع می‌دانند که در عهد امیرخراسان عبدالله ظاهر بوده است و آنها را در کتاب خود به تفضیل می‌نویسد:
1 ـ اول علی الرستاق 2 ـ ربع قصبة سبزوار 3 ـ ربع طبس 4 ـ ربع زمیج 5 ـ ربع خواشد و رویان 6 ـ ربع خسروجرد 7 ـ ربع باشتین 8 ـ ربع دیوره 9 ـ ربع کاه 10 ـ ربع مزینان 11 ـ ربع فریومد 12 ـ ربع بشاکوه.
و اگر ربع اول مرز شرقی ناحیت بیهق را که طبق کتاب تاریخ بیهق، علی‌الرستاق است و از سنقدیدر (سنکلیدر) شروع می‌شود بدانیم. تا خود مرکز بیهق یا نواحی سبزوار چیزی حدود شصت کیلومتر می‌شود و اگر از مرکزیت این ناحیه که بیهق با سبزوار نام دارد به سوی غرب برویم آخرین ربع‌های آن فریومد و فیروزآباد و پشاکوه است. فزون از صد کیلومتر می‌شود که با محاسبه قسمت شرق بیهق روی هم رفته چیزی حدود 27 فرسخ طول آن می‌شود که این رقم برابر طول ناحیة نیشابور است و چگونه است که با این همه شواهد، هنوز باید ناحیة بیهق را در زمان قابل بحث هنوز هم، زیرمجموعه و وابسته دانسته و او را هم چند نیشابور ندانیم؟ چیزی که امید شما دوستان خوب و گرانقدر نیشابوری را متقاعد سازد و کمی به خود آرد.
اما مهر، آری مهر! این ربط فراگیر و زیبای باستان. این چشم‌انداز پرجلاجل و دلاویز ایران. این الهه و ایزدی که در چمبرة ابهام باستان هنوز ناشناس است اینک در اوراق مطبعة بومی ما رخ می‌نماید و آتشکده آذربرزین مهر، محل و جایگاه اصلی خود را می‌جوید . کاری که بایستی همچون ملیت‌های فرهنگ دوست دیگر، روزی سرانجام پی گرفته می‌شد و آن را از ابهام مکانی بیرون می‌آورد. کاری که جستجوی کاوشگران ما را می‌طلبد و محتاج همت مردانة آنهاست. پس در سطح و اندازة قرائن بسیار اندک شاید بتوان راهی جست و بقول ابوالفضل بیهقی دیگر بر گمان نرفت.
دوستان خوب هفته‌نامه صبح نیشابور در مورد مطالب بالا هرچند گذرا اذعان داشته‌اند که آتشکده آذربرزین مهر به اقوال بزرگان باستان‌شناس در نواحی کوه ریوند نیشابور قرار دارد و سپس براساس شواهدی کلی سعی در تفهیم آن کرده‌اند که در نوع خودش خوب و به هر حال مغتنم است اما بر این شواهد بازهم مدارک دیگری هست که این بار آتشکده برزین مهر را نزدیک روستای مهر سبزوار می‌داند و این را نه یک آدم کم اطلاع و حساس به سرزمین زادبومیش که باستان‌شناسی متخصص و کارکشته به نام ویلیام جکسون خاورشناسی که سفرنامه‌اش در بارة ایران و پیروان زرتشت می‌باشد. او استاد زبان‌های هندی و ایرانی در دانشگاه کولومبیاست و تخصص وی در امور مربوط به ایران و دین زرتشتی و پارسیان بود و در اواخر عمر هم به تحقیق آئین مانی پرداخته است. برای خواندن کتبیة داریوش از کون بیستون بالا رفته و از دانشگاه تهران درجه دکترای افتخاری گرفته. آثار او عبارتند از : سرودی از زرتشت، بسنای 41 ، دستور زبان اوستایی با مقایسه با سانسکریت، کتاب قرائتی زبان اوستا، ایران در گذشته و حال، قسطنطنیه تا وطن عمر خیام و سفرنامه‌ای تحت عنوان «ایران در گذشته و حال» که هم به فارسی هم ترجمه شده است.
این محقق ارجمند می‌نویسد که: آتشکده آذربرزین مهر در قریة مهر در سر راه خراسان در نیمه راه میاندشت به سبزوار قرار دارد. و محقق پرآوازه دیگری به نام سایکس هم آذربرزین مهر را در روستای مهر بخش داورزن سبزوار می‌جوید.
و اما به قول آقای پرویز رجبی : باستان‌نگاران با تکیه بر روایت‌های مذهبی، برای یافتن جایگاه واقعی این سه آتشکده کوشش‌های زیادی کرده‌اند.
دقیقی آذربرزین مهر را در کاشمر خراسان می‌آورد و جکسن و سایکس آذربرزین مهر را در روستای مهر بخش داورزن سبزوار می‌جویند و مارکوات جایگاه برزین مهر را در روستای ریوند نیشابور می‌داند. پس دوستان عزیز می‌بینید که برای رأی نهایی دادن هنوز زود است هرچند که شخص خود من با توجه به تجارب و اطلاعات کمی که دارم این آتشکده آذربرزین مهر را در حوالی روستای برزنون می‌پندارم که درست ما بین مرز سبزوار و نیشابور قرار گرفته است. و با این وجود هنوز هم برای قضاوت کردن اینگونه رأیها خیلی زود است. امید که محققین شریف و ارجمند ما بتوانند روزی این مهم را به ثبوت رسانده و جایگاه مهر بلند بالا را بشناسند. انشاءالله.
هفته‌نامه صبح نیشابور، 19 ـ12/8/1376
نویسنده : حسین خسروجردی

منبع :http://www.asrarnameh.com/news.php?id=866

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۱ ، ۰۳:۴۰
رضا حارث ابادی

یلدا این جشن دهقانی کهن

یلدا این جشن دهقانی کهن
(ما کهنه نیستیم ، ما کهنیم )
یک تکمله بر مقاله یلدا : ........ یلدا از کلمه تولد می آید و آن زاد روز تولد مهر ا ست . مهر از ایزدان برجسته و مشهور پیش از زرتشت است و نکته تازه و بدیع در آن است که به فرموده جاودان یاد پرویز شهریاری مردم در شب یلدا چنین می پنداشتند که فردا زاد روز مهر است و رد معابد مهر را تا شمال اروپا هم می توان یافت. معابد مهر( یا میترایی) را در سوید هم پیدا کرده اند. خوب تا مدتها همه ی مردم که میترایسم (مهریسم )بود ه اند، شب یلدا را جشن می گرفته اند. درست مثل ایرانی ها که نوروز را جشن می گرفته اند و هیچ کس نتوانست انها را از ایرانی ها بگیرد. کلیسا نشینان به اسم زاد روز مهر ،برای مسیح که روز تولدش مشخص نبود ، روز تولددر نظر گرفتند و همین روز را کریسمس می نامند و این نشان می دهد کهرجشن کریسمس ، ریشه درفرهنگ ایران دارد و از ایران به اروپا و جاهای دیگررفته است .
حسین خسروجردی 28/9/1391 مشهد

در مورد  نویسنده (معرفی مختصری در مورد آقای حسین خسروجردی)
در توالی روزگارانی دراز، دهقان ایرانی، رنجنامه‌ای بس دردناک و پُر عَتاب دارد که از خلالِ تاریخی تلخ و ناگوار می‌توان آن را دید و به آن واقف شد و آنچنان که دره‌های اشک و آهش می‌گویند، او را سنجید و به شناختش نایل گشت.
اما در هبای این تشویش و زُمُختی روزگار، یک چیز همچون مُرواریدی رخشان بر سنگ‌فرش آماسیدة آن روزگار جلوه می‌کند که آدمی از درخشش آن به راستی واله و حیران می‌ماند و آن، چیزی جز مقاومت و پایداری او در حفظ میراثی گرانبار نیست. میراثی که اینک از خلال روزگاران می‌توان به تحیُّر به تماشایش نشست.
سنت‌های ایرانی مگر چه بود؟
آرمان‌های دهقانی مگر چه بود؟

عدیدة جشن‌ها و سنت‌ها و اعتقادات می‌گویند که: پاسخ شایسته، تنها در درونِ پُررَمز و راز آنهاست! و بقول نویسنده با درایت «دیماه و ادبیات فارسی» : «ایران را تنها سرزمین گُل و بُلبل و شعر و ادب و پاکی و عرفان ندانیم. چرا که همة اینها فرع بر مقاومت مردم ایران بوده و سرچشمة این مقاومت را هم باید در پایداری مردم ساده، برای حفظ سُنت‌های خوب دانست و بهترین این سنت‌ها، جشن‌هایی بوده است که از دیرباز، دراین سرزمین رواج داشته و هرگز هم از یاد مردم ما نرفته است.»
آری جشن‌ها، جشن‌های دلرُبا و کششمندی بوده‌اند که با فلسفه و حکمتی خاص، به وجود آمده‌اند که بی‌گمان یلدا، یکی از آنهاست.
یلدا اصلاً یک جشن دهقانی است که توسط کشاورزان این مرز و بوم اجرا می‌شده است.
«چون تا دهه‌های اخیر نقش غالب جمعیت کشور ما با کشاورزان و روستاییان بوده، این جشن به مُرور توانسته است از طریق روستاییان مهاجر و شهرنشین شده، به میان همه طبقات رفته و در آنها رسوخ نماید.
جشن یلدا، جشن پایان یک سال تلاش و مبارزه با طبیعت و طبیعت‌سالاران بوده. جشن خورشید باستانی. جشن خانوادگی و جشن بهره‌برداری از همة آن چیزهایی بوده است که همة اعضای خانواده پس از نه ماه کار مداوم و توان‌فرسا، برای روزهای سیاه خود اندوخته است.»
با اندک توجهی به تنقُّلات و آجیل‌های شب یلدا، می‌توان به ذخیرة زمستانی مردم آن دوران پی برد و لبخند رضایتشان را بر زمستان سرد و فسرده دید.
بگذار زمستان چامة سردش را بنوازد و بیداد کند! کشاورزِ دوراندیش و ذخیره‌سازِ ما را چه باک!
می‌گویند مراسم شب یلدا، عمری بسی دراز داشته به دوران کیش مهرپرستی بر می‌گردد. مهریان معتقد بودند که ایزدمهر، در یک چنین شبی متولد شده است و بدین سبب، این شب را جشن می‌گرفته‌اند و آن را پاس می‌داشته‌اند.
«در شب یلدا، از جهت رفع نحوست، آتش می‌افروختند، گرد هم جمع می‌شدند. خوان ویژه می‌گُستردند و هرآنچه میوة تازه فصل که نگهداری شده بود و میوه‌های خشک در سفره می‌نهادند.
این سفره ، جنبه دینی داشت و مُقدّس بود. از ایزد خورشید و روشنایی، حرکت می‌طلبیدند تا در زمستان به خوشی سر کنند و میوه‌های تازه و خشک و چیزهای دیگر در سفره، تمثیلی از آن بود که بهار و تابستانی پُر برکت در پیش داشته باشند.
همه شب را در پرتو چراغ و نور آتش می‌گذراندند تا اهریمن، فرصت دژخویی و تباهی نیابد و چنانکه ملاحظه شد، این مراسم پس از هزاران سال تاکنون باقی و برجاست و در سراسر ایران زمین به نام شب چله برگزار می‌شود.»
اما افزون بر این، در دی ماه جشن‌های دیگری هم بوده است که همة آنها را می‌شود به نام جشن‌های دیگان نامید و شاعران ما در طول قرون و اعصار صولت و سرمای آن را ، بارها و بارها سروده‌اند وصف کرده‌اند:
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی به ببوی آنکه دگر نوبهار بازآید
«حافظ»
بر باغ قلم درکش، وز جور دی آتش کن
چون پیرهن از کاغذ، کهسار همی پوشد
«ناصرخسرو»
شب یلدا درازه، من چه سازم عزیزم خواب نازه، من چه سازم
«از یک ترانة محلی شیرازی»
چنانچه بارز و مشخص است یلدا، شب سنت و شب چره‌ها بوده است. شب خاطره‌ها، شبی به غایت سرد و تاریک. شب ناپیدای ستارگان در پس ابرهای تیره و تار آسمان مه‌آلود زمستانی. شب یلدا، نشستن و پاییدن لحظه به لحظة شب است.
شب قصه‌های طولانی و شب خوانچه فرستادن، برای عروسان آینده. شب بدرود پاییز و معارفه با زمستان، شبی که بلندی مشکین فامِ زُلفِ یار را به بلندای این شب تشبیه کرده‌اند و شب هجران را بدان شباهت داده‌اند.» باری بگذریم و یکبار دیگر آنچنان که در متن این وجیزه آمده از مبنای وجودی یلدا سخن بگوییم. یلدایی که معنی تولد داشت و فردایش، «در دیدگاه پرستندگان خورشید در اعصار باستان می‌توانست روز مقدسی باشد. از این روز که کوتاه‌ترین روز سال است هرچه به ترتیب، در شمارش تقویمی ایام، به عقب یا جلو برویم، روز پیوسته بلندتر می‌شود. از سوی دیگر، خورشید که با رسیدن به چلة تابستان به اوج قدرت خود رسیده و سپس کهولت و کاهش نیرویش مشهود شده، هر روز زمان دیدارش کوتاه و کوتاه‌تر می‌گردد و در طی پاییز به پایان خود می‌رسد و سپس درازترین شب سال، شب یلدا، تولدی دیگر می‌رسد. و پس از شب یلدا، بار دیگر زندگی و جوانی را از سر می‌گیرد و هر روز نیرومند و نیرومندتر می‌شود.
پس اگر نخستین روز زمستان را پس از شب یلدا تولدی دیگر بدانیم در واقع، سالِ کهن، خورشیدِ کهن و همه چیز کهن با آغاز زمستان به سر می‌رسد و سال و خورشید و جهانی نو آغاز می‌گردد.» و اینچنین است که مردم ایران زمین، همواره از جشن‌ها و سنت‌هایشان الهامی متین می‌گرفته‌اند و به مداومت زندگیشان می‌افزوده‌اند. درست همانند آیین فَرَمگَر که خاموشی نداشت و با شعلة ارغوانیش، در دل‌ها نور امید می‌افکند. نوری که در سوسوی آن طپش حیات بود. گرما بود و آفتاب بلند. این سنت دیرین، همواره باد.
نویسنده : حسین خسروجردی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۱ ، ۰۳:۳۴
رضا حارث ابادی

ما کُهنِه نیستیم ، کُهَنیم / به مناسبت شب یلدا

ما کُهنِه نیستیم  کُهَنیم  به مناسبت شب یلدا

"یلدا این جشن باستانی کهن" ، یادداشتی خواندنی و پرمغز به قلم یکی از همشهریان عزیز سبزواری است که مجله اینترنتی اسرارنامه ، به مناسبت نزدیک شدن به شب یلدا تصمیم دارد تا ساعاتی دیگر در همین وبسایت نسبت به انتشار آن اقدام نماید.
پیش از انتشار مطلب یلدا این جشن باستانی کهن ، مقدمه ای کوتاه در معرفی مختصری از نویسنده این مطلب ، ارائه می کنیم :

آقای حسین خسروجردی یکی از همشهریان اهل قلم و فرهیخته سبزواری است که هرچند در حال حاضر در مشهد سکونت دارد ، اما علائق و پیوندهای عاطفی و اجتماعی خود را با خطه سربداران سرزمین کهن آبا واجدادیش نگسسته است.
وی مدتی است که از طریق بخش نظرات ، به جمع مخاطبان ، نظردهندگان و البته مطلب نویسان افتخاری اسرارنامه اضافه شده است.
هرچندمتأسفانه شناخت کاملی از شغل ، سن ، رشته تحصیلی ، علائق حرفه ای و ... آقای خسروجردی در اختیار تحریریه اسرارنامه نیست ، اما از روی نوشته های قوی و متقن ایشان می توان به عمق اطلاعات عمومی و اطلاعات تخصصی وی در برخی زمینه ها پی برد.
حسین خسروجردی در دهه های گذشته جزء فعالان عرصه نویسندگی مطالب فرهنگی مرتبط با سبزوار بوده است. به طوری که وی در حدود سال های میانی دهه 1370 با نشریه محلی توس همکاری می کرده و تعدادی از مطالب ارزشمندی که از وی در آن نشریه منتشر شده است ، پس از گذشت چندین سال ، همچنان خواندنی وجالب توجه است.
از ویژگی های سبک نویسندگی آقای خسروجردی تا حدودی می توان به زبان فاخر وی اشاره کرد ، که البته این زبان فاخر هرچند متون این نویسنده را کمی پیچیده و تخصصی می کند ، اما در در نقطه مقابل متن هایش قوت و استحکامی ستودنی می بخشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۱ ، ۰۳:۳۰
رضا حارث ابادی

احترام از استاد در آیین بیهقی

تجلی زیباترین نوع تاثیر پذیری شاگرد از استاد را شاید بتوان در تاریخ بیهقی دید . در ارتباط میان بیهقی و استادش بونصر مشکان . ارتباطی از نوع ارتباط مرید و مراد و گاه چنان رشته ی محکم محبت آنها را به هم می پیوندد که گویی ارتباط عاشق و معشوق .

بیهقی در همه جای تصنیف گرانقدرش با چنان عشق وصف ناپذیری از استادش سخن می گوید که گویی عاشقی از محبوب و معشوق خود می گوید .

بیهقی در اغلب جنبه های اخلاقی آیینه ی تمام نمای استادش بونصر است به نحوی که همه ی صفات و ویژگی های شخصیتی بونصر در وجود بیهقی هم هست .

بونصر که شخصیتی خرد ورز و عاقبت نگر است خوی ژرف اندیشی و دقت نظر را به یگانه شاگردش می آموزد . او خود فهمیده است که این شاگرد بی نظیر تنها کسی است که در آینده خواهد توانست بونصری دیگر بسازد. بونصری که به همان اندازه خرد گرا ، حقیقت جو ،امانت دار ، دیندار و هوشیار است و تنها کسی که می تواند با صداقت و صمیمیت و هنر بی مانند خود در سمت صاحب دیوان رسالت جای او را بگیرد .

بیهقی از تجلیگاه اندیشه ی استاد خود خوشه های بسیاری چید و این امانت گرانبها را به خوبی حفظ کرد و به ثمر رساند . بونصر هم زکات علم خود را تمام و کمال در درون آگاه بیهقی نشر داد .

احترام زاید الوصفی که بیهقی از استادش می گیرد هم در روزگار خودش و هم در روزگاران بعد مثال زدنی و بی مانند است این احترام و علاقه به گونه ای است  که در جای جای کتاب ارجمندش در تمام لحظات یگانه استاد بی مانندش را گواه می گیرد و تا او زنده است در تمام مشکلات و سختی ها از وی راهنمایی می طلبد و بعد از مرگ بو نصر هرچند بیهقی تا آخر عمر با قلمی گریان زندگی علمی خود را می گذراند اما انگار پس از این ضایعه دیگر روزگار هم به او روی خوش نشان نمی دهد.

منبع : چشم آیینه وبلاگ دکتر فاطمه نعنا فروش http://fnanaforoush.blogfa.com/

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۱ ، ۰۳:۲۳
رضا حارث ابادی

فلسفه تاریخ از دیدگاه ابوالفضل بیهقی

تاریخ و نگارش آن در روزگار اسلامی رشد فزاینده­ای پیدا کرد. این امر جز با همت تاریخنگارانی که بیشترین آنان ایرانی ­تبار بودند میسر نشد. آنچه روشن است، مورخان مسلمان رویدادهای تاریخی را مخلوق اراده و مشی پروردگار می ­دانستند، با این وصف نگرش این تاریخ­ نویسان به تاریخ و دیدگاه فلسفی آنان، جدا از برخی نظرگاه­ های متفاوت آنان، از دو حالت خارج نبود:

الف: انگاره ­ای که مبین همگامی و همراهی تاریخ با رسالت دینی بود و تاریخ را فنی از فنون علم حدیث نبوی محسوب می­ داشت.

ب: انگاره ­ای که تاریخ را سلسله تجارب برای آیندگان برمی­ شمرد و بدین روی بر ضرورت درک عقلانی رخداد ها تاکید داشت.

اما به راستی ابوالفضل بیهقی به عنوان یکی از برجسته­ترین تاریخنگاران تمامی ادوار ایران درباره تاریخ چگونه می ­اندیشید؟ از منظر او اهمیت و فایده تاریخ چه بود؟ به باور وی رسالت تاریخ را در چه مواردی می­ بایست جستجو کرد؟

در این کوتاه­ سخن بنا بر آن است تا پاسخی روشن بدین پرسش­ ها و سوالاتی از این دست داده شود و بدین­طریق از ذهن تاریخ ­نگر این تاریخنگار پرآوازه آگاهی بهتری یافت. 

ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی که در سال 385 هجری قمری در روستای حارث­ آباد از توابع بیهق (سبزوار) به دنیا آمد نویسنده کتابی است به نام ، تاریخ بیهقی ، که اشتهار روزافزون او را در درازنای تاریخ فراهم آورده و شگفت آنجا است که بیهقی یکی از اهداف خویش از تالیف کتابی چنین را تدارک دیدن شهرت جاودانه برای کتاب برشمرده است:

«غرض من آن است که تاریخ پایه ­ای بنویسم و بنایی بزرگ افراشته گردانم، چنانم که ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند.»

اصل تاریخ بیهقی که به پارسی بلیغ و شیرین نگاشته شده و مشتمل بر شرح سلطنت سلسله غزنویان است بالغ بر 30 مجلد می ­شد، شوربختانه امروزه از این کتاب به جز بخش دوم جلد ششم و مجلدات هفتم، هشتم  و بخشی از جلد دهم چیزی در دست نیست. مطالبی از نخستین مجلدات از دست­رفته تاریخ بیهقی را می ­توان در کتاب زبده ­التواریخ نویسنده نامدار سده هشتم هجری، حافظ ­ابرو، یافت ، اما از بیست مجلد آخر در هیچ­یک از آثار نویسندگان بعدی حتی نشانی نمی ­توان جست.

آنچه هویدا می ­نماید، همین اندک مجلدات باقی­مانده تاریخ بیهقی نیز بر عظمت اندیشه و سترگی کار بیهقی گواهی می­ دهد. به تعبیر پرویز رجبی، تاریخ ­پژوه نام­آور، اهمیت تاریخ بیهقی که نثر زیبایش انعکاسی از درون زیبای نویسنده ­اش نیز می­ باشد بیشتر از دو جهت است:

الف: از جهت تاریخنگاری

ب: از لحاظ هنر نویسندگی

صاحب این قلم را در این مختصر به هنر نویسندگی ارزنده و والای بیهقی کاری نیست، اما تاری­نگاری و پیرو آن تاریخنگریش به شدت مورد توجه خواهد بود.  آنچه واضح می ­نماید، بیهقی به این اصل کلی فلسفه تاریخ ایرانی - اسلامی معتقد بوده که مشیت الهی هدف واقعی و معنای راستین تاریخ است. درحقیقت، او سررشته امور را در دست تقدیر می­ دید و بدین سبب در توصیف بسیاری از رخدادهای تاریخ بیان می ­نمود « با قضا مغالبت نرود »، « قضای غالب با آن یار شد »، « با قضا چون برآمدی ؟ »، « قضا چنین بود و تا جهان است چنین بوده است »، « چون قضا کرده بود ... ناچار همه تدبیر خطا می ­افتاد»، «قضای بازآمده را باز نتوان گردید »، « ایزد عزّ ذکره را تقدیرها است چون شمشیر برنده که روش و برش آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد درنتوان یافت و از این است که عجز آدمی به وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال، که از شب آبستن چه زاید » و « خردمند آن است که خویش را در قبضه تسلیم نهد و بر حول و قوت خویش و عدتی که دارد اعتماد نکند و کارش به ایزد عزّ ذکره باز گذارد و خیر و شر و نصرت و خطر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضه توکل بیرون آید و کبر و بطر را به خویشتن راه دهد، چیزی بیند که به هیچ خاطری نگذشته و اوهام بدان نارسیده و عاجز مانده آید. »

با تمام این اوصاف و به رغم اعتقاد ابوالفضل بیهقی به تقدیر او را بیشتر می ­بایست در زمره هواداران تدبیرگرایی برشمرد تا اخباری­گرایی. او به­مانند طرفداران انگاره تدبیرگرایی و خردورزی ، دانش تاریخ را برای آیندگان سودمند می ­شمرد :

« غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را فایده ­ای به حاصل آید و مگر کسی را از این به کار آید ... و هرکس که این نامه بخواند به چشم خرد و عبرت اندر این نامه نگریست ، نه بدان چشم که افسانه است. »

آنچه بر درستی گفتار فوق مهر تایید و تاکید می­زند آن است که بیهقی در نگارش کتاب خویش چندان به اخباری که تنها برهان و و دلیل بر صدق آن­ ها زنجیره ­ای از راویان متعدد باشد اعتنا نکرده، بلکه به طور معمول آنچه را خود به عینه دیده بود و یا آن­که مجموعه ­ای از براهین متقن را پشتوانه داشت شایسته ذکر بر­شمرده است.

در فلسفه تاریخ ابوالفضل بیهقی یکی از اهداف تاریخ آموزندان عبرت و آموختن عبرت­ است. وی کتاب خود را آینه عبرت می­ خواند، بر عبرت­آموزی کتاب خود تکیه می­ کرد و دنیا را سربه­سر حکمت و عبرت می ­شناخت و می­ گفت « خردمندان را در این باب عبرت بسیار است. »

در نگرش تاریخی بیهقی واقعیت­ گویی و راستگویی نیز جایگاهی ارزنده داشت. در حقیقت آنچه فلسفه تاریخ نوین برخاسته از اروپای پس از عصر رنسانس در باب ضرورت حقیقت­گویی تاریخی تبیلغ می­کند را بیهقی در  10 قرن پیش مراعات می ­کرد و همواره بیان می­ نمود « تا برجایم سخن حق ناچار بگویم ... و محال است چیزی نبشتن که به ناراست ماند .»

اهمیت و ارزش صادق بودن بیهقی و صداقت نوشته ­هایش آن­گاه بیشتر شایان توجه می ­شود که باد نسیان باعث زدودن این نکته از خاطر نشود که او در دربار غزنویان می ­زیسته است. وی با وجود آن­که در بارگاه غزنوی واجد اعتبار بود، به هنگام نگارش تاریخ به هیچوجه درصدد پنهان کردن معایب و مفاسد مقامات اداری و درباریان و اشتباهات سلاطین غزنوی برنیامد، او همچنین مناظر زنده ­ای از وضع زندگی اسفبار توده­های مردم که زیر بار سنگین مالیات شانه خم کرده بودند، ترسیم کرد و به عبارتی به آن بی­ طرفی و عدم تعصب که لازمه کار یک مورخ متعهد به اصول فلسفه تاریخ است پایبندی نشان داد، این مهمی است که در تاریخ ایران، اسلام و جهان معمولا نویسندگان درباری از عهده آن برنیامده ­اند.

بیهقی با وجود آن­که می­ دانست « سخن حق و نصیحت تلخ باشد » و با وجود آن­که برای تاج و تخت پادشاه احترام قائل بود خود را محق نمی­ دانست که از اعمال ناشایست و ناروای سلطان چشم­پوشی نماید و در توجیه این کار ارزشمند خویش می­ گفت » سخنی نرانم که آن را تعصبی و تربدی کشد تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را. »

به­هرحال در پایان و به عنوان برآیند سخن می­ توان گفت تاریخ بیهقی در جو تامل و تنبه شناور است، در آن همه وقایع و کسان از گذرگاه اندیشه بیهقی می­گذرند، به داوری گذارده می­شوند و آن­گاه به قرارگاه ابدی تاریخ رهنمون می­ گردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۱ ، ۱۱:۴۱
رضا حارث ابادی

نشد یک لحظه از یادت جدا دل

زهی دل آفرین دل مرحبا دل

ز دستش یک دم آسایش ندارم

نمی دانم چه باید کرد با دل ؟

هزاران بار منعش کردم از عشق

مگر برگشت از راه خطا دل

به چشمانت مرا دل مبتلا کرد

فلاکت دل مصیبت دل بلا دل

از این دل داد من بستان خدایا

ز دستش تا به کی گویم خدا دل ؟

درون سینه آهی هم ندارم

ستمکش دل پریشان دل گدا دل

به تاری گردنش را بسته زلفت

فقیر و عاجز و بی دست و پا دل

بشد خاک و زکویت بر نخیزد

زهی ثابت قدم دل با وفا دل

ز عقل و دل دگر از من مپرسید

چو عشق آید کجا عقل و کجا دل ؟

تو لاهوتی ز دل نالی دل از تو

حیا کن یا تو ساکت باش یا دل

لاهوتی کرمانشاهی بود. یعنی در آنجا بدنیا آمد و در مسکو چشم بر جهان فرو بست. زمانی که خاموش شد 73 سال داشت. نه در ایران و یا تهران، بلکه در مسکو. آرزویش مرگ در وطن بود، اما این مسکن ابدی نیز از او دریغ شد.
زمانی وارد ژاندارمری شد که این نیروی مرزدار ایران زیر نظر افسران سوئدی اداره می شد . او در گروه افسران انقلابی ژاندارمری جای گرفت و سپس به انقلاب مشروطه پیوست.
" نشان ستارخان" را از انقلابیون گرفت و سپس رئیس ژاندارمری قم شد. در همین مقام به اتهام فعالیت های مارکسیستی و انقلابی دستگیر شد. از زندان گریخت و از راه کرمانشاه  خود را به ترکیه رساند. در آن سالها ترکیهپناهگاه سیاسیون آزادیخواه ایران بود.
با شروع شدن جنگ جهانی اول
،" لاهوتی" بار دیگر به کرمانشاه بازگشت. به کرمانشاه که حمله شد او بار دیگر ناچار به جلای وطن شد. پس از جنگ بار دیگر به ایران بازگشت و این بار رئیس ژاندارمری تبریز شد! چندماه پس از کودتای" سید ضیاء- رضاخان"  لاهوتی یک قیام انقلابی را در پایتخت انقلاب مشروطه سازمان داد و از شرفخانه وارد تبریزشد و سپس حرکت به سمت تهران را آغاز کرد، تا بساط سلطنت و خودکامگی را یکبار و برای همیشه برچیند. همان کاری که انقلاب مشروطه نتوانست انجام دهد. با حمله قزاق ها این قیام به خون کشیده شد و لاهوتی این بار به قفقاز مهاجرت کرد و بعدها نیز به نخجوان و تاجیکستان رفت و هرگز به ایران بازنگشت ." لاهوتی" پس از رفتنبه شوروی ، مدتی مامور عملیات نظامی در مرزهای چین و شوروی و مدتی عضوکنگره مبارزه بر ضد فاشیسم بود . در سال 1947 رئیس آکادمی علوم تاجیکستان و تئاتر بزرگ در اماتیکتاجیکستان در شهر خجند شد . مدتی نیز رئیس تشریفات اتحاد شوروی و مدتی نیز استاد دانشکده شرق شناسی و آموزگار زبان فارسی در دانشگاه مسکو. برای مدتی نیزوزیر فرهنگ تاجیکستان.
در سال 1344 دیوان لاهوتی  از مسکو به تهران آورده شد.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۱ ، ۱۱:۳۵
رضا حارث ابادی

پاسخ :

هیچ می دانی چرا چون موج

در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟

زان که در این پرده ی تاریک

                             این خاموشی نزدیک 

آنچه می خواهم نمی بینـم

وآنچه می بینم نمی خواهم . 

یکی از شیوه های شعر دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی شیوه ی پرسش و پاسخ است ، که در نوع خود تازگی و لطف فراوانی دارد . معمولا در شیوه ی پرسش شاعر شعر را با سؤالی بی جواب به پایان می رساند . پرسشی که خواننده را در تفکری عمیق فرو می برد . پرسشی که پاسخ آن پاسخ به بسیاری از صداهای درون است . صداهایی که پژواک آنها چنان بلند است که گاه گوش بعضی از انسانها از شنیدنش عاجر مانده است . اما استاد با زبان نرم و بی مانندش موسیقی دلنوازی به آن صدا می بخشد و آن را ملموس ، شنیدنی و پذیرفتنی می نماید .

اما پاسخ هم عنوان بعضی اشعار ایشان است ؛ که بعد از طرح پرسشی ادیبانه ، خود پاسخی ادبی تر به آن می دهد . پاسخی که آن هم مثل پرسش بی جوابش تامل برانگیز و عبرت آموز است. 


پرسش :

این تیک و تاک ساعت مچ بند

                                   زیر سر 

یا این صدای چشمه ی جوشان عمر توست

کاین گونه قطره

                  قطره

                        قطره

                             به مرداب می چکد؟

 

منبع : http://fnanaforoush.blogfa.com/ دکتر فاطمه نعنا فروش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۱ ، ۱۱:۳۱
رضا حارث ابادی

هرکس بد ما به خلق گوید ما چهره ز غم نمی خراشیم/ ما خوب از او به خلق گوییم تا هردو دروغ گفته باشیم . دکتر علی شریعتی

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا
دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،
دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را...
این جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بکشی‌اش... شروع می‌کنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پا به پایت آمد اگر هوایت را داشت
اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برای یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی، یک با من می‌مانی؟
بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند!!
متهمت می‌کنند به هیزی...!
به مخ زدن به اعتماد آدم‌ها...!
سو استفاده کردن، به پیری و معرکه گیری...
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این که تو را به یاد بیاورند.
غریب است دوست داشتن.
و عجیب‌تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد...
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده.
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر ، ما سرخوش‌تر، هرچه او دل‌نازکتر، ما بی‌رحم‌تر.
تقصیر از ما نیست،
تمامی قصه‌های عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند...
"دکتر علی شریعتی"

"دوست داشتن را هر کس بفهمد خدا را به آسانی استشمام بوی گل می فهمد،
اما اگرکسی فقط فهمیدن عقلی را می فهمد، خدا برایش مجهولی است دست نایافتنی" ."دکتر علی شریعتی"

اگر سراب دیدید بنشینید و از آن آب بنوشید!! نگذارید سراب به دروغش افتخار کند....
(( دکتر علی شریعتی))

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۱ ، ۰۴:۵۰
رضا حارث ابادی

چنـد داستـان کـوتاه آموزنده

گل رز و شمعدانی!

توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرد نگاه میکردم. 83;ر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت. شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود.... زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت:نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام.من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت.گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت:اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوندولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند.
چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت.
کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم

عشق و نفرت

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند. پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شدو هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شدو اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوندو دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که "تاسرحد مرگ متنفر بودن" تاوانی است که برای "تا سرحد مرگ دوست داشتن" می پردازید.عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد.
سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید...

سبد گردو

روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد،آن را پشت اسب گذاشتو وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:" این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو برداردبه اندازه همه گردو در این سبد است و به همه می‌رسد "مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند.پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت:"نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمی‌رسد."او چنین کرد و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است
و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند. خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد.
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.
بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید.
بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن. بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کاررا ازدست ندهیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۱ ، ۰۴:۱۹
رضا حارث ابادی

محمود دولت آبادی :

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

احمد شاملو

21 آذر تولد احمد شاملو گرامی باد

و این هم شعری زیبا از زنده یاد احمد شاملو
ماهی من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های اینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

شعری از عصمت الله عاصم  با عنوان خزان 

تخیل عجیبی داشت

خزان باغچه ی ما

بدور از هر فریادی

درختان برگ و بارشان را تکان میداند

و خزان در گوشه ی نشسته بود

چه عشق عمیقی داشتند درختان

به برگ وبار شان

و چه ظالمانه مینمود

قانون کهنه ی طبیعت

فردا -  وبلاگ عصمت الله عاصم http://esmatullahasem.persianblog.ir/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۱ ، ۰۴:۰۸
رضا حارث ابادی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۱ ، ۰۴:۳۸
رضا حارث ابادی

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند : چرا دیر می‌آیی؟ جواب می‌داد: یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم !  یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید... مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود . یک روز از پچ پچ‌های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود . مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آن ها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست*یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند . . .*
مرد نشسته بود . دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید.  به فکر فرو رفت، باید کاری می کرد . باید خودش را اصلاح می‌کرد ! ناگهان فکری به ذهنش رسید . او میتوانست بازیگر باشد از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاس هایش را مرتب تشکیل می‌داد، و همه‌ی سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد!  او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد! وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه‌ی قبل را مرور می‌کنیم !!!*
سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده ، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده  و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود . . .
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!! اما او دیگر با خودش «صادق » نیست او الان یک بازیگر است . همانند بقیه مردم!!!*

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۱ ، ۱۱:۳۸
رضا حارث ابادی

جملات الهام بخش در زندگی ( قسمت 7 )جملات الهام بخش در زندگی ( قسمت 7 )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۱ ، ۰۳:۳۰
رضا حارث ابادی